اصلا نمیدانم چند آمدنِ برف گذشته است. یادم نیست حامد. فقط میدانم که دیروز ناگزیر شدم برای گرفتن مدارک قدیمیام بیایم دوباره. بیایم مدرسه رازی. برف میبارید و در سپیدی موهایم پنهان میشد. نرم و ریز و کمقدرت بود. هوس کردم یکبار دیگر بروم همان کلاسی که با هم بودیم. همه چیز عوض شده بود. میزها، تخته سیاه، رنگ دیوار... پنجره اما همان پنجره بود... دستهایم با پنجره آشنا بودند. دستهایم برای نزدیک شدن به پنجره مردد بودند... نزدیک میشدند و عقب مینشستند.
مغلوب شدم. دست خودم نبود. عقربهها هاج و واج ایستاده بودند و من پرت شدم به ۲۰ سال پیش... نه؛ بیشتر از ۲۰ سال... پرت شدم درون برف. همان برفی که بعد از ساعتِ آخر مدرسه و در یک عصرِ گرفتهی پاییزی، غافلگیرمان کرده بود. همه میدویدند که زودتر گلوله بسازند و همدیگر را برفباران کنند. با غلغله و سروصدای عجیبی. وقت، شوریده بود. شادی، شوریده بود. آسمان، شوریده بود.
من هم دویدم تا مُشتی از برف پُر کنم و نشانه بگیرم به کاپشن آبی تو. زدم. انتظار داشتم سریع بجنبی و تلافی کنی. خندیدی. بیخیال و یله خندیدی. چشمهایت را بستی، سرت را کمی به بالا بُردی تا نزول سپید آسمان را روی صورتت احساس کنی. جوری با حضور قلب چشمهایت را بسته بودی که پیروی کردم. آمدم کنارت ایستادم. بخارِ نفسهایت را میدیدم و لبخندِ گستردهای که چهرهات را تصاحب کرده بود. دستکش نداشتی، دستهایت سُرخیده بودند. دستات را گرفتم و مثل تو چشمهایم را بستم. دانههای برف روی صورتمان مینشست. اطراف لب و دهانمان مینشست. دهانم را باز کردم و دانههای برف را با حضور قلب، میخوردم. احساس میکنم از آن روز بود که آبستن شدم.
میدانم به من میخندی. اما هیچ تعبیری در این زمینه گویاتر از آبستن شدن نیست. من آن روز از برف، آبستن شدم.
به خود میآیم. عقربهها به کار خود باز میگردند. دستهایم مُرددند و از تماس با شیشه پنجره پروا دارند. من اینجا چه میکنم؟ تا پایان ساعت اداری چیزی نمانده است. مدرکم را بگیرم و در بین راه سری به داروخانه بزنم. ماشین را کجا پارک کردهام؟
آره چند باری خاطرم هست.
یکبار که خیلی کوچک بودم. ناهار خورده بودیم. مادرم خوابیده بود. هر صدایی میتوانست خواب مادر را بر هم بزند. خیلی دزدانه و نرم، دستهی درِ هال را پایین آوردم و نگران از اینکه در غیژ غیژ کند، در خودم جمع شدم. به هر ترتیبی که بود به حیاط رفتم. نمیدانم خواب مادر برهم خورده بود یا نه. اواخر اسفند بود و درختان پا به ماه بودند. مست و گیج میان گلهای آبی کوچکی که در باغ روییده بود میگشتم. برای لحظاتی احساس کردم سَرم نیست. فکرهایم نیستند. احتمالاً دستهایم هم نبودند. تنها جادوی این گلهای آبی کوچک بود و بادی که بشارت بهار میداد. تنها چند لحظه بود. فانی و ابدی. باد درونم پیچید و معصومیت تازهی گلها در من لغزید. از چیزی پُر شدم که آنوقت اسمش را نمیدانستم.
یکبار دیگر هم یادم هست. نزدیک غروب بود و من پیاده راهی مسجد بودم. برای نماز مغرب. آسمان کبود بود و هیچ ابری نبود. با خودم زمزمه میکردم: إقرأ باسم ربک الذی خلق. خلق الانسان من علق. إقرأ و ربّک الاکرم. حس کردم تسخیر شدهام. چیزی فراتر از ظرفیت من، مرا میربود و درونم پُر و خالی میشد.
یکبار هم وقتی کوچک بودم به اتفاق پدر و مادر رفتیم سنندج. سالگرد وفاتِ عمویم بود. نماز صبح به مسجد رفتیم. با پدر. مسجدی ساده با نمازگزارانی کمتعداد. امام با تضرع و خلوصی در قنوت نماز میخواند: ربّنا ما خلقت هذا باطلاً سبحانک فقنا عذاب النار... بیاختیار اشک میریختم. وقت، تَرَک برداشته بود.
یکبار هم که کوچک بودم و کنار مادرم میخوابیدم، کابوسی دیدم و از خواب پریدم. مادرم نیمهخواب بود اما هراس مرا دریافت. بغلم کرد و خوابآلوده به من تلقین کرد: آمنتُ بالله و ملائکته و کتبه و رسله... روحم گرم شد و خوابم شیرین.
یکبار هم کلاس حفظ بودم. زاهدان. بیوقفه قرآن میخواندیم و حفظ میکردیم. آیات سورهی توبه بود: إذ قال لصاحبه لا تحزن إن الله معنا... مکرّر و مکرّر آیات را میخواندیم تا حک شود در ذهن. شیرینی آن حالی که پیامبر در گوش همسفرش زمزمه میکرد لاتحزن إن الله معنا، دریافتم. چشیدنی توأم با اشک. اشکهای شیرین.
چند سال پیش هم بودم. دختر چندماههام به روال اغلبِ چندماههها دلپیچه داشت. هر شب. دلپیچه نمیگذاشت بخوابد. بغلش میکردم و داخل خانه راه میرفتم و آیات اخیر سورهی بقره، آیةالکرسی و سه قل را برایش میخواندم. انقد راه میرفتم و میخواندم که سرش روی سینهام سنگین میشد. پلکهایش را میبست و نرم و آسوده میخوابید. در ژرفنای خوابی که دخترم را ربوده بود چهرهی خدا پاکتر از همیشه پیدا بود. احساس میکنم او در خواب، سرش را به سینهی خدا تکیه میداد.
دفعات محدودی بود، اما به ابدیت میرفت.
ما در کلمات زاده نشدیم
اما در کلمات عاشق شدیم
در کلمات اشک ریختیم
و سرآخر
در کلمات مُردیم
کلمات معبد ما بود
معبدی که الههی آن
دستساز خودمان بود
در جستجوی نامی که هرگز نبود
کلمات را بو کشیدیم
و در هر کلمهای
پارهای از روحمان را جا گذاشتیم
گمان میکردیم کلمات سلاح ما هستند
اما نبودند
تنها هیزمپارههایی بودند
برای سوختن و گرم کردن
ما به قیمت سوزاندن کلمات
گرم شدیم
راه دیگری نبود
همیشه برف میبارید
صدیق قطبی / 22 آذر 96
«همه چیزِ زندگی باید همان گونه باشد که هست:
شَلَم شوربا.
آمیزهای از باران و شِن، شب و روز، بودن و نبودن.»
(کریستین بوبن)
گیسوانِ جهانْ پریشان است و زیبایی در همین پریشانی امکان حیات پیدا میکند. به جای نظریهپردازی بهتر نیست چشمهایمان را آینه کنیم و تن بسپاریم به این جادو؟ «گر چهره بنماید صنم پُر شو از او چون آینه». راستی اگر ما نبودیم، چه کسی آینهگردانِ هزاررنگی این رقص ناپیدا آغاز و انجام، و پریشانی پُرگرهِ این گیسوان تابدار میشد؟
«زندگی! ای زندگی!
امّا آیا به جز نگاه ما،
زلف خود را
در آیینهی صورت چه مخلوقی شانه خواهی کرد؟»
(حسین پناهی)
زندگی انگار ماهیِ گریزی است که «در برکههای آینه لغزیده توبهتو!» و تصویری گریزپا که به محدودهی تنگِ یک نظریه تن در نمیدهد. گویا هر گونه تلاش برای مرتّب کردن همه چیز در حُکم خشکاندن چشمههای زندگی است و رویارویی با انسداد. گویا تفسیرِ بیمهارِ جهان به تحریف آن میانجامد:
«تفکرات غیرزمینی، اصول کلی و مجردات همیشه به من حس مرگ را منتقل کردهاند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتابهای بسیار زیبایی میشوند. ولی من هیچوقت مزیت رسیدن به یک نظریهی ادبی، سیاسی یا علمی را نداشتهام، چون نظریهبافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ علاقهای به این کار ندارم.»(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه)
جریانمندی و پویش زندگی در گریزانی آن است و تپیدنهای هنرورانهی ما به دنبال آن و البته که «تپیدن و نرسیدن چه عالَمی دارد!». غادة السمان میگفت دربند کردن، انگورِ آبدار را به کشمش تبدیل میکند و کیست که نداند نبضِ انگور، خوشتر از کشمش میتپد:
«آیا نمیبینی، مَویز
کوششی است مأیوسانه
برای دربند کردن دانهی انگوری گریزپا!»
پریشانی حرفهای ما انسانها نیز گویا ناشی از پریشانی گیسوان زندگی است و به تعبیر اقبال: «اگر سخن همه شوریده گفتهام چه عجب / که هر که گفت ز گیسوی او پریشان گفت»
زیرکی از منظر حافظ، پذیرشِ خندان و رضایتمندانهی همین پریشانیهای شگفتانگیز و آغشته به مرارتِ جهان است:
زیرکی را گفتم این احوالْ بین! خندید و گفت:
صعبروزی، بوالعجب کاری، پریشان عالَمی
چارهای نیست جز اینکه نه تنها به این پریشانی رضا دهیم و خاطر مجموع داریم (کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم) که پریشانی عالَم را دستمایهای برای آفرینش هنری و میناگریهای خیال کنیم. از این روست که به گمان من، شاعران بیشتر از نظریهپردازان، به روحِ زندگی نزدیکند.
رابرت نوزیک مینویسد:
«شکلی از کار فلسفی هست که به نظر میآید شبیه هل دادن و چپاندن چیزها درون محیطی ثابت یا شکلی مشخص است. همهی آن چیزهایی که بیرون است باید درون این چارچوب بگنجد. مطالب و محتوا را با فشار از یک سو به درون مرزهای این محوطهی خشک و بسته هل میدهید، اما از سوی دیگر بیرون میزند. سریع میدوید و میروید جایی را که بیرون زده فشار میدهید، اما چیزی از جای دیگری بیرون میزند. بعد سعی میکنید با زور و فشار و بریدن گوشه و کنار چیزها آنها را کنار هم جا دهید و کاری میکنید که در نهایت به نظر میرسد تمام چیزها در وضعی کمابیش ناپایدار کنار هم درون چارچوب قرار گرفتهاند؛ هر چیزی را که خوب جا نگرفته باشد برمیدارید و گم و گور میکنید تا کسی متوجه نشود... به سرعت زاویهای را پیدا میکنید که از آنجا به نظر میرسد همه چیز با هم حسابی چفت شده است و پیش از آنکه چیز دیگری از جایی بیرون بزند و خیلی به چشم بیاید، با دوربینی که سرعت دریچهاش بالاست یک تکعکس میگیرید. بعد هم میروید به تاریکخانه تا هرگونه تَرَک و شکاف و پارگی در ترکیب و بافت سطح را حک و اصلاح کنید. حال تنها کاری که باقی مانده این است که این عکس را به عنوان بازنمودی از وضعیت دقیق امور منتشر کنید...
... چرا آنها [یعنی فیلسوفان] این قدر میکوشند که همه چیز را بهزور درون چارچوبی بگنجانند؟ چرا به دنبال چارچوب دیگری نمیروند، یا از این اساسیتر، چرا نمیگذارند چیزها سرِ جایشان بماند؟ اینکه همه چیز درون چارچوب ثابتی بگنجد واقعاً چه فایدهای برای ما دارد؟ چرا میخواهیم که اینطور باشد؟»(فلسفه زندگی، کریستوفر همیلتن، ترجمه میثم محمد امینی، فرهنگ نشرنو)
«من سینه سرخی را دوست میدارم. به من خیره شده و پاهایش محکم بر شاخسار درختی جای گرفته بود. در چشمانش بارقهای از مسخرگی میدرخشید و چنین مینمود که به من میگوید: «برای چه میکوشی از زندگیات چیزی بسازی؟ زندگی همینکه میگذرد زیباست، بیدغدغهی دلیلی، برنامهای، اندیشهای.» نتوانستم پاسخی به او بدهم.»(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمهی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر)
صدای خالص، صدایی است که به «شکلِ حزنِ پریشانِ واقعیت» است.
این شِگرد توست پرندهی کوچک
شگرد توست که با گلویی نازک
پهنای آسمان را روایت میکنی
این شگرد توست پرندهی کوچک
شگرد توست که رنجها
آرزوها
و پرسشهایت را
در آوازی
خلاصه میکنی
پرندهی کوچک
تو گویاتر از کتابهای مقدس
با ما حرف میزنی
چرا که حرفهای تو
بینیاز از ترجمهاند
این شِگرد توست پرندهی کوچک...
موهایم در سپیدی شتاب کردهاند؟
درست.
چهرهام هر روز خستهتر میشود؟
درست.
آتشی که در چشمهایم میسوزد
هر روز کمجانتر میشود؟
درست.
اما...
اما من به کلماتم متعهدم
به کلماتم دلبستهام
چرا که آنها تنها سلاح من در برابر جهان هستند
چه باک که رفته رفته خاموش میشوم
وقتی شعلهای که میافروزم
پاک میسوزد
جهان را زیباتر از آنچه تحویل گرفتهایم
باید ترک کنیم
زیباتر از وقتی که برای نخستین بار
به آواز درآمدیم
کلمات
رنگاند.
کلمات
آوازند...
_ چرا مرا به جهان آوردی
بیآنکه از من بپرسی؟
_ از سرِ امید
امید داشتم که بخواهی جهان را ببینی!
_ قبل از هبوط نشانم میدادی که آمدن به تماشا را دوست دارم یا نه!
_ نمیشد. تا نمیآمدی، نمیدانستی که دوست داری یا نه. تنها وقتی در متن عناصر قرار بگیری، امکان تماشا مییابی!
_ مگر دانای مطلق نیستی؟ نمیدانستی چه خواهم کرد؟ دیگر چرا امید؟
_ وقتی به تو اختیار بخشیدم، بر دانایی خود حد گذاشتم. آنچه متعلق اختیار توست، چگونه مشمول علم من میشود؟ آنچه هنوز رخ نداده، نیست؛ و دانایی به هستها تعلق میگیرد!
_ امید داشتی که چه کنم؟
_ امید داشتم که جهان را ببینی و اگر توانستی، همکار من باشی!
- همکار تو؟
_ آری همکارِ من!
همکار من در کمالبخشی به حیات!
_ مگر جهان تو کامل نیست؟
- معلوم است که نه!
_ مگر تو احسنالخالقین و احکمالحاکمین نیستی؟
- جهان اگر کامل بود، که من بیکار میشدم، اما «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ». کمال من در آن است که پیوسته جهان را کمال بخشم. باور به کمال جهان یعنی به انتها رسیدنِ کمال من. من اما پیوسته در کارم.
- اما من؟ من که این پایه ضعیف و کوچکم؟ من چگونه در کمال بخشیدن به جهان با تو همکاری کنم؟
- میدانی، جهان بدون آینه کامل نیست. من نیز. کسی باید باشد تا آینگی کند. تو را خواستم چرا که آینه میخواستم و تو اگر نبودی چه کسی در برابر من آینه مینهاد. در برابر جهان. در برابرِ زندگی.
گر چه من خود نیز، آینهام؛ اما برای پیوستنِ به ابدیت، آینهی دیگری لازم است. من به تو میبالَم.
- به من میبالی؟
«مرا اما
انسان آفریدهای:
ذرهی بیشکوهی
گدای پَشم و پِشکِ جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کُل باشی.
مرا انسان آفریدهای:
شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش
سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:
یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی تو
سرگردانِ باغی بیصفا با گلهای کاغذین.
فانیام آفریدهای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.
بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست.»
- «ــ نقشِ غلط مخوان
هان!...
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانگییی
که هنوز از آن قطرهیی بیش درنکشیده
از مُعماهای سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک میزند.
از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمیگذری
و دایرهی حضورت
جهان را
در آغوش میگیرد.
نامِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن!»
- من همانی بودم که از درخت دانایی خوردم و هبوط کردم. آزموده را آزمودن خطا نیست؟ پدرم روضهی رضوان به گندم دانایی نفروخت؟
- آری فروخت. اما امیدوارم تو نفروشی! و آینگی را قربانی دانایی نکنی. من آینه نداشتم و تو را خواستم تا آینهام باشی. خزائن من آکنده از دانش است. تا وقتی آینه نگشتهای گرفتار فنایی. آینه شو تا به یاری هم ابدیتی بسازیم.
- «من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.»
دوست بسیار دانشور و کتابخواندهای دارم با نام جهانبخش که کانال خواندنی و شیرینی دارد با نام «تکدرخت»(https://t.me/takk_derakht)
اطلاعات و تحلیلهای بسیار خوبی دارد در خصوص «بیگ بنگ» و نظریه تکامل و نقدهایی بر داوکینز و...
اما نمیدانم چرا هیچ شوقی و نیازی به پیگیری حتی گذرای این مبحث در خودم احساس نمیکنم. بعید نمیدانم که این فقدان نیاز از انس زیاد با سهراب سپهری و کریستین بوبن ناشی شده باشد. همچنانکه شفیعی کدکنی تذکر میدهد:
«در عصر خودِ ما نیز، نسلی که به سپهری چنان هجوم برده که گویی از نظر ایشان، سپهری شاعری بزرگتر از سعدی و خیام و مولوی است، به همین دلیل است؛ این نسل، نسلی است که از هرگونه نظام خردگرایانهای بیزار است و میکوشد خِرد خویش را، با هر وسیلهای که در دسترس دارد، زیر پا بگذارد و یکی از این نردبانها، شعر سپهری است و اگر سپهری کم آمد، کریشنا مورتی و کاستاندا را هم ضمیمه میکند وگرنه چگونه امکان دارد که جوانی، یک مصراع از سعدی و حافظ و فردوسی و مولوی و از معاصرانِ خود امثال اخوان و فروغ و نیما به یاد نداشته باشد و مسحور هشتکتاب سپهری باشد. آیا این جز نشانههای آسیبشناسانه همان بیماری است؛ بیماریِ نسلی که دلش نمیخواهد پایش را روی نقطه اتّکایی خردپذیر استوار کند و ترجیح میدهد در میان ابرها و در مِهِ خیال، «وضو با تپش پنجرهها» بگیرد و «تنها» باشد و از هر سازمان و گروه و حزب و جمعیّتی بیزار است؛ سپهری شاعر «تنهایی» است.
... من سپهری را صددرصد از مقوله آن شاعر عصر صفوی و هوشنگ ایرانی نمیدانم؛ بلکه او را یکی از شاعران بزرگ شعرِ مدرن فارسی پس از نیما میشمارم در کنار فروغ و اخوان. ولی حرف من، درباره این هجوم کورکورانه است که نسل جوان ما به او دارد؛ بهویژه نسلی که بعد از جنگ ایران و عراق و عوارض اجتماعی و فرهنگیِ آن، به صحنه زندگی اجتماعی ما دارد وارد میشود.»
با این حال چیزی درون من مقاومت میکند. چیزی درون من میگوید که برای پیجویی خدا نباید به گذشتههای دور سفر کرد که خدا «نزدیکِ دورها» نیست، بلکه «در این نزدیکی است». و «پشتِ سر خستگی تاریخ است». چیزی درون من میگوید با احاطه بر «فضل و آداب» و سرآمد بودن در «جمع کمال» نمیشود «ره زین شبِ تاریک» بیرون بُرد.
نمیدانم.
شاید هم حکایت حال من مصداق این مَثَل است: «گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده!»
با این حال خوش دارم همراه سهراب زمزمه کنم:
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سر پنجرهی سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطرهی موج به ساحل، صدف سردِ سکون می ریزد.
حقیقت آن چیزی نیست که گفته میشود. حقیقت آن چیزی است که زندگی میشود. حقیقت، زندگی هر انسان است.
«هر انسانی برای زیستن، محتاج حقیقت است. ولی حقیقت را نمیتوان از کسی کسب کرد یا خرید. برای آنکه نابود نشوی، باید هر بار آن را، از درون خود، از نو بسازی. زندگی بدون حقیقت محال است. حقیقت شاید خود زندگی باشد.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمهی فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی)
«کسانی را میشناسم که موجب خندهی شما میشوند و شما بختی برای خیره کردن آنها ندارید، زیرا در اندوه کتابخانهها و آزمایشگاهها منزویاند. این کسان با تلاش و پشتکار در جستوجوی عمق اشیاء و توضیح نهایی جهان هستند. در وسواس تأملات خویش هیچچیز را نادیده نمیگیرند، مگر یک چیز جزئی را: هیچکس نمیتواند حقیقت را نزد خویش نگه دارد، حتی در پستوی یک فرمول. حقیقت را نمیتوان داشت، تنها میتوان آن را زیست.»(جشنی بر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمه دلآرا قهرمان، نشر پارسه)
«حقیقت نزد شما در ارقام است، در دلایل و عِلَل. حقیقت نزد شما در دنیاست، در برابر شما، مانند منظره در برابر سیاحتگر، مانند افق در برابر دریانورد.
نزد ما حقیقت هیچ شباهتی به اینها ندارد. در دوردستها نمیدرخشد، در همین نزدیکیها آواز سر میدهد. در انتهای راه نیست، خود راه است. در برابر ما نیست، در میان ماست.
ما همانگونه در حقیقت غوطهوریم که کودکان در آبی ژرف. در آن شنا میکنند، به زیر آب میروند، از نظر ناپیدا میشوند و باز میگردند، با سبزهای در دستان و معمایی بر لبان...
اینسان به سراغ حقیقت برویم، همانگونه که کودک سر وقت بازی میرود: بازنده، برنده. برنده، بازنده. و همواره آمادهی سخن گفتن، و هموارهی آمادهی بازی کردن. زیرا اگر نزد شما حقیقت چون سالخوردگان است، نزد ما چون کودکان است.»(رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، نشر آگه)
میکَشَد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی چرا؟
بعید است که مولانا مضمون این بیت سرشار و شگرف را از آیهی زیر اقتباس نکرده باشد:
«وَمَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ فَکَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّیْرُ أَوْ تَهْوِی بِهِ الرِّیحُ فِی مَکَانٍ سَحِیقٍ»(حج/۳۱)
«و هر کس به خدا شرک ورزد چنان است که گویى از آسمان فرو افتاده و مرغان [شکارى] او را ربودهاند یا باد او را به جایى دور افکنده است.»
شرکورزیدن بر اساس این آیه، تن دادن است به چندپارگی و خود را مرداروار در اختیارِ کرکسان و ربایندگان قرار دادن. مایستر اکهارت میگفت «خدایا! مرا از من میربایند.» و من میخواهم تنها ربودهی تو باشم.
یکی از نامهای دلپرورِ خدا که در قرآن آمده «کریم» است: «یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ» جای دیگری آمده که خدا کریمترین است: «اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ»
در این زمینه حکایت شیرینی آمده است:
قَالَ أَعْرَابِیٌّ: یَا رَسُولَ اللَّهِ مَنْ یُحَاسِبُ الْخَلْقَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ؟ قَالَ: «اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ» قَالَ: نَجَوْنَا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ. قَالَ: «کَیْفَ ذَلِکَ یَا أَعْرَابِیُّ؟» قَالَ: لِأَنَّ الْکَرِیمَ إِذَا قَدَرَ عَفَا.(بیهقی در شعبالایمان)
مردِ بادیهنشینی میگوید: ای پیامبر! چه کسی عهدهدارِ محسابهی مردم در روز قیامت است؟ پیامبر میگوید: الله متعال. اعرابی میگوید: قسم به صاحبِ کعبه که نجات یافتیم. پیامبر میگوید: چگونه ای اعرابی؟ میگوید: به این خاطر که کریمان وقتی محاسبه کنند، میآمرزند و در میگذرند.
حکایتی در میان صوفیه متداول است که اگر چه سند و اصلی روایی ندارد اما از جهتِ معنا، دلآیین است:
«در حالیکه پیامبر خدا مشغول طواف بود میشنود که مرد بادیهنشینی میگوید: یا کریم! یا کریم!
پیامبر به دنبال او تکرار میکند: یا کریم
مرد اعرابی رو به ناودان کعبه میکند و میگوید: یا کریم!
پیامبر در پیِ او میآید و میگوید: یا کریم!
اعرابی رو به پیامبر میکند و میگوید: ای چهرهی درخشان و ای قامتِ معتدل! مرا به خاطر اینکه بادیهنشینم به سُخره میگیری؟ به خدا اگر چهرهی درخشان و اعتدال قامتت نبود، شکایت تو را نزد حبیبم محمد میبُردم.
لبخند بر لب پیامبر میآید و میگوید: مگر پیامبرت را نمیشناسی برادر؟ اعرابی میگوید: خیر. پیامبر میگوید: پس ایمانت به او چگونه است؟ میگوید: به نبوت او ایمان آوردم و رسالتش را تصدیق کردم بدون آنکه با او ملاقاتی کنم.
پیامبر میگوید: ای مرد! بدان که من پیامبر تو هستم در این دنیا و شفیع و دعاگوی تو خواهم بود در آخرت.
مردِ اعرابی میآید تا دست پیامبر را ببوسد. پیامبر میگوید: صبر کن برادر! با من رفتاری نکن که با پادشاهان میکنند. خدا مرا فرستاده تا بشارتگو و بیمدهنده باشم نه متکبر و جبّار.
جبرئیل نازل میشود و به پیامبر میگوید: ای محمد! خدای سلام به تو سلام و تکریم و تحیت ویژه عنایت دارد و میگوید به مردِ اعرابی بگو حِلم و کَرَم ما او را نفریبد چرا که فردای قیامت از او را به خاطر هر عملِ کوچک و بزرگی،بازخواست و محاسبه خواهیم کرد.
مرد اعرابی میگوید: یا رسول الله! خدا مرا بازخواست میکند؟
پیامبر میگوید: بله، تو را محسابه میکند.
اعرابی میگوید: سوگند به عزت و جلال او، اگر مرا بازخواست کند من نیز او را بازخواست میکنم.
پیامبر شگفتزده میپرسد: در چه چیز او را محاسبه میکنی برادر؟
اعرابی میگوید: اگر پروردگارم مرا به خاطر گناهم مؤاخذه کند، او را در خصوص مغفرت و آمرزشش بازخواست میکنم! اگر مرا به خاطر معصیت بازخواست کند، او را به خاطرِ عفو و بخشش بازخواست میکنم. اگر بُخل و تنگچشمی مرا مؤاخذه کند، او را به لطف و کرمش مؤاخذه میکنم!
(إن حاسبنی ربی على ذنبی حاسبته على مغفرته، و إن حاسبنی على معصیتی، حاسبته على عفوه، و إن حاسبنی على بخلی، حاسبته على کرمه)
پیامبر به گریه میافتد و محاسنش تر میشود.
جبرئیل فرود میآید و میگوید: ای محمد، خدای سلام به تو سلام میدهد و میگوید گریه را کوتاه کن که حاملان عرش را از تسبیح بازداشتهای؛ و به برادر اعرابیات بگو: نه او ما را محاسبه کند و نه ما او را مؤاخذه میکنیم. بگو که خدا رفیق اعلای توست.»
شبیه این حکایت در باب ابوالحسن خرقانی آمده است:
«نقلست که شبی نماز همیکرد آوازی شنود که هان بوالحسنو! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت: ای بار خدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو نه از من.»(تذکرةالاولیا)
گویندهی خوشذوقی که نامش دانسته نیست حکایت فوق را به بایزید بسطامی نسبت میدهد:
در کنار دجله، سلطان بایزید
بود تنها فارغ از خِیل مرید
ناگه آوازی ز عرش کبریا
خورد برگوشش که ای شیخ ریا!
آنچه داری در میان کهنهدَلق
میل آن داری که بنمایم به خلق؟
تا خلایق قصد آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند
گفت یارب میل آن داری تو هم
شمهای از رحمتت سازم رقم؟
تا خلایق از عبادت کم کنند
از نماز و روزه و حج رم کنند؟
کردگارش باز آمد در سخن:
نی ز ما و نی ز تو! رو دم مزن!
محبّان راستین پیامبر میکوشند فاصلهی خود را با پیامبر بازسنجی کنند چرا که به تعبیر قرآن، ملاک قرابت و نزدیکی به انبیا، همسویی با آنان است:
«إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ»(ابراهیم: ۶۸)؛ نزدیکترین مردم به ابراهیم کسانى هستند که او را پیروى کردهاند.
دلنگرانی رهپوی طریقت محمدی، کم کردن فاصلهها با پیامبر و رنگ و بو گرفتن از اوست.
هنگامی که پیامبر، معاذ بنجبل را رهسپار یمن کرد، با او تا بیرون شهر همراه شد و در طیّ مسیر به او سفارشهایی میکرد. معاذ سواره بود و پیامبر پیاده او را بدرقه میکرد. پس از اتمام سفارشها و بهوقتِ وداع، به معاذ گفت ممکن است سال دیگر که آمدی مرا نبینی و از کنار مسجد و مرقد من عبور کنی. معاذ بیمناک از فراق پیامبر، گریست. آنگاه رسول خدا رو به مدینه کرد و گفت: «إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِی الْمُتَّقُونَ، مَنْ کَانُوا وَحَیْثُ کَانُوا / نزدیکترین افراد به من پرهیزگاران هستند. هر که باشند و هرکجا که باشند.»(مسنداحمد و صحیح ابنحبان)
در واقع، مهمترین اهتمام فرد مؤمن در قبالِ رسالت پیامبر اسلام، کوشش در راستای هم بالی و هم قدمی با پیامبر است. به تعبیر نیکوی اقبال لاهوری، هر مؤمنی باید بکوشد تا غنچهی وجودش را در معرض باد بهاری مصطفوی قرار دهد و از یُمن این نسیم جان افزا، به شکفتگی و بالندگی افزونتر نائل شود:
غنچهای از شاخسار مصطفی
گل شو از باد بهار مصطفی
از بهارش رنگ و بو باید گرفت
بهرهای از خُلق او باید گرفت
مرشد رومی چه خوش فرموده است
آنکه یم در قطرهاش آسوده است
«مگسل از ختم رُسُل ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش»
از مقام او اگر دور ایستی
از میان معشر ما نیستی
مهمترین اقتضای محبت پیامبر چه میتواند باشد جز اینکه بکوشیم راه صفا را در پیِ مصطفی برویم. شمس تبریزی میگوید: «متابعت محمد آن باشدکه او به معراج رفت، تو هم بروی در پی او.»
به معراج برآیید گر از آلِ رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
- مولانا
اغلب آدمیان، به زبان خود را دوستدار خدا میدانند: «وَقَالَتِ الْیَهُودُ وَالنَّصَارَى نَحْنُ أَبْنَاء اللّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ»(مائده: ۱۸)؛ و یهودان و ترسایان گفتند ما پسران خدا و دوستان او هستیم. اما: «لَّیْسَ بِأَمَانِیِّکُمْ وَلا أَمَانِیِّ أَهْلِ الْکِتَابِ / آرزواندیشیهای شما و اهل کتاب را اعتباری نیست»(نساء: ۱۲۳)
محبت به پیامبر نیازمند راستیآزمایی است و سنجهی محبت، متابعت است:
«قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ / بگو اگر خدا را دوست دارید از من پیروى کنید تا خدا دوستتان بدارد.»(آل عمران: ۳۱)
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر بِچِه مانی بگو؟
(مثنوی، دفتر دوم)
اقبال لاهوری میگوید هرگاه که بر پیامبر درود میفرستم، از شرم و خجالت نزدیک است که آب شوم. صدای عشق را میشنوم که با من میگوید وقتی رنگ و بویی از محمد نداری، با درود خود نامِ او را آلوده مکن!
چون به نام مصطفی خوانم درود
از خجالت آب میگردد وجود
عشق میگوید کهای محکوم غیر
سینهی تو از بتان مانند دیر
تا نداری از محمد رنگ و بو
از درود خود میالا نام او
در غزوهی تبوک، یکی از یاران پیامبر با نام عبدالله ذوالبِجادَین وفات کرد. پیامبر داخل قبر رفت و با دستانِ خود عبدالله را داخل قبر گذاشت و گفت: «اللهُمَّ إِنِّی أَمْسَیْتُ عَنْهُ رَاضِیًا فَارْضَ عَنْهُ؛ پروردگارا! من از او راضی بودم، تو نیز از او راضی باش.» ابنمسعود- پس از شنیدن این سخن پیامبر- گفت: یَا لَیتَنی کنتُ صاحبَ الحُفرَةِ / کاش من جای او بودم.(سیرهابنهشام)
غبطهی عبدالله بنمسعود به شیوهی زیستن او بود. شیوهای در کمالِ متابعت که رضایت پیامبر را حاصل کرد.
اقبال لاهوری گفته است:
به مصطفی برسان خویش را که دین همه اوست
اگر به او نرسیدی، تمام بولهبی است
ما انسانها ماشینِ اندیشهنگار نیستیم. عواملی درهمتنیدهای از احساس و عاطفه و نیاز و میل، در باورمندی ما اثر میگذارند. وقتی کسی ملتهب و لرزان، نزدتان میآید و ادعا میکند خانهاش آتش گرفته است فرق میکند تا وقتی کسی در کمالِ تأنی و آرامش، چنین ادعایی را با شما طرح میکند. احتمالاً از اوّلی دلیلی مطالبه نکنید، اما برای پذیرش ادعای فردِ دوم، قرینه و نشانهای طلب کنید.
نحوهی بیان و شیوهی طرح یک مدّعا، سهم چشمگیری در پذیرش آن دارد. ما بهگونهای هستیم که نمیتوانیم صِرفاً به «دلایل» و «ماقال» توجه کنیم. ناگزیریم که احوالِ گوینده(من قال) و شیوهی طرح و عرضهی مدعا را نیز مدّنظر قرار دهیم. نظرداشتِ «من قال» یا احوال و سابقهی گویندهی سخن و نیز شیوهی طرح مدعا به ویژه در باب «گواهی» اهمیت پیدا میکند. گواهی دیگران، یکی از منابع معرفتی است که در اختیار ماست. بسیاری از آنچه در شمار داناییهای ما قرار میگیرد درواقع از رهگذرِ «گواهی»ِ دیگران و با اعتماد به تجربهی آنان حاصل شده است.
در خصوص پیامبران نیز این نکته صادق است. اهمیت ارجاع مخاطبان به حُسن سابقهی پیامبران و سلامتی روانی و اخلاقی آنان از اینروست که پیامبران از ما میخواهند به تجربهی وحیانی آنان اعتماد کنیم. گرچه به قطع و یقین نمیشود ثابت کرد اگر کسی تا ۴۰ سال در سلامت روانی و اخلاقی زیسته است، در سالهای بعد هم بر همین روال خواهد زیست، با اینهمه، شرطِ لازم(اگر چه نه کافی) برای عقلایی بودن پذیرش ادعای تجربهی دینی، احرازِ سلامت روانی و اخلاقی آنهاست.
مولانا در دفتر مثنوی بحثی را میگشاید با این نام: «بیان دعویی که عین آن دعوی گواهِ صدق خویش است» و اشاره میکند که گاه خودِ یک ادعا، ضامنِ صِدق و راستی خویش است و به تعبیر دقیقتری: شیوهی طرح ادعا بهگونهای است که مخاطب را بینیاز از مطالبهی دلیل میکند:
قُرب آوازش گواهی میدهد
کین دم از نزدیک یاری میجَهد
لذتِ آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
یا به تازی گفت یک تازیزبان
که همی دانم زبانِ تازیان
عین تازی گفتنش معنی بوَد
گر چه تازی گفتنش دعوی بوَد
یا نویسد کاتبی بر کاغدی
کاتب و خطخوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بوَد
هم نوشته شاهد معنی بوَد
یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش
در میان خوابْ سجادهبدوش
من بدم آن وآنچ گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون ترا یاد آید آن خوابْ این سخن
معجز نو باشد و زرّ کهن
گر چه دعوی مینماید این ولی
جانِ صاحبواقعه گوید بلی
(مثنوی، دفتر دوم)
گاهی لحن، شیوه و طرز بیان یک ادعا، مُجابکننده است و بدونِ اقامهی دلیل، مخاطب را باورمند میسازد. از منظرِ عارفان دعوت انبیا واجد چنین خصلتی است. پیامبران واجدِ خیرخواهی و امانت بودهاند و به تعبیر قرآن از «نُصح» یعنی خیرخواهی بیغل و غش و «امانت» برخوردار بوده و دیگران میتوانستند به سلامت اخلاقی آنا اعتماد کنند: «أُبَلِّغُکُمْ رِسَالَاتِ رَبِّی وَأَنَا لَکُمْ نَاصِحٌ أَمِینٌ»(اعراف/۶۸). گاهی کسی «نُصح» و خیرخواهی دارد، اما امین نیست و خیرخواهیاش همدوشِ امانتداری نیست. قصد خیر دارد، اما به راستی و امانت، متعهد نیست و ممکن است آنچه نقل میکند کاذب و نادرست باشد.
پیامبران سالها در میان مخاطبان خود زیسته بودند: «فَقَدْ لَبِثْتُ فِیکُمْ عُمُرًا مِنْ قَبْلِهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»(یونس/۱۶) و مردم آنروزگار میدانستند که سابقهی جنون و رواننژندی ندارند. زندگی شرافتمندانه و نیز دعوتِ بیمزد و چشمداشت، گواهی بود بر حسن نیت و «صدق اخلاقی» آنان: «اتَّبِعُوا مَنْ لَا یَسْأَلُکُمْ أَجْرًا وَهُمْ مُهْتَدُونَ»(یس/۲۱). در این آیه به دو ویژگی مهم اشاره رفته است. اول اینکه نیکخواهند و دوم اینکه خودشان فرهیختگی اخلاقی و معنوی دارند.
ما طبیبان فعالیم و مقال
مُلهِم ما پرتوِ نور جلال
دست مُزدی مینخواهیم از کسی
دستمزد ما رسد از حق بسی
(دفتر سوم)
به نظر میرسد هر چه با غور و کاوش در احوال پیامبران، به درجاتی از انس، رغبت و اعتماد دست یابیم، برای پذیرش دعاوی دینی آنان مهیّاتر خواهیم بود. کسی که انس درخوری با سرشت و منش پیامبران نداشته باشد، بعید به نظر میرسد استعداد ایمانورزی پیدا کند. پیش از باور به تجربهی پیامبر، لازم است شخصیتِ پیامبر را باور کنیم و اعتمادی ژرف در ما پیدا شود. نوعی خضوع در برابر درستی و پاکیزگی شخصیت پیامبران. تنها اینگونه است که میتوانیم شهادت و گواهی پیامبران را بپذیریم.
امر دومی هم در پذیرش و ایمانآوری ما دخیل است و آن اندازهی تشنگی و نیاز دینی ماست. اگر شما به شدت تشنه باشید و کسی نشانی چشمهی آبی را به شما بدهد، زودتر به سخن او اعتماد میکنید و کمتر جویای نشانه و قرینهای بر صِدق گفتهی او خواهید بود تا وقتی که نیازی به آب ندارید. عارفان میگفتند اگر نیازهای دینی و معنوی در ما سرکوب شده باشند و هوش معنوی ما زیر سطوح ضخیم غفلت و تکبّر، از رمق افتاده باشد، بانگِ آب را دیرتر میشنویم و به منادیان آبهای زلال، دیرتر و سختتر اعتنا و اعتماد میکنیم. به تعبیر دیگر، زودباوری یا دیرباوری ما در خصوص دعاوی دینی، بستگی به شدت و درجهی نیاز و تشنگی ما نیز دارد. تشنگان و نیازمندان، زودتر باور میکنند و با دلایل کمتری، قانع میشوند. مولانا میگوید:
تشنهای را چون بگویی تو شتاب
در قَدَح آبست بِستان زود آب
هیچ گوید تشنه که این دعویست رو
از برم ای مُدّعی مهجور شو؟
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آبست و از آن ماء معین؟
یا به طفل شیر، مادر بانگ زد
که: بیا من مادرم هان ای ولد!
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار؟
(مثنوی، دفتر دوم)
تا اینجا گفته شد که ایمان آوردن در گروِ نوعی اعتماد به تجربهی دینی پیامبران است و اعتماد کردن به تجربهی پیامبران در گروِ اعتماد ما به شخصیت آنان و پشتگرم شدن به سلامت روانی و اخلاقی آنان است و نیز، درجهی طلب و تشنگی ما در اقبال به دین و ایمان، دخالت مستقیم دارد.
اما آیا این دو کافی هستند؟ آیا معقول است وقتی با تنگناهای وجودی خویش آشنا میشویم و نیاز دینی در ما ظاهر و بالغ میشود و سپس با مدّعیِ نیکسیرتِ تجربهی دینی روبرو میشویم، ایمان بیاوریم؟ اگر با مدعیان متعدد و با حسنِ نیّتی مواجه شویم چه؟
ایمان آوردن به دعوت پیامبر، از مسیر اعتماد به تجربهی پیامبر حاصل میشود و اعتماد به تجربهی پیامبر، مرهونِ اعتماد به شخصیت اوست. اما پیبُردن به سلامت روانی و اخلاقی پیامبران، با دشواریهایی روبروست از جمله اینکه ارزشهای اخلاقی زمانهی مخاطبان اولیه، با ارزشهای مورد قبول مخاطبان نسلهای بعد تفاوتهایی میکند و ممکن است در ارزشسنجی مخاطبان عصر و روزگارِ دیگری، اقدامات پیامبری محل طعن و انکار واقع شود. مثل داشتنِ کنیز و بَرده، کیفرهای بدنی شدید و...
تازه، «گواهی» تنها یکی از منابع معرفتی ماست. اگر دیگر منابع معرفتی ما از قبیل «دروننگری» و «حواس» با معارف ناشی از گواهی، مغایر بیفتند چه؟ مثلاً وقتی یک توصیهی دینی که بر مبنای اعتماد به صاحبِ آن مورد پذیرش اولیه ما واقع شده با یافتههای علوم تجربی، علوم تاریخی و... ناسازگار باشند؟ یا وقتی با تعارضهای درونی یک مدعای دینی مواجه شویم؟
نگارنده در جُستاری دیگر به این موضوع میپردازد.
ایمان بیش از آنکه متّکی به دلایل عقلی و بیرونی باشد، برآمده از اعتماد به گواهیِ صاحب تجربه دینی است. فرد، در رویارویی با راویِ تجربهی دینی، به او اعتماد میکند، گواهی او را میپذیرد و تجربهی پیامبر را همچون تجربهی خویش میانگارد. عنصرِ «اعتماد» و «صِدقِ اخلاقی» نقشی محوری در ایمان دینی دارد. چنانکه تعدادی از فیلسوفان دین از جمله سوئینبِرن گفتهاند تجربه دینی میتواند بهمانند تجارب حسی محل اعتنا و اعتبار باشند.
کسی خبری آورده و تجربهی غریبی از سر گذرانده است. با شما در میان میگذارد و شما بدونِ آنکه خودتان شریکِ تجربهی او شوید، چنان اعتمادِ گرمی به فرد تجربهگر دارید، که تجربهی او را همچون تجربهی خویش قلمداد میکنید: «إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإِیمَانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنَّا»(آلعمران،۱۹۳)
از شاخصترین نمونههای ایمانِ مبتنی بر اعتماد، ایمانِ ابوبکر صدیق است. دوستی و مصاحبتِ دیرینه با پیامبر و انس با نهادِ پاکِ وی سبب شد تا به محضِ قرار گرفتن در معرض دعوت پیامبر، به او ایمان آورد. از پیامبر نقل شده هر که را به اسلام دعوت کردم درنگ و تردید و تأملی ورزید، جز ابوبکر که بیدرنگ، پذیرفت:
«مَا دَعَوْتُ أَحَدًا إِلَى الْإِسْلَامِ إِلَّا کَانَتْ عِنْدَهُ کَبْوَةٌ وَتَرَدُّدٌ وَنَظَرٌ، إِلَّا أَبَا بَکْرٍ مَا عَکَمَ عَنْهُ»(سیره ابناسحاق)
چنانکه در سخن پیامبر آمده، ابوبکر، نمایندهی شاخص ایمان مبتنی بر اعتماد و فارغ از چون و چراست.
رویِ تو پیغامبر خوبیّ و حُسن ایزد است
جان به تو ایمان نیارد با چنین بُرهان چرا؟
کو یکی بُرهان که او از روی تو روشنتر است
کف نبُرّد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟
(غزلیات مولانا)
مولانا اشارهی نیکوی دارد. میگوید بهترین برهانی که زلیخا برای دفاع از خویش در برابر زنان مصر، عرضه داشت این بود که چهرهی زیبای یوسف را به آنان نشان داد. سیمای یوسف، بهترین برهان بود.
سیمای پیامبر که ترجمانِ نهاد و سریرتِ روشن اوست، برای ابوبکر صدیق، بهترین برهان برای ایمانآوری است:
چون ابوبکر از محمد بُرد بو
گفت هذا لیسَ وجهٌ کاذبُ
آینهیْ دلْ صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
(مثنوی/دفتر دوم)
مولانا در تعبیر دیگری میگوید مزهای از عوالمِ غیب در دهان هر امّتی هست و هرگاه جانهای بیدار با پیامبر راستینی رویارو شوند، جذبههای او بر قلبشان مینشیند و درحقیقت، اعجاز پیامبران در آوازهای دلپذیر و سیمای دلنشان آنها است:
در دلِ هر امتی کز حق مزه است
روی و آواز پیمبر معجزه است
چون پیمبر از برون بانگی زَند
جانِ امت در درون سجده کند
زانک جنس بانگِ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوشِ جان
(مثنوی/دفتر دوم)
مثل اینکه غذایی را قبلاً چشیده باشید و به محض تجربهی مزهای از آن دریابید که همان غذای آشناست. مزهای ازلی در نهاد هر انسانی هست.
ایمان، مبتنی بر گواهی درونی و حس آشنایی است تا دلایل بیرونی و آفاقی. نظیر این شیوهی ایمانی را در عبدالله بن سلام، که از علمای یهود بود میشود دید. میگوید وقتی پیامبرْ قدم به مدینه گذاشت مردم اطراف او را گرفته بودند. بیرون رفتم تا در او بنگرم. وقتی در چهرهی او دقیق شدم، دریافتم که سیمای او سیمای یک دروغگو نیست:
ِ«فَلَمَّا اسْتَبَنْتُ وَجْهَ رَسُولِ اللَّهِ عَرَفْتُ أَنَّ وجهَهُ لَیْسَ بِوَجْهِ کَذَّابٍ»(بهروایت ترمذی)
اما آنچه در الگوی ایمانی ابوبکر صدیق درخشش ویژهای دارد، اهتمام و تعلقِ خاطرِ او است به «تجربهی وحیانی» پیامبر و نه شخصِ پیامبر. او بیشتر دلشدهی «پرواز» است تا «پرنده» و میداند که «پرنده مُردنی است».
ابوبکر صدیق، یارِ غار پیامبر است. کسی است که در سفرِ پُرمخاطرهی هجرت، رفیق راه پیامبر بود. ابوبکر بهرغم محبت وافر میدانست که آنچه اصل و اساس است «تجربهی پیامبرانه» است و نه شخصِ پیامبر. پیامبر هم بسیار دوستدار او بود و در اواخر عُمر خود در جمع یاران گفت: «لو کُنتُ مُتَّخِذاً مِن أمّتی خَلیلاً لَاتَّخَذتُ ابابکرٍ ولکن أخی و صاحِبی»(بهروایت بخاری)؛ اگر بنا بود «خلیل» و یارِجانی برگزینم، ابوبکر را برمیگزیدم، اما برادری و دوستی کافی است.
با اینهمه اعتماد و محبتی که ابوبکر به پیامبر داشت، در توحید و خدابنیادی او هیچ خَلَلی نبود. پیامبر که وفات کرد، اصحاب در ناباوری و بُهت بودند. ابوبکر که آشفتگی جمعی از یاران را میبیند به خانهی عائشه میرود. روپوش از چهرهی پیامبر کنار میزند. بوسهای بر پیشانی او میزند و میگوید چه وقتِ حیات و چه هماکنون، خوشسیما و پاکیزهای. به میان مردم میآید. بیتوجه به همهمهها رو به سوی مردم میکند و میگوید:
«أَلا مَنْ کَانَ یَعْبُدُ مُحَمَّدًا فَإِنَّ مُحَمَّدًا قَدْ مَاتَ، وَمَنْ کَانَ یَعْبُدُ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لاَ یَمُوتُ»(بهروایت بخاری)
هر که محمد را میپرستید بداند که محمد مُرده است و هر که خدا را میپرستید بداند که خدا زندهی نامیرا است.
آنگاه این آیه را تلاوت میکند:
«وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ»(آلعمران،۱۴۴)؛ و محمد جز فرستادهاى که پیش از او [هم] پیامبرانى [آمده و] گذشتند نیست آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از عقیده خود برمىگردید؟
برخی از اصحاب گفتند گویی پیش ازین از وجود این آیه بیخبر بودیم.
چگونه میتوان هم تا این حد به پیامبر، محبت و اعتماد ورزید و هم در کمالِ توحید، به میرایی پیامبر و مانایی تجربهی پیامبرانه باور داشت؟ ابوالحسن هُجویری در کشفالمحجوب به این مهم پرداخته است:
«صفا را اصلی و فرعی است: اصلش انقطاع دل است از اغیار، و فرعش خُلوّ دست از دنیای غدّار، و این هر دو صفتِ صدّیق اکبر است. انقطاعِ دل وی از اغیار آن بود که همهی صحابه به رفتنِ پیغمبر به حضرت معلّا و مکان مصفّا شکستهدل گشته بودند و عُمَر شمشیر برکشید که: «هر که گوید محمد بمُرد، سرش ببُرم.» صدیق اکبر برون آمد و آواز بلند برداشت و گفت آنکه معبودِ وی محمد است، محمّد برفت، و آنکه خدای محمد را میپرستید وی زنده است هرگز نمیرد... پس آنکه اندر محمد به چشمِ آدمیّت نگریست، چون وی از دنیا بشد تعظیم عبودیّت از دل این با وی بشد. و هر که اندر وی به چشم حقیقت نگریست، رفتن و بودنش هر دو مر او را یکسان نمود؛ ازیرا که اندر حالِ بقا بقاش را به حق دید و اندر حالِ فنا فناش از حقّ دید.»(کشفالمحجوب، ص۴۴ و ۴۵، چاپ پنجم، ۱۳۸۹)
الگوی ایمانآوری ابوبکر، واجد دو عنصر اساسی است. اولاً ایمان او برآمده از اعتمادی ژرف و انفسی است و برکنار از چونوچراهای آفاقی؛ دوم اینکه به خوبی میان «پروازهای ماندنی پیامبر» و «پرندهی میرای پیامبر» فرق مینهد. آنچه در کانون ایمان قرار میگیرد تجربهی نبوی است و نه شخص نبی.
بعد از درگذشت پیامبر، ابوبکر و عمر به نزد أمأیمن میروند. أمأیمن دایهی پیامبر در کودکی بود و پیامبر نیز به دیدارش میرفت. أمایمن که آنها را میبیند به گریه میافتد. به او میگویند چرا میگریی؟ آنچه نزد خداست برای پیامبر نیکوتر است. پاسخ أمایمن شگفتآور است: «مَا أَبْکِی أَنْ لَا أَکُونَ أَعْلَمُ أَنَّ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ لِرَسُولِهِ، وَلَکِنْ أَبْکِی أَنَّ الْوَحْیَ قَدِ انْقَطَعَ مِنَ السَّمَاء؟»(بهروایت مسلم)
«گریهی من از این نیست که نمیدانم آنچه نزد خداست برای رسولش نیکوتر است؛ بلکه میگریم چون وحی از آسمانْ پایان گرفته است.»
امأیمن، دلباختهی پروازهای پیامبرانه بود.