کارِ شعر،
زمزمهی ترانهی خستهی مرگ و
تعبیر خواب دُردآمیز خرابات
نیست.
شعر،
از جیغ و دادهای بیحاصل،
از نالههای ناموزون جغدهای جنگ،
حوصلهاش سر میرود.
شعر،
در حنجرهی ملتهب اختناق و
در چشمهای مضطرب خفقان
پژمرده میشود
شعر،
اگر آینهای باشد با قاب فیروزهای
که تو را هر صبح
به دیدار چشمهای هفتسالگیات ببرد
یا صندوقچهای کوچک و برقانداخته
که سهم ناچیزت را
از حرارت مرطوب عشقی خاموش
پاسبانی کند
رسالتش را انجام داده است.
شاعران،
روح گریزان لحظههایی منبسط را
در شیشه میکنند
30 دیماه 94- صدیق قطبی
ما کار و دکان و پیشه را ساختهایم
شعر و غزل و دوبیتی آموختهایم (مولانا)
لبخندی نیست که به اشکی آغشته نباشد. شکوهی نیست که سایهای از زوال به دنبالش ندود. در چشمهایمان گُلی نمیخندد بیآنکه همزمان، آهی و حسرتی در دل، شعله نبندد.
در زمزمهی جویبار، در رقص گندمزار، در همهمهی برگهای پاییزی، آوای گُم و نازک نیزن محزونی به گوش میرسد. غریو غریبِ حکایتها و شکایتها...
در گرماگرم قهقهههای مستانه، زمزمهی پیرمردی خمیدهقامت را میشنویم که از «قصههای رفته بر باد» حکایت میکند.
ما همیشه در سفران، خیالپرستان، عاشقان حُباب و دلشدگان جاده، که به تصویر موهوم و مخملین نگاهی یا حرارت گذران آوایی، زندگیمان را تاخت میزنیم.
ما. ما که نمیتوانیم تماماً قاطی زندگی شویم. همیشه چشممان به نخی است که از آستین واقعیت آویزان است... به رنگی که قالی زندگی کم دارد...
برای ما همیشه در این زندگی جای چیزی یا کسی خالی است. کسی که شبیه هیچکس نیست. با فاصله گرفتن و چشم دوختن به نیمکتی خالی، عشق میکنیم. به خیال یک فانوس دریایی بینشان که گمان میکنیم هست، دل میسپاریم.
ما که بهترین گواه راستی سخن حافظ شیرازیم: «هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد...»
ما، در جزیرهی متروک غربت، سرپناهمان ادبیات است. خوراک جان خراب و خستهیمان شعر و درمان و دستگیرمان نوشتن.
«زندگی و ادبیات پیوسته در نظرم از یکدیگر تفکیکناپذیر مینمود و پرواز و نویسندگی بخشی از جنگی واحد و قسمتی از کوششی واحد برای کشف معنای زندگی بوده است....
پس از مدتها سرگردانی بین نقاشی، بازیگری، خوانندگی و رقاصی و بعد از تحمل شکستهای کمرشکن فراوان، سرانجام به ادبیات رو آوردیم که در این دنیا پیوسته آخرین پناهگاه کسانی است که نمیدانند سرِ پُرشور خود را کجا بر زمین بگذارند.»(میعاد در سپیده دم، رومن گاری، ترجمه مهدی غبرایی، کتابسرای تندیس)
«اغلب، تنها، نوشتن
فاصلهی بین تو و ناممکن است
نه مشروب، نه عشق زنان، نه پول
همتایش نیستند.
جز نوشتن چیزی نجاتت نمیدهد.
دیوارها را در برابر هجوم مغولان استوار نگه میدارد.
تاریکی را نورانی میکند.
نوشتن آخرین روانپزشک است.
مهربانترین خدا بین تمام خدایان است.
نوشتن مرگ را میتاراند، ترکت نمیکند.
و نوشتن میخندد
بر خودش،
بر رنج.
آخرین توقع است
آخرین تفسیر
نوشتن تمام اینهاست.»
(سوختن در آب غرق شدن در آتش، چارلز بوکفسکی، ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه)
شارل بودلر گفته است: «بعضی از از لحظات زندگیم را دو بار زیستهام یکی آنگاه که آنها را زیستهام؛ دیگر آنگاه که آنها را نوشتهام. به یقین آنها را هنگام نوشتن عمیقتر زیستهام.»(به نقل از: روزها، اسلامی ندوشن، جلد یک، نشر یزدان)
گویی، وقتی با نوشتن، زندگی را روایت میکنیم، ژرفتر از زمانی که در تبوتاب زندگی شناوریم، زندهایم. نوشتن، نگریستن زندگی است و نگریستن نیاز به فاصله دارد؛ با این حال، ژرفای زندگی را هنگامی که به مدد واژهها روایت میکنیم بیشتر در مییابیم. با نوشتن، به زندگی جان میدهیم، لحظهها را رنگآمیزی میکنیم و بر برهنگی واقعیت، جامه میدوزیم. کریستین بوبن گفته است:
«برای آنکه چیزی را خوب ببینیم، باید سوگوار آن گردیم. برای آنکه دنیا را به خوبی درک کنیم، باید برون از آن و بنابراین مُرده باشیم. هرگز کسی به دقت کودکی که در گوشهای نشسته و دیگر انتظار والدین خویش را نیز نمیکشد، زنگ تفریح را به نقاشی در نمیآورد. این کودک که به اشارتی نیز میتواند آنچه را که روی میدهد و آنچه را که روی نمیدهد وصف کند، این دعوی فروتنانه را دارد که هر قدر بیشتر از آنچه به وقوع میپیوندد فاصله گیرد، بهتر آن را بیان میکند... به سهم خود، هر قدر نگاهم لطیفتر میشود، غیبتم قطعیتر میگردد. آنگاه که مینویسم، گویی دیگر وجود ندارم... به یک معنی، زندگی نخواهم کرد: زندگی خویش را به نگریستن زندگی سپری خواهم کرد.»(نور جهان، کریستین بوبن، ترجمهی پیروز سیار، نشر آگه)
نوشتن، دنیایی به موازات و شانهبهشانهی زندگی واقعی است. گرمجایی برای سنگر گرفتن و مأمنی برابر هجومهای نامنتظر روزگار. برای خانهبهدوشانی که رفیق شب و همپای جادهاند، نوشتن، تفنّن نیست، ضرورت است.
تئودور آدورنو گفته است: «برای انسانی که دیگر خانهای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی میشود.»(اخلاق صغیر، تئودور آدورنو، ترجمه حمید فرازنده، نشر نقش خورشید)
گوستاو فلوبر میگوید: «تنها راه تحمل هستی، این است که در ادبیات غرقه شوی، هم چنان که در عیشی مدام.»(به نقل از کتاب: چرا ادبیات؟ ماریو بارگاس یوسا، ترجمه عبدالله کوثری، انتشارات نیلوفر)
وقتی آسمان هر کجا رنگی از غربت دارد، نوشتن، خانهای است. خانهای در طرف دیگر شب.
ما به گرمای هم نیاز داریم. وقتی دور میایستیم سردمان میشود. به هم نزدیک میشویم تا کسی لمسمان کند و در کانون نگاه و توجه هم، گرم شویم. اما غالباً از آنان که قلبمان را به رویشان میگشاییم، بیشتر از دشمنان و بدخواهانمان زخم میخوریم. طبیعی است که وقتی برهنهایم آسیبپذیرتریم تا وقتی که لباس بر تن داریم. گویی ما در برابر کسانی که دوستشان داریم خود را برهنه میکنیم و همین برهنگی، شانهی بهشانهی شکنندگی و آسیبپذیری است. عافیتجویی مقتضی فاصله گرفتن است و گرماخواهی مستلزم نزدیک شدن و دلسپُردن. به هر حال، هیچ انتخابی، کامل و بینقص نیست و به گفتهی کریستین بوبن:
«این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد.
قوانین قدیم دنیا را میتوان از این رو، و همچنین از آن رو خواند: کسی که چیزی کمتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم بیشتر دارد...»(ابله محله، کریستین بوبن، ترجمه مهوشی قویمی، انتشارات آشیان)
برخی پندمان میدهند که بهترین راه، حفظ فاصله است. آنقدر که نه خیلی سردمان بشود و نه در حرارت هم ذوب شویم. کریستین بوبن مهمترین هنر را، «هنر فاصله» میداند:
«ما در زندگی، همه تنگاتنگِ هم افتادهایم. فکر میکنم هنر اصلی، هنر فاصلهها باشد. زیاد نزدیک به هم، میسوزیم. زیاد دور از هم، یخ میزنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه چیزهایی که واقعا یاد میگیریم فقط با تجربهای دردناک میسر است. باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم... رنج را دوست ندارم. هرگز دوست نخواهم داشت. اما باید قبول کنم آموزگار خوبیست.»(دیوانهوار، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان)
شوپنهاور، سرنوشت ما را به خارپُشتهایی شبیه میداند که گریز از یخزدگی آنها را به هم نزدیک کرده و خراش تیغهایشان، آنها را از هم دور میکند:
«در یک روز سرد زمستانی تعدادی خارپشت کاملاً نزدیک به هم خود را جمع کردند تا از طریق گرمای بدنِ یکدیگر از یخ زدن محافظت شوند. اما خیلی زود متوجه اثر دردناک تیغهای یکدیگر شده و از هم فاصله گرفتند. هنگامی که مجدداً به گرمای یکدیگر احتیاج پیدا کردند، دور هم جمع شدند، ولی اثر تیغها دوباره احساس شد، بنابراین آنها بین دو بدی گرفتار شده بودند. تا اینکه بالاخره فاصلهی مناسبی را پیدا کردند که میتوانستند در بهترین حالت ممکن یکدیگر را تحمل کنند. در نتیجه، نیاز به اجتماع، انسانها را از خلأ و یکنواختی زندگی بیرون برده آنها را به سوی یکدیگر میکشاند، اما بسیاری از خصوصیات ناخوشایند و تنفرانگیز آنها را دوباره از هم جدا میکند.»(درمان شوپنهاور، دکتر اروین یالوم، ترجمه دکتر حمید طوفانی، انتشارات ترانه)
با اینهمه، موضوع به این سادگیها نیست. پیدا کردن فاصلهی درست، مثل پیداکردن نقطهی وسط و توصیه به اعتدال و میانهروی است. به ظاهر زیبا اما آکنده از ابهام و حتا هیچ. خالی چنان که سهراب میگفت: «سبد خالی پند و اندرز.»
آسیبپذیری سرنوشت ماست و هر نزدیکشدنی، کم یا زیاد، از آن رو که برهنگی میآورد، آسیب هم میزند. یا باید پنجرهها را بست و هوای تازهای راه نداد و به ملالی ولرم، قانع بود؛ یا اگر پنجره را گشودی، نمیتوانی به بادهای سرد، فرمان ایست بدهی...
ما غالباً با هر نزدیکشدنی به همدیگر زخم میزنیم و به تعبیر سُهراب «همیشه خراشی روی صورت احساس» هم ایجاد میکنیم. خراشی، برای همیشه. ماندگار. کریستین بوبن گفته است:
«ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آنها نزدیک میشویم، سپری میکنیم و به نوبه خود نابود میشویم.
رستگاری در این است که با حفظ هوشیاری، شادمانی و ملایمتمان این نابودیها را پشت سر بگذاریم، رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم، مانند پرندهی شوخی در جنگلی آهکی.»(دیوانهوار، ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان)
«کسانی که دوستمان دارند، از کسانی که از ما متنفرند ترسناکترند. مقاومت در برابر آنها دشوارتر است، و من کسی را نمیشناسم که بهتر از دوستان بتوانند شما را به انجام کاری هدایت کنند که درست برخلاف میل شماست.»(منبع پیشین)
«خداوندا! ما را از شر کسانی که دوستمان دارند، محفوظ بدار!»(ابله محله، ترجمه مهوشی قویمی، انتشارات آشیان)
از عمیقترین حرفهایی که در باب عشق گفته شده است به گمان من این سخن پُرمایهی نیچه است: «در عشق حقیقی، روح است که تن را در آغوش میگیرد.»(فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری)
به گمان من، در میان رفتارها و ظهورات عاشقانه، چیزی به پای «نوازش» نمیرسد. آنها که در یک رابطه، خواهان لمس روح همدیگر و دیدار در اقلیم جان هستند، از ارزش غنابخش و آرامشآفرین «نوازش» بیخبر نیستند.
از معبر نوازش میتوانیم بر زخمهای همدیگر مرهم باشیم و نیکوترین موهبتی که میشود به کسی بخشید، یعنی آرامش را، در روان هم بدمیم. در نوازش میتوانیم به خلوتگاههای کشفناشده و تاریک وجود دیگری درآییم، تنهایی پهناور، شکنندگی ذاتی و آسیبپذیری انسانی او را دریابیم. گر چه، نوازش به سکوت وفادار است و از کلام مستغنی است، اما نه ابهامِ بدگمانیآفرین سکوت را دارد و نه غبارانگیزی کلام را. زمزمهی مهر است در ژرفنای جان. جایی که کلام را هرگز یارای دستیابی به آن نیست.
در نوازش میتوان بسیار گفت، بیآنکه کلامی بر زبان آورد. از میان نشانههایی که عشق را از هوس جدا میکند و تبِ یک رانهی شهوتناک را از حضور آرام و نجیب یک عشق تمیز میدهد، به گمانم صادقترینشان نوازش است. آنچه متعلق محض تن است، نمیتواند متعلق نوازش باشد. تنها زمانی میتوانیم دیگری را از سرِ خلوص و به شیوهای طبیعی نوازش کنیم که به روح او نزدیک شده باشیم. نوازش، آغشتگی با روح دیگری است. ضمن اینکه در این آمیختگی و آغشتگی، مایههای ارزشمند و مغتنمی از شفقت، ملایمت، همدلی و درک حضور دیگری را میتوان سراغ گرفت.
نوازش، قِوامش به تأنی و آرامش و آهستگی است. سرشت و طبیعت نوازش با آشفتگی و شتابزدگی سازگار نیست و از اینرو میتواند عواطف اصیلتری را منتقل کند. «من حقیقی» ما همواره در خلوص ناب یک «حضور» چهرهنمایی میکند. هر چه از رهروِ آرامش، سکوت، آهستگی و حضور، به دیگری التفات کنیم، رابطهی معنادارتر و ژرفتری را تجربه میکنیم. نوازش بیآنکه گرفتار انتزاع روح و بیاعتنایی به تن شود، در «فراسوی مرزهای تن»، «در فراسوی پرده و رنگ»، به جان لطیف دیگری پُل میزند. جایی که هوس به پایان میرسد و «رسالت اندامها پایان میپذیرد»، نوازش آغاز میشود. آغاز میشود و نقاب از چهرهی عشق کنار میزند.
نوازش، آشتی تن و روح است.
اینها حرفهایی بود که از مدتها قبل در جانم ورز میخورد، تا اینکه روبرو شدن با حرفهای «ژان لوک نانسی» حسابی ذوقزدهام کرد:
«حرکت متناسب با عشق، نوازش کردن است، نه لزوماً نوازش کردن جسمانی بلکه نوازش کردنی که من در آن وجود دیگری و حضورش را مورد خطاب قرار میدهم. نوازش، تماسی است که علاقهی خاصی را بیان میکند. ما از لمس کردن کسانی که اصلاً نمیشناسیم امتناع میکنیم. مثلاً در مترو ما تا آنجایی که ممکن باشد از تماس با یکدیگر خودداری میکنیم. بعضی اوقات مجبور به تماس میشویم اما این به دلیل ازدحام است...
نوازش به ما یاد میدهد که در عشق آنچه اهمیت دارد حضور دیگری و لمس اوست یا گاهی هیچ چیز او. معنی این حضور خالص بدون هیچ چیزی از دیگری چیست؟ معنی آن این است که تنها چیزی که اهمیت دارد وجود دیگری در من و جداییناپذیر از من است. ولی در عشق، شخصِ دیگر تبدیل به من نمیشود. او با من همانند نیست اما در عین حال ما از یکدیگر جدائیناپذیریم. ما بدون یکدیگر نمیتوانیم زندگی کنیم، اما یکی هم نمیشویم و دونفر باقی میمانیم...
وقتی که کودکی متولد میشود باید به او به عنوان یک موجود بینظیر و منحصربهفرد نگاه کرد. دوست داشتن کودک به این معنی است و وظیفهی والدین نیز همین است. کودک نیازی مطلق به دوست داشته شدن و منحصر به فرد انگاشته شدن دارد تا بتواند زندگی کند...
هنگامی که کودکی متولد میشود ما باید با او به عنوان یک انسان منحصر بهفرد با ارزشی مطلق رابطه برقرار کنیم. ما نمیپرسیم آیا این کودک قابل قبول هست یا نه. ما به این فکر میخندیم....
عشق چیزی نیست جز رابطه باارزش مطلق یک شخص. تمام مسئله، و مشکل آن، این است که ارزش مطلق شخص در واقع راز مطلق او نیز هست. برای همین است که عشق این قدر مشکل است و همانطور که مستلزم زیبایی، قدرت، و انفعال است ریسک و خطر هم دارد.»(عدالت، عشق، زیبایی / ژان لوک نانسی / ترجمه افشین حفیظی / نشر مرکز/ 1392)
«ادبیات اگر به شادمانی نغمههایی که کودک را به خواب میبرد، می رسید. کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزنآمیز و بس شگرف که سالها بعد شناخته میشود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت _ تکرار مکرراتی که به هیچ نمیارزد.»(کتاب بیهوده، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار)
آوای مادری که آبی دلش را در لالایی آغشته به حزنی مهربان، در کودک میچکاند. چنان نرم، که در نازکای مرز خواب و بیداری خانه میگیرد. بخار لطیفی بر شیشه زندگی میکشد تا چهرهی اخموی واقعیت، دقایقی هم شده فراچشم نیاید و کودک چون پر کاهی رقصان در نسیم، در آغوش خواب آرام گیرد.
حزنی شیرین و خوابآور که رؤیای زندگی را از واقعیت آن برتر مینشاند و گواهی بر این نکته ابدی که آوا و لحن، همیشه مهمتر از واژگانند.
بخواب کودکم که تو را تاب آوردن زندگی جز با خوابرفتنی گاه گاه ممکن نیست. به خواب شو که تا وقتی به بالین توام گرمایم را با تو تقسیم میکنم.
روزهای سرد منجمدی پیش رو داری که باید تا میتوانی گرما پسانداز کنی. از حرارتهای قلبی که در آوایی محزون به چشمهای کوچک و نگران تو میسپارم.
بخواب کودکم. نرم و بیخیال. چنان که خیال تار جادههای پیچاپیچ و دالانهای تاریک آینده- آیندهی غربت و بیپناهی، هیچ به سراغت نیایند. من هستم، به بالین تو، با گرمای قلبی که نرم نرم در شیب خاموشی میلغزد.
رهتوشهی روزهای سردت، آوای گرم و محزونی است که به نجوا در روح بزرگ تو به ودیعه میگذارم.
آیا جانکندنهای ادبی ما کوششی است برای رهیافتن به جادوی تکرارناپذیر یک لالایی؟ به ملودی غریب و کاملا آشنای آوایی نزدیک و دور؟ حسی بیواژه که از صمیم پُرحرارت یک قلب میتراود و نوایی طبیعی و بیتکلف که اندوه واقعیت را با ملایمتی بیپایان، پیوند میزند.
یک لالایی. ترانهای که از گدازههای اصیل روح و رنگهای ساده واقعیت، تراش خورده است. جانی نهفته در آوایی و لحنی شنیدنیتر از هر واژهای.
پی چه میگردم؟ در رنگ و لعاب فریبندهی اوراق یک کتاب، یک دیوان شعر.... در قالی پُرنقش و نگار یک آواز، یک موسیقی... پی چه میگردم؟
پی آوایی جاودان و ازلی که حضور خدایی از دسترفته را تداعی کند؟ یافتن گرمایی که لذت یک خواب آسوده را به چشمم آورد؟ امنیت بیهمتای انفاسی که یخهای جانم را آب کند؟
پی خواب. خوابی آغشته به حرارت یک لالایی. چون پرواز بیوزن قاصدکی بر فراز گندمزار و ترنم عاشقانهی ماه از حنجرهی لرزان یکی چشمه.
آوایی که مرا میهمان چشمهای کودکیام کند.
ادبیات و موسیقی، اگر گامهایم را تا مرزهای محزون و اساطیری این آوا هدایت نکنند به چه کار میآیند؟
بشنوید: لالایی
در تئاتر فوقالعادهی «سقراط» که مدتها پیش دیدم، کلام ارزشمندی از زبان سقراط، به تکرار تأکید میشد:
«خودت رو بشناس؛
خودت رو مثل یک انسان بشناس؛
خودت رو از راه درد و رنج بشناس؛
حد و مرزت رو بشناس؛
گناهانت رو گردن بگیر؛
و سعی کن گناهانت رو جبران کنی»
بهگمان من نه خودسرزنشگری و نه اعترافهای رقّتبار که بیشتر به هدف تخلیه و تشفی سویهی خطاکار خویش انجام میدهیم، راه درستی در برابر خطاها و گناهانمان نیست. اوّلی از قوا و توان آدم، با کمرنگ کردن مدام خوددوستی و عزتنفس، میکاهد و دومی، به نظر، نوعی شانهسبک کردن است و تصور باطل تبرئه شدن و خلاصی یافتن. چنانکه اریک امانوئل اشمیت نوشته است:
«فوقالعاده است. مدتها فکر میکردم آدمهایی که اعتراف میکنن، وجدان اخلاقی بالایی دارن. و حالا متوجه میشم که بعضیها همون طوری که استفراغ میکنن اعتراف میکنن، بالا مییارن تا دوباره شروع کنن.»(مهمانسرای دو دنیا)
به گمانم نخستین گام مطلوب این است که آدم برکنار از خودفریبی، گناهانش را به گردن بگیرد. یعنی با خودش روراست و صریح باشد و به این خودآگاهی برسد که چه گناهان و خطاهایی از او سر زده است. این خودآگاهی صریح و قاطع، گام اول و بسیار مثبتی است.
و دیگر اینکه، به جای سرزنش و های و هوی و اعتراف کردن و...، سعی در جُبران داشته باشد.
البته روشن است که گاهی جبران یک خطا و یا گناه، مستلزم اعتراف به آن نزد کسی است که مستقیماً از خطا و گناه ما آسیب دیده است و یا بدعملی ما متوجه او بوده است. اعتراف و دلجویی و طلب بخشایش در این موقعیت، خود نوعی جُبران گناه است و کاستن از آلام.
اما در باب «جبران گناه» میتوان ابعاد وسیعتری را مدنظر قرار داد.
به نظر میرسد ما با هر خطا و گناهی، مایهی گسترش تاریکی شدهایم. حفرهای در هستی ایجاد کردهایم. و ازاینرو، با اقدام به رفتار مثبت و نیکخواهانهی بیشتر، میتوانیم، تا حدّی، به گسترش روشنایی یاری دهیم و اثر سوء ایجاد شده را، از طریقی دیگر جبران کنیم.
به گمانم اگر این دو گام را جدی بگیریم، وقتی گرفتار خطای بزرگی هم شویم، با آنکه به نحوی صریح و قاطع، گناهمان را به گردن میگیریم، به جای غلتیدن به دام خودفرسایی و انرژیسوزی، که از مسیر سرزنش و ملامت بسیار، اتفاق میافتد، میکوشیم در حد توان و مجال، خیر بیشتری را به رگِ هستی تزریق کنیم.
جبران کنیم. گناهمان را جبران کنیم. اول به گردن بگیریم و سپس بکوشیم جبران کنیم. حتی اگر فردی که مستقیماً از جانب ما آزردگی و آسیب دیده است، التیام و تشفّی کامل نیابد، با گسترش خیر در هستی، با کاستن از رنجهای دیگران، میتوانیم تا حدّی جبران کنیم.
همین که حشرهی بیخطری را از سرِ تفنن نکشی، لبخندی به کودکی ببخشی، عنانداری کنی که بیمبالاتی دیگر رانندگان را با دشنام و بدگویی تلافی نکنی، به صبوری و حوصله به کسی گوش دهی، بخشی از عصرانهات را با همکار و رفیقت قسمت کنی و کلامت را بپایی که بیهوا دلی را نگزد، نوعی جُبران است و گسترش خیر. گیرم اندک. گیرم ناچیز. اما بهتر از لابه و زاری و اعترافهای دلرُبا و حمایتخواه است.
به گردن بگیر و بکوش جُبران کنی.
همین.