کنار پنجره نشسته است و با بازی بیقرار سرانگشتان در شیشهی بخاربسته، عقربهها را همراهی میکند. آنسوی پنجره، شب با الفبای تار خویش، به مشق هزاربارهی زمان، مشغول است.
به شیشهی بخاربسته چشمدوخته و ردّ حیرت سرانگشتانش را تماشا میکند. انگار پس از سالها حرف زدن، دیگر چیزی برای گفتن، پیدا نمیکند. انگشتانش به تکرار کلماتی مبهم و محو، قناعت کردهاند. کژتابی سرگشتگیهای خاموش را بر بخار این پنجره، مشق میکنند.
پی کلمهای میگردد. کلمهای که در سطح بخارآلود شیشه، مرطوب شود. جریان سیّال ذهن او را به سفری آنسوی دیوارهای زمان میبَرد. به یک روز بلندِ آفتابی و دریایی که لبخند کشیدهاش آبیتر از آسمان بود و کودکی که پاهای بیقرار و برهنهاش با شنهای ساحل، رفاقت داشت.
کودک با چشمانی برّاقتر از آفتاب، در امتداد باد و لبخند کشیدهی دریا میدوید و از سایهاش در تلاطم ترانههای ساحل، بوی شراب میزد. میدوید و نگاهش به بالای بادبادکی بسته بود که رقصرقصان به پرچینهای آبی آسمان، نزدیک میشد. بادبادک اوج میگرفت و نگاه کودک، درخشانتر میشد.... بادبادک به دیوارههای آسمان، تکیه میزد و خندههای کودک به موجها، شبیهتر میشد.
کودک، چنان محو تماشای این رهایی و عروج بود که بیاعتنا به وسوسهی تصاحب، انگشتهای به هم فشردهاش را باز کرد و نخِ بادبادک را به دستان باد سپرد. بادبادک شتاب بیشتری گرفت و همسایگی دریا و آسمان، را ترانهای شیوا کرد. بادبادک، آبیتر شد.
نگاه کودک در تماشای رهایش بادبادک، براقتر از خورشید بود و سکوت بهتآمیزش رساتر از دریا.
در حوالی آن سکوت درخشان، کسی در شمایل خوابی سبز، کودک را با لهجهای آشنا صدا کرد. لهجهای یگانه و تکرارناپذیر. لحنی درآمیخته با نفس باد و هیاهوی موج که از ضمیر روشن مهربانی روییده بود. آن صدای جادو و جاودان، درآمیخته با نفس باد و هیاهوی موج، انعکاس کلمهای سرمدی شد...
انگشتان بیقرار، واژهی خود را یافتند و بر سطح بخاربستهی شیشه، نامی ترسیم شد.
نامی، ترجمانِ لهجهای تکرارناپذیر که از بوی باران و بهار ، لبالب بود.
نامی که: «مادر» بود....
«اگر جایی مرگ دیدید برای من بخرید.»؛ این، سخن فلسفهزدهای دلآشوب نیست، تمنّای عارفی بهنام است: سفیان ثوری(97 - 161 ه. ق.)
مرگ، آنجا سنگ تمام میگذارد که رهایی را راه دیگری متصور نیست. گاهی مادرم، زخمخورده و غمگین میگوید «کاشکی آدم هر چه زودتر بمیرد تا رها شود. فکر نکنم جز مرگ، راهی به رهایی داشته باشم.» چیزی به همین مضمون.
به قدری حرفش تلخ است که جز سکوتی آکنده از بغض، واکنشی ندارم.
چه وخامتبار است حال کسی که برای نجات از زندگی و بندهایی که بر او تنیده، چارهای جز مرگ نمییابد. از زندگی به مرگ پناه میبَرد؛ و یا دستِ کم، او را به استغاثه میخواند.
در خدمت خلق بندگی ما را کُشت
وز بهر دو نان، دوندگی ما را کُشت
هم محنت روزگار و هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
علی اشتری(۱۳۰۱–۱۳۴۰)
زندگی وقتی زندگی است که بتوانی بال بگشایی و در فراخیِ آسودهی آسمانی پر بگیری. میلههای قفس، کدام چشمانداز پُرآوازی را به پرنده پیشکش میکند؟
با آدمیان باید غمخواری کرد و یا اگر لقمههای اندوهشان چنان حجیم است که خوردن نتوان، دستِکم غمهایشان را به دستی لمس کرد. و کدام غم، به وسعت اندوه کسی است که احساس میکند تنها گریزگاه او از زندگی، مرگ است؟
فلسفه،
دستهایت را از جزمیتهای یقیننُما خالی میکند.
هنر و ادبیات،
دستهای خالیشدهات را
پُر میکنند.
فلسفه به تو خواهد آموخت که زیر پای عقایدت آنقدر قرص و محکم نیست، که اینهمه پُرحمیّت و ملتهب، روزگارت را به دفاع از آنها سپری میکنی. فلسفه به تو میآموزد که خود را با باورهایت همهویت نکنی. به باورهایت گره نزنی و به جای آنکه نگران از دست رفتن عقایدت باشی، بپایی که مبادا در جستجوی حقیقت، از انصاف و بیطرفی و راستی غفلت کنی. به سیر درست و رهاییبخش بیندیشی و نه نگهبانی از مقصدی که اکنون توست.
شانههایت که از بار عقاید مقطوع، رهیدند، هنر و ادبیات نگاهت را شستشو میدهد و زندگی را هر بار به شیوهای تازه در چشمان تو خواهد آراست. در مییابی که یکی از امتیازات تو بر دیگر جانداران آن است که میتوانی جهانی بیافرینی که نیست و زیبایی را با جادوی خیال و همپشتی احساس، در درون و بیرون خویش، انتشار دهی.
فلسفه که سبکبارت کرد، هنر، پروازت میدهد.
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پر کَنده شدم
آغشته به فلسفه و هنر که شدی، اگر دیندار بمانی، دینداریات به جهت ورزههای فلسفی تو، تا حدّ ممکن خردمندانه، خرافهگریز و تجربهگرا خواهد بود، و از جهت هنردوستی و زیباییجوییات، تا حدّ ممکن جمالشناسانه، عُرفایی و آمیخته با آشتی و دوستی؛
و مجموعاً دینداری برای تو میشود رهیافتی معنابخش به منظور تجربهی ابعاد دیگری از هستی. بالا رفتن؛ یا اگر نه، پهنا گرفتن.
فلسفه و هنر، دین تو را، تا جای ممکن، خردمندانه، انسانمدار و زیباآیین خواهند کرد.
فلسفه و هنر، پادزهرهای فرهنگیِ بنیادگرایی و خشونتگستری دینی هستند.
«عاشقان بیآنکه بخواهند، علی رغمشان، هرگز جز مرگ در پیچیز دیگری نبودند!»
(رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، آندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)
مگر نه اینکه میخواهیمش تا صدای عقربهها را نشنویم. بار زمان را از شانههای ما بر میدارد، تا دلهرهی ناپیدای مرگ، ما را ترک کند. عشق، خواهر مرگ است و بهرغم آنکه میخواهد وامگذار زندگی باشد، ما را هر چه شبیهتر به مرگ میکند. چرا که مثل مرگ، صدای عقربهها را محو میکند و مثل مرگ، بار زمان را از شانههای ما بر میدارد.
خواهان عشق را، تنها مرگ، سیراب میکند.
خواهان عشق، عاشق بیزمانی است و دستهای سخاوتمند مرگ، بیزمانی میبخشد. منتها به که؟ به کسی که نیست؟
چیزی در انزوای سکوت
آب میشود
کبوتری بالشکسته،
در استعارهی شب
میگرید.
راستی،
آنسالها هم باد
بیداد بود؟
شب از کوچهی دستهای ما
آغاز شد
کوچهای
که آفتاب را
از خواب فاخته میجهانید...
کوچهای که تمام حرفهای ماه را
بلد بود
شب از انتهای خندههای ما
متولد شد
دریا که نغمهپرداز اینهمه ترانهی تر است
کاش لبخندهای ما را نیز
سرودی میکرد
تو
که خواب را از خاطرهی باد عبور دادهای
چرا از خیال کوچهای که نیست
لبالب نمیشوی؟
آسمان اگر بودم
غربت پرستوهای مهاجر را
نمیگریستم
زن اگر بودم
با هر نسیم هرزهای
اتفاق درخت را
تکرار میکردم
پنجره اگر بودم
از جیبهای باران
هر بار
ترانهای تازه میربودم
درخت اگر بودم
شال شاخه را
در آوازهای گنجشکان
پهن میکردم
کلمه اگر بودم
با هر شعری
رازی از لبخندهای فراموش میگفتم
در من شعری مرده است
این لجاجت بوگرفته
لاشهی اندوه نیست
نالههای شعری است که هرگز نگفتهام.
در انبان انبوه این کلمات
آن نوشدارو کجاست؟
در من،
شعری مرده است.
کلمات دروغ میگویند
و سکوت،
ملولانه لال است.
حرف راست را از زبان که باید شنید؟
عاقبت یک روز
سر به بالین خوابی دور
خواهم مُرد.
کاش در میان کلماتی خاک شوم
که بوی صبح میدهند
من به حرفهای نیالوده
شعری بدهکارم
از واژهها بخواه
حلالم کنند.
22 فروردین 96
دلم برای کسی تنگ است
کسی که نیست
کسی که نخواهد بود
کسی که در خیال، واقعی است
در واقعیت، خیالی.
کسی که بکارت را به واژهها برمیگرداند
کسی که چینی دلها را بند میزند
کسی که عقربهها را خواب میکند
کسی که نمیگذارد خوابهای بیتعبیر ببینیم
کسی که نمیگذارد دوستی از جلا بیفتد
کسی که نمیگذارد مرگ، دلیل لرزش دلها باشد
کسی که ما را به دیدار تنهاییمان میبرد
دستهایمان را در دست کودکی میگذارد
که چشمهایش شبیه ماست
کسی که به نام کوچکمان
معنای تازهای میبخشد
دلم برای کسی که هرگز نیست
که هرگز نبوده است
تنگ است
صدیق قطبی، 20 فروردین 96
سنایی، شاعر و عارف بزرگ سدهی ششم هجری میگفت:
همه چیز را تا نجویی نیابی
جز این دوست را تا نیابی نجویی
نزدیک پنج قرن بعد از او، پاسکال، فیلسوف و الهیدان فرانسوی، مدعی شد این کلمات را از خدا در تجربهای معنوی شنیده است:
«تو جستوجویم نمیکردی اگر از پیش مرا نیافته بودی!»(نیایش، فریدریش هایلر، ترجمهی شهابالدین عباسی)
وقتی جویای اویی، یعنی او را یافتهای. چه حرف غریبی!
مگر اینکه باور کنیم «او»، چیزی جز سودای استعلا و تمنای تعالی نیست. او، همان تب و تاب تسکینگریز است که آدمی را روزنهجو و دریچهطلب میکند. او، همان شوق شورمند، همان درد آرزو، همانِ خیال خوب، است. مگر اینکه بپذیریم یافتن خدا، یعنی، آشتی با اشتیاق. یعنی کوشش پیوسته برای بالارفتن از دیوارها، نگریستن به فراسوها، سرک کشیدن به پستوهای خواب و خاطره. کاویدن کُنجهای کبود آسمان. کنجکاویهای دل.
و به گفتهی کازانتزاکیس:
«کسی چه میداند شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد!»(سرگشتهی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)
«نقل است که درویشی گفت:
او را کجا جوییم؟
گفت:
کجاش جستی که نیافتی؟
اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی، در هر چه نگری، او را بینی.»(ذکر ابوسعید ابوالخیر، تذکرة الاولیا)
نخست او را میجویند، آنگاه مییابند؟ یا همین که جستجو میکنند یعنی که او را یافتهاند؟ مولانا که میگفت کنایتی از کوی اوست این کوکوها و جوششی از جوی او است این جستجوها:
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
بُرد این کو کو مرا در کوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو رَوَم در جوی تو
این بالاپریدنها اگر چه دستمان را به ستارهها نمیرساند، دستِکم ما را از دامها دور میکند:
«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد؛ اما این قدر باشد که از دام دورتر باشد.»(مولانا، به نقل از نفحاتالانس)
شاید خدا، همین «تکانهای دل» است، همین «دلشورهی شیرین». شاید خدا همین بالاپریدنها، همین «سودای سربالا» است.
آنقدر طول روز با دوستانت گرم بازی بودی، که دیگر طاقت ناز کردن برای خواب را نداری.... خُماری خواب را میشود در صورتت دید. در مرز لغزندهی خواب و بیداری، کنارت دراز کشیدهام، داستان چمانچه را برایت میگویم. دخترکی خردسال که دوست داشت مثل مرغابیهای برکهی نزدیک، پرواز کند و سرآخر از طریق رفاقت با مرغابیها، به خواستهاش رسید. خوب میدانم کجای داستان، ذوقزده خواهی خندید. در اثنای قصه گفتن، آرزوهایی که درون تو جوانه میزنند را میتوانم لمس کنم. در نزدیکای نازکِ خواب، مهربانتری.
در طول روز، گاهی به دشنامی من را مینوازی. سرم داد میکشی. از خود میرانی. اغلب با من، تُند و سرکشی. جفاکار و مهرگریز. در جفا و ناز و عتاب و ستمگری، اوستادی.
در دمدمههای خواب رفتنی که در گوشات میخوانم: دخترم، همیشه دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. حتا وقتی با من دعوا میکنی. حتی وقتی با من نامهربون میشی. یا بد و بیراه میگی. درسته میرنجم. درسته کار بدی میکنی. درسته ازت دلگیر میشم. اما همون وقت هم دوستت دارم. زیاد دوستت دارم.
اینها را که میشنوی، لبخند آرامشی تمام چهرهات را میپوشاند. خوابزده و آرمیده در نرمای امنیتی گرم، میگویی: آخه تو خیلی مهربونی.... و این خیلی را با گشودن دستهایت ترسیم میکنی.
و من مُزد خود را گرفتهام. چشمهایت بسته میشود. نفسهایت منظم و آرامند و من احساس میکنم در انجام رسالت خود کامیاب بودهام.
به بازیهای تبسم نگاه میکنم. بازیهایش با ترنم و طهورا. با سما و سنا. یکی مادر میشود، آن دیگری دختر. بعد گرگ میآید و دخترک به مادرش پناه میبَرد. غذا میپزند و آشپزی میکنند با کاسهای شن و چند دانه برگ. چه خیالات خلاقانهای موج میزند در بازیهایشان. دنیایی میسازند دلخواه خود، از جنس خیال و چنان گرم نقشهایشان میشوند که گویی در واقعیتی انکارنشدنی غوطهورند.
چقدر ساده، خوشبختند. چقدر خوب کارشان را بلدند و چقدر خوب در افسون خیال، زندگی میکنند. ما چرا وقتی بزرگ میشویم، از دنیای خیال فاصله میگیریم؟ چرا دیگر نمیتوانیم خاله بازی کنیم؟ با شن و برگ، آشپزی کنیم؟
چرا میپنداریم خیالبازی، دون شأن ماست؟ چرا نمیتوانیم موقعیتهای خیالی برای همدیگر تعریف کنیم و بعد خیلی طبیعی در نقشمان فرو برویم؟
نه از سرِ لودگی، بلکه کاملاً جدّی و طبیعی، یکیمان مادر آن دیگری شویم، یکیمان خواهر دیگری، یکیمان نقش پسر را بازی کنیم، یکی نقش پدر....
چرا نمیتوانیم؟ و این نتوانستن امتیازی است آیا؟
چرا خیال را جدّی نمیگیریم؟ خیالی که آنهمه کودکان را شاداب و خلّاق میکند. آیا خیالبازی به زندگی آسیب میزند؟
مرگ را
از انتها که بخوانی
گرم است
زندگی که تنگی نفس گرفت
مرگ، ریهها را تازه میکند
گرچه غورههای شادی
انگورهای اندوه میشوند
اما همیشه تاکها
به زندگی سلام کردهاند.
- صدیق قطبی
اشتباه نکن
در آستین بیجامگی، خنجری است.
مگذار واژهها
«دوست داشتن» را عریان کنند
بگذار «دوست داشتن»
در ملایمت نگاهت بیدار شود
در نوازش سرانگشتان
گُل کند
و در لبخندهای آمرزش
آفتاب بگیرد
دوست داشتن در آوار کلمات،
از نفس خواهد افتاد.
بگذار مثل خواب سپیدهدمِ شکوفه
مثل بیداری سبزفامِ درخت سیب
مثل نفسهای شاعر پروانه
مثل صلای خیس ابر
دوست داشتن هم، بارانِ خود باشد
و تنها در لحن نگاه و
پیرنگ واژهها
در آمرزش و آرامش حضوری امن
پر باز کند
بگذار دوست داشتن
به خلوص درخشان تنهایی
وفادار بماند
نگاه کن
پلکهای بستهی دوست داشتن
در لبخند روشن خواب
چه زیباست
16 فروردین 96