آنقدر طول روز با دوستانت گرم بازی بودی، که دیگر طاقت ناز کردن برای خواب را نداری.... خُماری خواب را میشود در صورتت دید. در مرز لغزندهی خواب و بیداری، کنارت دراز کشیدهام، داستان چمانچه را برایت میگویم. دخترکی خردسال که دوست داشت مثل مرغابیهای برکهی نزدیک، پرواز کند و سرآخر از طریق رفاقت با مرغابیها، به خواستهاش رسید. خوب میدانم کجای داستان، ذوقزده خواهی خندید. در اثنای قصه گفتن، آرزوهایی که درون تو جوانه میزنند را میتوانم لمس کنم. در نزدیکای نازکِ خواب، مهربانتری.
در طول روز، گاهی به دشنامی من را مینوازی. سرم داد میکشی. از خود میرانی. اغلب با من، تُند و سرکشی. جفاکار و مهرگریز. در جفا و ناز و عتاب و ستمگری، اوستادی.
در دمدمههای خواب رفتنی که در گوشات میخوانم: دخترم، همیشه دوستت دارم. همیشه دوستت خواهم داشت. حتا وقتی با من دعوا میکنی. حتی وقتی با من نامهربون میشی. یا بد و بیراه میگی. درسته میرنجم. درسته کار بدی میکنی. درسته ازت دلگیر میشم. اما همون وقت هم دوستت دارم. زیاد دوستت دارم.
اینها را که میشنوی، لبخند آرامشی تمام چهرهات را میپوشاند. خوابزده و آرمیده در نرمای امنیتی گرم، میگویی: آخه تو خیلی مهربونی.... و این خیلی را با گشودن دستهایت ترسیم میکنی.
و من مُزد خود را گرفتهام. چشمهایت بسته میشود. نفسهایت منظم و آرامند و من احساس میکنم در انجام رسالت خود کامیاب بودهام.