«عاشقان بیآنکه بخواهند، علی رغمشان، هرگز جز مرگ در پیچیز دیگری نبودند!»
(رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، آندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)
مگر نه اینکه میخواهیمش تا صدای عقربهها را نشنویم. بار زمان را از شانههای ما بر میدارد، تا دلهرهی ناپیدای مرگ، ما را ترک کند. عشق، خواهر مرگ است و بهرغم آنکه میخواهد وامگذار زندگی باشد، ما را هر چه شبیهتر به مرگ میکند. چرا که مثل مرگ، صدای عقربهها را محو میکند و مثل مرگ، بار زمان را از شانههای ما بر میدارد.
خواهان عشق را، تنها مرگ، سیراب میکند.
خواهان عشق، عاشق بیزمانی است و دستهای سخاوتمند مرگ، بیزمانی میبخشد. منتها به که؟ به کسی که نیست؟