«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآورند
به مادرم که در آئینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمههای سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد
میآیم، میآیم، میآیم
با گیسویم: ادامهی بوهای زیر خاک
با چشمهام: تجربههای غلیظ تاریکی
با بوتهها که چیدهام از بیشههای آنسوی دیوار
میآیم، میآیم، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانهی پر عشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد!»
سلام «دوباره» دادن، یعنی یافتن منظری تازه و چشمی نو. سلام دوباره، سلامی پاکشده از غبار عادت و متعارفاندیشی است...
فروغ میگوید باید سلامی دوباره کنم. دیداری تازه و نگاهی متفاوت بیابم.
به آفتاب، از نو، سلام کنم. از نو به دیدارش بروم.
«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد»
به جویبار نگاهی تازه پیدا کنم. در این نگاه تازه، جویبار شیئی خارج از مرزهای «من» نیست که بیارتباط با من باشد. جویبار در من جاری است. در من سیلان دارد. ابرها، رشتهی بلند افکارم خواهند بود. جزئی از من.
«به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند»
و سپیدارهای باغ که به مشقت و درناکی و با گذر از فصلهای خشک، رشد میکنند، همقدم با من هستند. انگار در مسیری مشترک، سیر میکنیم و با هم بزرگ میشویم.
«به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند»
کلاغها در این سلام و دیدار دوباره، نه موجوداتی غریب که قاصد اخبار ناگوارند، بلکه عطر مزرعههایی را که ندیدهام به من اهدا میکنند.
«به دستههای کلاغان
که عطر مزرعههای شبانه را
برای من به هدیه میآورند»
با مادرم نیز باید دیداری دوباره کنم. مادرم، غریبهای که در نسلی گسسته از من میزید نیست، او همان منم. من، وقتی که پیر میشوم.... او امتداد من است. بخشی از سرنوشت من.
«به مادرم که در آئینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود»
با زمین هم باید دیداری دوباره کنم و به او سلامی تازه بگویم. زمین انباشته از منهای ممکن، منهای مکرّر و بالقوه است. چنان که مادرم آینده من است، زمین، شوقِ تکرار من است. خاک، اگر چه نهایت من است و «اشارتی است به آرامش»، اما هزار بدایت و آغاز دیگر هم هست... خاک، آکنده از شوقِ تکرار من است... و همین شوق است که خاک را هر سال انباشته از بذرهای سبز میسازد. هر سال که خاک آبستن از تخمههای سبز میشود، انگار منم که دوباره آغاز میشوم. دوباره تکرار میشوم.
«و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمههای سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد»
سلامی دوباره باید بکنم. به آفتاب، به جویبار، به ابرها، به سپیدارهای باغ، به کلاغها، به مادرم و به زمین.
اینها دیگر نه موجوداتی بیگانه با من و گسسته از زندگی من، بلکه بخشی از سرشت و سرنوشت مناند. من نه تنها با «بنیآدم» از یک پیکرم، بلکه با تمامِ هستی، خویشاوندم. همگی اجزای پیکری واحد هستیم. خوشههای گندم فرزندان شیرخوارهی مناند: «من خوشههای نارس گندم را / به زیر پستان میگیرم / و شیر میدهم»(از شعرِ تولدی دیگر)
شعر فاخر فروغ فرخزاد، به خوبی بیانگر گذر از سلامهای عادتآلود و غبارگرفته به سلامی آکنده از تازگی و نوباشی است.