«تکبر فیّ الطفولة یوما علی صدر یوم...»
(محمود درویش)
باختهام.
میدانم.
باختهام اگر هر چه پیشتر میروم، هر چه بالاتر میروم، هر چه تُندتر میروم، از آن کودکِ همیشه زندهای که در من خانه دارد، فاصله بگیرم.
باختهام.
میدانم.
هر چند به چشمان دیگران اوج بگیرم، هر چند در تراکم و تورّم تحسینها و دیدهشدنها، ذوق کنم، اما باختهام. تنها اگر از آن چشمهای صمیمی که هرگز از زندگی کردن در آینهها سیر نمیشدند، غفلت کنم.
میدانی؟ فکر میکنم هر چه بزرگتر میشویم، از آن چشمهای صمیمی، از آن آینههای صبور که انگار بیرون از مرزهای زمان ایستادهاند، دور میشویم. و این دور شدن در نگاه من، باختن است. یا به تعبیر خواهرم فروغ، فرورفتن.
اغلب دوستیها و در جمع بودنهای ما به قیمتِ بیگانهتر شدن با آن چشمهای صمیمی تمام میشود. باور نمیکنی؟ میدانی چند وقت است که به مهمانی خودت نرفتهای؟ که به کشف جزایر پراکندهی روحت نپرداختهای؟ میدانی در این تلاطم و موجاموجِ زندگی، در این رشد تصاعدی کارها و بارها، چقدر از نام کوچکت دور افتادهای؟ میدانی چند وقت است که فرصت نیافتهای یک دل سیر به تصویرت در آینه زل بزنی، در نگاهت لنگر بیندازی و دستهای کوچک تنهایی را که سالهاست در تو خانه دارد، لمس کنی؟ میدانی چند وقت است فرصت نیافتهای در مدار تیلههای رنگی و حماسهی کبوتران همسایه سفر کنی؟ میدانی هر چه پیشتر میروی کمتر فرصت میکنی در رمز و راز اعدادی که در کف دستهایت نشستهاند، حیرت کنی؟ هشتاد و یک و هجده، چند میشود؟ هنوز هم جمع و تفریق میکنی؟ میدانی کدام دستت هجده است؟ و میدانی که عارفان میگفتند ما هجده هزار عالَم داریم. یعنی جذرِ هجدههزارِ عالَم را در کف دستان تو نهادهاند؟ تو مجذور هجده هزار عالَمی؟ پس اینهمه غافل از کف دستهایت چرا؟
نگاه کن، دستهایت را نگاه کن...
باختهام آری. باختهام اگر با آن چشمهای صمیمی و اعداد رازآلود دو دست، بیگانه شوم. چرا که:
در خطوط دستهای ما، برای آمدن صبح، کوچهای است.
صدیق قطبی، سی و یک خرداد نود و هفت.