عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اسم حقیقی تو چیه؟

عباس نشسته بود به سبک خودش. مثل همیشه. هیچ‌وقت راست نمی‌نشست. می‌گفت نشنیدی که شاعر می‌گفت «جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است».؟ و ادامه داد: می‌دونین بچه‌ها داستان داستایوسکی رو؟


 به جرم فعالیت ضد تزاری محکوم به اعدام میشه. بعد این مجازات تخفیف می‌خوره به تبعید و اردوگاه کار اجباری. اما واسه نشون دادن قدرت حکومت تزاری، زندانیا رو پای جوخه‌های آتش نمایشی می‌برن. کشیش ارتدکس از اونا می‌خواد به خاطر گناهاشون طلب بخشش کنن. سه نفر از این زندانیا رو به چوبه‌ها می‌بندن. آخرین لحظه‌های این مراسم ساختگی، طبل‌های نظامی نواخته می‌شن و جوخه‌ تفنگا را که نشونه گرفته بودن سمت زندانیا، می‌ذارن زمین. زندانیا رو بعد از تبدیل مجازات اعدام با قفل و زنجیر به سیبری می‌فرستن. مجازات داستایوسکی چهار سال کار اجباری و و بعدش خدمت اجباری در ارتش بود. داستایوسکی بعدها لحظات پایانی یه محکوم به اعدام رو با ظرافت خاص خودش در رمان «ابله» شرح میده. 


عباس اون بخش از رمان ابله رو که خیلی دوست داشت، داد دست حسام که بخونه. با رنگ قرمز خط شلخته‌ای کشیده بود زیر خطوط:


«محکومی که من دیدم آدم باهوشی بود و نترس و قوی. عاقل مردی بود و اسمش لوگرو بود. ولی، رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. جداً فکرش را نمی‌شود کرد. وحشتناک است؟ کیست که از وحشت گریه کند؟ من نمی‌توانستم فکر کنم که یک آدم بزرگ، کسی که هیچ وقت گریه نکرده، یک مرد چهل و پنج ساله از وحشت گریه کند. به فکر آدم نمی‌گنجد که روح آدم در این چند دقیقه چه می‌کشد. تنشجش به کجا می‌رسد! این اهانت است به روح انسان، و غیر از این هیچ نیست! دین به ما می‌گوید: نکش! ولی انسانی را می‌کشند چون آدم کشته است! این که نمی‌شود! من این صحنه را یک ماه پیش دیدم و تا امروز هنوز آن را جلو چشم دارم. تا حالا چهار پنج بار خوابش را دیده‌ام... پیشخدمت گفت: باز جای شکرش باقی است که وقتی سر به یک ضرب از بدن جدا می‌شود و به یک گوشه می‌افتد محکوم دردی حس نمی‌کند [...] چه بسا درد بزرگ، رنجی که به راستی تحمل‌پذیر نیست از زخم نیست بلکه در این است که می‌دانی و به یقین می‌دانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقه دیگر، بعد نیم دقیقه دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا می‌شود و دیگر انسان نیستی و ابداً چون و چرایی هم ندارد.[...] من به این اعتقاد دارم، به قدری که رک و راست می‌گویم: «مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی، به مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته شدن به دست تبهکار ندارد... نه، انسان را نباید این‌طور شکنجه کرد.»


وحید گفت: بچه‌ها، چیزی که خیلی آزارم میده اینه که هیچ‌وقت خشونت اونقد که باید تقبیح نشده و نمی‌شه. آدما گاهی با لذت به صحنه‌های خشونت‌بار نگاه می‌کنن. گاهی فکر می‌کنم آدمایی که فیلم‌های خشن رو دوست دارن فرق چندانی با تماشاچیای مبارزات خونین گلادیاتوری ندارن. همون غریزه ویرانگره که کمی مهار شده. عجیبه که جامعه ما هنوز به اون بلوغ نرسیده که خشونت رو مثل یه گناه فاحش، محکوم کنه. واکنش آکنده از خشم و خشونتی که جامعه در برابر بزه‌کاران در پیش می‌گیره، وحشتناکه.

 

کیارش گفت: میدونی وحید، این طبیعت آدمه. نیچه خوب آدما رو شناخته. توی "چنین گفت زرتشت" میگه «آن‌جا که موجود زنده را دیدم، خواست قدرت را دیدم، و در خواستِ بنده نیز جز خواستِ سروری ندیدم.» یا توی "اراده قدرت" میگه «آیا می‌دانید که جهان از نظر من چیست؟... این جهان، اراده قدرت است، و دیگر هیچ! و شما خود نیز اراده قدرت‌اید و دیگر هیچ!» رانه‌ی اصلی بشر در طول تاریخ میل به قدرت بوده و طبیعتاً این میل نمی‌تونه از خشونت چشم‌پوشی کنه.


صدای موزیک پخش شد لا به لای بحث و جوّ رو کلا عوض کرد:


«تو ای ساغر هستی

به کامم ننشستی

نه دانم که چه بودی

نه دانم که چه هستی»


زنده یاد که آوازش تموم شد، عباس گفت: اما همه چی خواستِ قدرت نیست. آدمایی مثل پدر زوسیما توی برادران کارامازوف هم هستن. پدر زوسیمایی که می‌گفت: «کبر و غرور به خود راه ندهید و در مقابل خُرد و بزرگ، بزرگی نفروشید. از کسانی که شما را طرد می‌کنند کینه‌ای به دل نگیرید. از خدانشناسان و تبهکاران متنفر نباشید، و نه تنها خوبان بلکه بدان را نیز دوست بداریم، هنگام نماز و دعا در درگاه الهی آنان را فراموش نکنید و درباره آنان از خدا چنین بخواهید: خدایا! کسانی را که هیچ‌کس برای آنان دعا نمی‌کند نجات ده و حتی کسانی را هم که حاضر به نماز خواندن نیستند از رحم خود بهره مند ساز.»


کیارش گفت: آره، اما فکر می‌کنی چند درصد آدما اینطوری نگاه و عمل می‌کنن؟ ضمن اینکه فکر نمی‌کنی همین حرفا باعث شده که یه حالت وادادگی و انفعالی همیشه تو ما باشه؟ مگه میشه تو این درندشت که همه دندون تیز کردن واسه دریدن هم، اینجوری عمل کرد؟ 


حسام گفت: چه بحث جذابی. می‌دونید اصلا اونچه در تقابل با خواست قدرت هست، دوست داشتنه. البته اغلب دوست‌داشتن‌ها اینجور نیستن و همون خواست قدرتن تو لباس مبدل. ولی خیلی جالبه که میلان کوندرا توی «بار هستی» از زبان فرانز میگه: «دوست داشتن چشم‌پوشی از قدرت است.». انگار ما همیشه در کشاکش و وسوسه میان انتخاب قدرت و انتخاب عشق هستیم. من فکر می‌کنم هر چی آدما بیشتر خواهان قدرت می‌شن، کمتر توان عشق و دوست داشتن پیدا می‌کنن. من هیچ وقت دوست داشتنِ آدمای قدرت‌طلب رو باور نمی‌کنم. به نظرم قدرت‌طلبی آدمو مسخ می‌کنه. انگار دو راه بیشتر نیست و اینا با هم جمع نمی‌شن. یا بی‌خیالِ قدرتت بشی و دوست بداری یا در پیِ قدرت باشی و محروم از دوست داشتن. اغلب آدما توانا می‌شن به قیمتِ ناتوانی از دوست داشتن. خودِ داستایوسکی توی «برادران کارامازوف» می‌گه: «پدران و استادان، از خود می‌پرسم جهنم چیست؟ به نظر من رنج ناتوانی از دوست‌داشتن است.»


رضا که کلافه شده بود از بحث‌های بی‌فرجام پامیشه می‌ره آشپزخونه، پنجره رو باز می‌کنه و به کوچه خیره می‌شه. آوازخونای دوره‌گردی رو می‌بینه که توی کوچه خلوت و تاریک، کنار هر خونه‌ای قدمشون رو کُند می‌کنن و می‌خونن. لامپای کوچه اغلب سوختن و دید کافی نداره. به زحمت یه مرد می‌بینه و یه بچه که احتمالا پسرشه. دارن می‌خونن:


یا مولا دلم تنگ اومده

شیشه‌ی دلم ای خدا

زیر سنگ اومده


برمی‌گرده پیش بچه‌ها و میگه: «فهمیدم دلتنگی چه حالیه. حالِ شیشه‌ایه زیرِ سنگ.» و بعد به روال همیشه ادامه داد: «فک کن...»


حسام می‌گه: تازگی چیزکی شبهِ شعر نوشتم رضا. بخونم؟ منتظر پاسخ نمی‌مونه.


«بعضی به دنیا می‌آیند تا زندگی کنند

بعضی به دنیا می‌آیند تا شعر بگویند

و بعضی می‌آیند 

تا شعر را زندگی کنند.

تو 

از کدام دسته‌ای؟»


عباس میگه: حسام، شیش هفت ساله که بودم چند تا اسم داشتم. مامان‌بزرگم صدام می‌کرد: امیرمحمد، مامانم منو مرتضی صدا می‌کرد و بقیه عباس. کلافه بودم. یه جور بحران هویت بود واسه‌م. یه روز سرگیجه‌مو به بابام گفتم. خوب تو بابام رو می‌شناسی. حرف مفت نمی‌زنه. گفتم بالاخره اسم کوچیک من چیه؟ گفت پسرم، اسم واقعی هر کسی تنها تو لحظه‌ی آخر زندگی‌ش معلوم میشه. یه کسی تا اون لحظه‌ی آخر پا به پات میاد. انقد که فکر می‌کنی سایه‌ته. شاید هم سایه‌ت باشه. همیشه یه فاصله‌ای رو حفظ می‌کنه. مگر تو اون لحظه‌ی آخر، که نزدیک میشه، دست رو شونه‌ات می‌ذاره و اسم حقیقی و اصلی‌تو بهت میگه. خیلی محرمانه و درگوشی می‌گه. هیشکی اسم واقعی تو رو نمی‌دونه. فقط اون سایه می‌دونه که متأسفانه جز تو اون لحظه‌ی آخر، رو نمی‌کنه.


هیشکی هیچی نمی‌گه. صدای دوره‌گردهای آوازخونم دیگه نمیاد... احتمالاً همه دارن از خودشون می‌پرسن: اسم حقیقی من چیه؟ اسم حقیقی من چیه؟