عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

سینه‌سرخ

دست روی سمت چپِ سینه گذاشت و در خود فرو رفت. تاپ تاپ تاپ تاپ... چه استقامتی دارد. یکریز می‌تپد. مشغولیتی تمام وقت. قبل از تولد، آغاز به نواختن کرده  و تا آستانه‌ی مرگ به تپیدن ادامه می‌دهد... یکریز، تمام‌وقت...


دلش سوخت. از این‌همه تب و تابِ بی‌مُزد و منتِ قلب. یعنی زندگی او آنقدر می‌ارزید که این تکه‌ی سُرخ را به تپیدنی چنان مستمرّ، وادارد؟ کاش می‌توانست دست روی پیشانی قلبش بگذارد و اجازه دهد ساعتی استراحت کند.


تاپ تاپ تاپ... نخستین بار بود که با قلبِ خود همچونِ موجودی مجزّا که شخصیت مستقلّ دارد روبرو می‌شد. چیزی در پهلوی چپ که از ترجیعِ «بمان، بمان، بمان» کوتاه نمی‌آید. از قلب خود شرم کرد. چقدر در این عُمر پُرهیاهو، به صدایِ نزدیک‌ترین حامیِ خود بی‌اعتنا بوده است. صدای پرندگان را می‌شنیده، اما به طنین قلب خود که چون دارکوبی، بر تنه‌ی بی‌حفره‌ی او منقار می‌کوبد، گوش نداده بود. او که اینهمه شیفته‌ی پرندگان بود، چرا با نغمه‌های تپنده‌‌ی سینه‌سرخِ خود، مهربان نبوده است؟


چشم‌هایش را بست و با مجذورِ توجه خود، به شنیدن صدای تپیدن‌ قلب، اکتفا کرد. انگار که دستی پنجره را بست و او را از همه‌ی صداهای درهم و بیگانه اطراف، نجات داد. برای نخستین بار در عُمر خود دریافت که در پهلوی چپ خود، سینه‌سرخِ نغمه‌پردازی دارد که به او گوش بدهد یا نه، از سرودن باز نمی‌ایستد. تاپ تاپ تاپ...