نامهای در کمالِ گیرایی و آراستگی است که نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت. ابتدا حال خود را توصیف میکند که انگار به انتهای جاده عُمر رسیده است و نظری عبرتآمیز به راه درازی که فراپشت نهاده، دارد. آماده کوچیدن از سرای فریب است و شعبدهبازیها و نیرنگهای زندگی را دریافته است.
میگوید در این وضع و حال، قاعدتاً باید جز به فکر خودم و آنچه در گذشته کردهام نباشم، اما خوب که نگاه میکنم میبینم تو، فرزندِ من، پارهای از تن منی، نه اصلاً تو تمام منی. چنان که اگر آسیبی به تو برسد، چنان است که بر من رسیده و اگر مرگ به سراغ تو آید، چنان است که به سراغ من آمده.
این فراز از نامه، خیلی درخشان است. آنکه دلنگرانش هستی و میخواهی به او نامه بنویسی، کسی بیرون از تو، نیست. بخشی از توست، و بلکه همهی توست. انگار مرزِ میان تو و دیگری برداشته شده و توانستهای از خودگزینی و ایگوئیزم رها شوی.
فرزندم، که منِ دیگرِ منی، در روابطی که با دیگران داری، خودت را ترازو کن.
«این، وصیتنامه پدرى سالخورده و در آستانه فناست که به گذر زمان معترف گشته، زندگى را پشت سر نهاده، تسلیم روزگار شده و نکوهشگر دنیا گردیده است. [اینک]در محله مردگان مسکن گزیده و فردا از این منزلگاه کوچ خواهد کرد...
اما بعد؛ اینک که به وضوح پشتنمودن دنیا و چموشى و گردنکشى آن را دریافته و روىآوردن آخرت را دیدم باید مرا از یاد هر کسى جز خودم و از توجه به آنچه پشت سر نهادم باز دارد، لکن وقتى که فکرم صادقانه و صریح بر من آشکار شد... تو را پارهاى از خود، بلکه تو را تمام جان خودم یافتم تا بدان جا که اگر آسیبى به تو رسد، [گویا] به من رسیده و اگر مرگْ تو را دریابد، رشته زندگى مرا بریده. و از همین روى کار تو را چون کار خود شمردم و این اندرزها را به تو دادم تا تو را پشتیبان بود. خواه من زنده و در کنار تو باشم و خواه مرده باشم.
پسرکم، سفارش مرا درک کن و خود را میان خویشتن و دیگران میزان در نظر آور؛ پس آنچه براى خود، دوست مىدارى براى غیر خود نیز دوست بدار و آنچه براى خود نمىپسندى براى دیگران نیز مپسند! ستم مکن همانگونه که دوست ندارى به تو ستم شود و نیکى کن همچنانکه دوست دارى به تو نیکى کنند! زشت بشمار براى خود آنچه را از غیر خودت زشت مىدانى و از مردم براى خود چیزى را بپسند که خودت در حق آنان مىپسندى! مگو آنچه را نمىدانى، بلکه هر چیزى را که مىدانى هم مگو و مگو آنچه را دوست ندارى به تو بگویند! تو نیز به دیگران مگو.»(نهجالبلاغه، نامهی ۳۱، نامهای به فرزند)
«مِنَ الْوَالِدِالْفانِ. المُقِرِّ لِلزَّمانِ المُدْبر العُمُرِ، المُسْتَسْلِم لِلدَّهْرِ الذّامِّ لِلدُّنْیا، السَّاکنَ مَسَاکنَ المَوْتى، والظّاعِن عَنْها غَداً. إِلَى الْوَلَدِ المُؤَمَّلِ مَالایدْرَک السَّالِک سَبیلَ مَنْ قَدْ هَلَک، غَرَضِ الأَسْقامِ، وَرَهِینَةَ الأَیامِ، وَرَمیةِ المَصَائِب و عَبْدِالدُّنیا، وَ تَاجِرِالغُرُورِ، وَغَریمِ المَنایا وأَسیرِ المَوْتِ وَحَلِیفِ الهُمُومِ، وَقَرِینِ الأَحْزَانِ، وَ رَصیدِالآفَاتِ، وَ صَریعِ الشَّهَوَاتِ وَ خَلیفَةِ الأَمْوَاتِ.
أمّا بَعْدُ فَاِنَّ فِیمَا تَبَینْتُ مِنْ إدْبَارِ الدُّنْیا عَنِّی وَجُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَی وَ إقْبَالِ الآخِرَة اِلَىَّ مَایزعُنی عَنْ ذِکرِ مَنْ سوَای وَالاْهْتِمَامِ بِمَا وَرَائی غَیرَ أَنِّی حَیثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هَمِّ النَّاسِ هَمُّ نَفْسی، فَصَدَفَنی رأیی... وَجَدْتُک بَعْضِی بَلْ وَجَدْتُک کلِّی حَتّى کانَّ شَیئاً لَوْ أَصَابَک أَصَابَنِی، وَ حَتّى کانَّ المَوْتَ لَوْ أَتَاک أَتَانِی، فَعْنَانِی مِنْ أَمْرِک مَا یعْنِینی عَنْ أَمْرِ نَفْسِی فَکتَبْتُ إِلَیک کتابِی هذا مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَک أَوْ فَنِیتُ.
یا بُنَىَّ تَفَهَّمْ وَصِیتِى وَاجْعَلْ نَفْسَک مِیزاناً فیما بَینَک وَبَینَ غَیرِک، فَاَحْبِبْ [وَ أَحِب ]لِغَیرِک ما تُحِبُّ لِنَفْسِک وَاکرَهْ لَهُ ما تُکرِهُ لَها! لا تَظْلِمْ کما لا تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ وَ أَحْسِنْ کما تُحِبُّ اَنْ یحْسَنَ اِلَیک! وَاسْتَقْبِحْ لِنَفْسِک ما تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیرِک، وَارْضَ مِنَ النّاسِ ما تَرْضى لَهُمْ مِنْک! وَلا تَقُلْ بِما لا تَعْلَمُ، بَل لا تَقُلْ کلَّ ما تَعْلَمُ وَلا تَقُلْ ما لاتُحِبُّ اَنْ یقالَ لَک!»
▫️«ای هشام! اگر در دست تو گردویی بود و مردم گفتند مروارید است سودی به حال تو ندارد، در حالی که تو خود میدانی که آن گردو است. و چنان چه آنچه در دست تو است مروارید باشد ولی مردم بگویند گردو است، این گفته مردم نیز زیانی به تو نمیرساند، در حالی که خود میدانی که آنچه در دست داری مروارید است.»
«یا هشامُ لو کان فی یدک جوزةٌ وقال الناس: فی یدکَ لؤلؤةٌ ما کان ینفعُک وأنت تعلم أنّها جوزةٌ. ولو کان فی یدکَ لؤلؤةٌ وقال الناسُ: إنّها جوزةٌ ما ضرَّکَ وأنتَ تعلمُ أنّها لؤلؤةٌ»(امام موسی بن کاظم، به نقل از: تحف العقول)
▫️نادانترین مردم کسی است که یقین خود را با نظر به گمان دیگران، وانهد.
«أَجْهَلُ النَّاسِ مَنْ تَرَک یقِینَ مَا عِنْدَهُ لِظَنِّ مَا عِنْدَ النَّاسِ»(ابنعطاءسکندری، الحکم)
▫️«ستایش کسی که از حال تو بیخبر است تو را نفریبد.»
«ولا یَغُرّنَّکَ ثناءُ مَن جَهِلَ أمرَکَ»(عون بن عبدالله، به نقل از: أدب الدنیا والدین،ماوردی)
چگونه میشود کسی را دوست داشت که غایب از نظر است و نمیتوان او را آشکارا دید و ملاقات کرد؟
در تلقی قرآنی خداوند «ظاهر» و «باطن» است. ذات او از دیدگان ما پنهان است(لاتُدرِکُهُ الابصَارُ/انعام:۱۰۳)، اما نشانههای او هویدا و آشکارند(سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِم / فصلت:۵۳).
خداوند در تلقّی عارفان از وجهی پنهان و از وجهی پیداست. او چنانکه مولانا میگفت «آشکارصنعتِ پنهان» و «پیدایِ نهان» است:
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
-
مثالِ عشق، پیداییّ و پنهان
ندیدم همچو تو، پیدا نهانی
-
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
-
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جانِ جان
همچون خیالی که در دل پنهان است یا همچون کمانی که پیدا نیست اما تیرهایی که میپراکَند پیداست، خدا نیز، پیدای پنهان است.
پنهانی خداوند، مانع دوست داشتن اوست؛ اما نشانهها و اشارتهای او، بوها و غمزههای او و نیز امکان رازونیازگویی با او، امکانبخش محبت است.
ما خدا را از طریق نشانههای اوست که دوست میداریم. صدای او را از لابهلای سطور هستی و کتابهای مقدس و تجربههای عرفانی میشنویم و آرزوها و حرفهای دلمان را هم با او در دعا و مناجات، در میان میگذاریم.
در سورهی حدید آمده است خداوند هم ظاهر است و هم باطن(هو الاول و الآخر والظاهر و الباطن/حدید:۳). آشکار است و روشنابخشِ هستی(الله نورالسماوات و الارض نور:۳۶) و از جهتی پنهان است و «کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست». با این حال، همواره «بانگ جرسی میآید» و با جدّی گرفتنِ بانگ جرسها است که میتوان او را دوست داشت.
برای دوست داشتن خدا باید توانیم هر چه بیشتر صدا و اشارههای او را از لابهلای کتاب هستی(آفاق و انفس) و کتابهای مقدس بشنویم و ببینیم و هم اینکه با «دعا» و «ذکر» و کنارزدن حجابهای فاصلهافکن، خود را در مقام «حضور» در آوریم. به تعبیر دیگر، باید بکوشیم خودمان از غیبت و غفلت رهایی یابیم و با «ذکر» که همان بیداری و هوشیاری است و «دعا» که ارتباط گرفتن عاشقانه است از موقعیت غیبت عبور کنیم: «حضوری گر هم خواهی از او غایب مشو حافظ»
بهنظر میرسد همین خصلت ارتباطی با خداوند که نه کاملاً غایب است و نه کاملاً حاضر، مایهی اشتیاق میشود. خداوند برای سالک همیشه از وجهی غایب است و از وجهی حاضر:
«خدای تعالی میگوید: طال شوقُ الابرار إلی لقائی و إنّی إلی لقائهم لأشدّ شوقاً، دراز شد آرزوی نیکمردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان به من.
هر که را اصلاً ندانند به وی شوق نبوَد، و اگر دانند و حاضر بوَد و میبینند هم شوق نبوَد. پس شوق به چیزی بوَد که از وجهی حاضر است و از وجهی غایب؛ چون معشوق که در خیال حاضر بوَد و از چشم غایب.»(کیمیای سعادت، امام محمد غزالی)
دیدار مینُمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
(سعدی)
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
(حافظ)
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
(مولانا)
همین ارتباط نیمهروشن، آمیخته با دلهره و امید و با خصلت توأمان چهرهنمایی و چهرهپوشی است که قوامبخش محبت به خدا است. این نکته پراهمیت که خداوند هم «ظاهر» و هم «باطن» است، شرط عشقورزی به اوست. مولانا میگوید:
جهت مصلحت بُوَد، نه بخیلیّ و مُدخِلی
به سوی بام آسمان، پنهان نردبان تو
[مُدخلی: لئامت و بُخل]
-
سبب غیرت توست آنکه نهانیّ و اگر نه
همه خورشیدِ عیانی که ز هر ذره پدیدی
اگر خدا آشکار و عیان بود، دوست داشتنِ او مخاطرهای نداشت و متضمنِ انتخابی دشوار و کوششی نفسگیر نبود. پنهانی خدا (در عینِ پیدایی او) است که دوست داشتنِ او را ارجمند میکند.
«از نظرِ سیمون وی، نمونهی عشق کامل همان عشقی است که عیسی بر صلیب نشان میدهد. به عقیدهی مسیحیان او مثل دزدان و جانیان میمیرد، دادگاههای شرعی و غیرشرعی محکومش کردهاند، و مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفته است. نه تنها همهی نیکیهای زمینی از او گرفته شده است، بلکه حتی به عشق خدا هم وقوف ندارد. زار میزند که: «خدای من، خدای من، چرا فراموش کردهای؟» با این حال، باز هم پدر را دوست دارد و به او اطمینان میورزد، و این عشق کامل است. آخر، بدون آنکه هیچ نیکی و حسنی وجود داشته باشد تا به آن عشق بورزد، او همچنان به پدر عشق میورزد. فقط کسانی که به رنج و بلا میافتند، کسانی در موقعیت عیسی، فرصت مییابند که در زندگیشان خدا را کامل دوست بدارند...»(سه آستانهنشین، دایا جینیس الن، ترجمه رضا رضایی، نشر نی)
مهدی بود. مهدی اخوان ثالث بود. باغ بود. درّه بود. دره چشماندازِ پُر مهتاب بود. ماه همهی ابعاد درّه را نور افشانده بود. هر چیز با سایهی خود برابر بود. نقاب و تزویری نبود. ظاهر و باطن یکی بود. حقیقت همه چیز هویدا بود. چشم من بیدار بود. چشم من خیره بود. به آفاق و رازهای شب خیره بود. و دیگران همه در خواب بودند.
صدایی نبود. جز صدای رازهای شب. و صدای آب. و صدای نرمیِ نسیم و جیرجیرکها. که پاسداران حریم خفتگان باغ بودند.
صدای من هم بود. صدای حیرتِ بیدار و هوشیار من... من، منی که مست بودم. رهیده از چنبرهی اغتشاشات ذهن و بیخود شده از سنگینی عقل.
بلند شدم. سمت جوی آب رفتم. چه میآمد؟ آب! میآمد؟ نه، میرفت. شاید چنان که حافظ میگفت عُمر من بود که میرفت. و آب، ترجمانِ من بود. و رفتنِ آب، اشارهای به رفتنِ پیوستهی من بود.
آب، چه زلال بود. وضو گرفتم. با شرم و بیخویشی. شرم از سر و دست شستن در آن زلالی. شرم از آنهمه زلالی.
مست بودم. چنان بیخودشده که نه سر میشناختم و نه پا. نه خبری از تلاطم اندیشه بود و نه نشانی از غوغای حرکت. تنها لحظهای پاک و عزیز بود. هیچ نبود جز لحظه و پاکیِ مستانهی من.
برگی از درخت گردو کَندم و نگاهم تا دورها و دورها روانه شد. فرشِ سبز و شبنمآجین باغ، سجاده گسترده بود. تو گویی فرشِ باغ را با ژالهها دوخته بودند.
قبله؟ هر سو که میخواهد باشد. دلِ من خود قبلهنُما است. چیزی در من به زمزمه درمیآید. با آن حقیقتِ جاری در پیکرِ شب. در اندامِ باغ. در درهی پُرمهتاب، در نرمای نسیم، در صدای جیرجیرکها، در جویِ برهنهی آب.
وقت، وقتِ نماز است.
مستی شوریدهدل، شوریدهسر، با تو گفتوگو دارد:
ای همه هستی! ای همه هستی ز تو، من مست و بیخویشم و در این بیخویشی و مستی است که پی میبَرم هستم. من تنها در غیاب خویش به هستیام پی میبرم. آنجا که از بادهی نیستی مست میشوم، درمییابم که هستم. نه چون دکارت که میاندیشید و گمان میکرد که هست. من با فرارفتن از مرزهای اندیشه، به هستی خود وقوف مییابم.
تو چطور؟ ای بنیاد هر چه که هست! تو چطور؟ تو نیز هستی؟ تو نیز چون من از خویشتن سر رفتهای؟ به اقلیم بیهوشان درآمدهای؟ و با غیبت از خود، به هستی حقیقی نایل گشتهای؟
✍️ بازنویسی: صدیق قطبی
در تمام عُمر کوشید تا شرافت و انصاف را با چیزی معاوضه نکند. حتی با زندگی. خوب زیستن برای او خواستنیتر از عُمر دراز بود. دعا میکرد که اگر بناست ارزش و فضیلتی از او گرفته شود، نخست و پیشتر، جان او ستانده شود: «خدایا، جان مرا نخستین موهبت ارزشمندی قرار ده که از میان دیگر مواهب ارزنده، باز میستانی.»(۱)
دعا میکرد پیش از آن که شرافت و فضیلتی را از دست بدهد، جانش را داده باشد. میدانست که جانِ عاری از فضیلت، شأنی ندارد. ارزش زندگی برای او مهمتر از خودِ زندگی بود و معنای زندگی خواستنیتر از صورتِ آن. تفاوت او با ما در عیارِ سنجش بود. در سنجش او، به دست آوردن تمامِ مُلک جهان، آناندازه ارزش و بها نداشت که او را وادارد به مورچهای حتی، ستم کند:
«به خدا سوگند اگر اقلیمهاى هفتگانه زمین را با هر چه در زیر آسمان آنها است به من دهند تا خدا را در حد گرفتن پوست جوى از دهان مورى نافرمانى کنم، نخواهم کرد.»(۲)
پیش از مرگ و در حالی که از جراحتی خونین، متألم بود، به «بخشودن» فکر میکرد. نمیخواست سنگین از اندیشهی انتقام، دنیا را ترک کند. او که در سرتاسر زندگی مراقب بود روح خود را به چیزی نیالاید چگونه میتوانست در سفر آخرت، با تیرگی خشم و انتقام، کنار بیاید؟ در آن هنگامهی درد و احتضار، دلنگرانِ فضیلت «بخشایش» بود. به فرزندانش گفت:
«اگر زنده ماندم که خود عهدهدار خون خود هستم... و اگر از آنکه مرا مجروح کرده در گذرم و بر او ببخشم، عفو مایهی تقرّب به خدا خواهد بود. بخشودن و عفو کردن برای شما هم بهتر است، پس شما نیز [از قاتل من] درگذرید و ببخشایید؛ "مگر دوست ندارید که خدا بر شما ببخشاید؟/نور-آیه۲۲"»(۳)
اگر زنده بمانم میدانم که عفو و گذشت مایهی نزدیکی به خداست و اگر وفات کردم، شما از او درگذرید. اگر که دوست میدارید خدا از شما درگذرد و شما را عفو کند. فرزندانم، اگر در پیِ این جراحت بمیرم، با مکافات قاتل پدر، چه سود میبَرید؟ اما با عفو او، شایستگی مییابید تا آمرزش خدا را از آن خود کنید.
شگفت است وصیت کردن فرزندان به درگذشتن از قاتلِ پدر. اما برای آنکه چون عیسی مسیح از خود میپرسد: «آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»، طبیعی است.
معلّم دلسوز و «طبیبِ بیمارجو»(۴) به وقت رحلت هم سعی بر تعلیم و مداوا دارد. او که با زندگی خویشتن تعلیم میداد، هماکنون جراحتی که بر تن داشت و مرگی را که انتظار میکشید دستمایهی تعلیم یاران و اطرافیان کرد.
گفت: «دیروز همراه و همنشین شما بودم و امروز مایهی عبرت شما هستم.»(۵) «روزهایى همسایه شما بودم، تنم در جوار شما بود. بزودى از من جسدى خواهد ماند، بیجان. پس از آن همه تلاش و جنبش، ساکن و بىحرکت و پس از آن همه سخنورى، ساکت و خاموش. آرام خفتن من، از حرکت بازماندن دیدگان و بازایستادن اندام من، براى آنان که پند مىپذیرند، از هر بیان بلیغ و سخن شنیدنى، اندرزدهندهتر است.»(۶)
چه اندازه دیگردوستی و دیدهوری است که مرگ خود را نیز دستمایهی بیداری و تنبه دیگران کنی. بگویی مرا بنگرید! من همانم که حرکت میکردم، در میان شما راه میرفتم، به شیوایی سخن میگفتم و با شما حرف میزدم. به زودی میبینید که تنی از من مانده بیجنبش و خاموش. نه حرکتی نه گفتگویی. یاران من، آرام گرفتن من پس از آنهمه تقلاها، باید برای شما وعظ و عبرتی باشد. میبینید: منی که سالها میان شما زیستم و با شما سخن گفتم چگونه به پایان آمدم؟ چگونه قالَب تن را وانهادم؟ مینگرید؟ همین آگاهی از سرنوشت آدمی، بهترین مایهی تنبّه و بیداری نیست؟ همین مرگ من، همین آرمیدن و خاموش شدن من، منی که سالها با شما و در میان شما میزیستم، از هر کلام شیوا و سخنِ گیرایی، کاراتر و دیدهگشاتر نیست؟
〰〰〰〰
ارجاعات:
۱. اَلّلهُمَ اجعَل نَفسی اَوَّلَ کَریمَةٍ تَنتَزِعُها مِن کَرائِمی.(خطبه ۲۱۵)
۲. وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِیتُ الْأَقَالِیمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاکِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِیَ اللَّهَ فِی نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِیرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ.(خطبه ۲۲۲)
۳. إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِیُّ دَمِی... وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِی قُرْبَةٌ وَ هُوَ لَکمْ حَسَنَةٌ فَاعْفُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکمْ.(نامه ۲۳)
۴.طَبِیبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ.(خطبه ۱۰۸)
۵. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکمْ وَ الْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکمْ.(نامه ۲۳)
۶. وَ إِنَّمَا کُنْتُ جَاراً جَاوَرَکُمْ بَدَنِی أَیَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّی جُثَّةً خَلَاءً سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِیَعِظْکُمْ هُدُوِّی وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِی وَ سُکُونُ أَطْرَافِی، فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِیغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.(خطبه ۱۴۹)
چه خوب است که در روزگاری زندگی میکنیم که این مرد زندگی میکند...
این آدمِ پاک. این آدمِ خوب. این آدمِ اصیلِ دردمند.
او که مثالزدنی است در «خود را گم نکردن». او که خالص است در «خود بودن». او که روزگاری روحانی بلندپایهای بود. او که روزگاری نمایندهی مجلس بود. اما همه را وانهاد. وانهاد تا خودش باشد. لباسی را که مایهی حشمت او میشد کنار نهاد. سودای قدرت را یکسو نهاد. تا خودش را گم نکند. تا زندگی را نبازد. تا به فرارفتن از روزمرگیهای ملالخیز و فرساینده دل ببازد.
او که نه در پیِ اثبات چیزی است و نه دست و پا کردن شهرت و قدرتی برای خویش. تنها میخواهد قبل از آنکه چشم از جهان بربندد به زندگیاش معنایی سزاوار ببخشد. برای جستجوی معنا و ایمانی که دردمند آن است، نیازی نمیبیند که دستهایش را به هم گره بزند. نیازی نمیبیند که به چیزی «بچسبد». دستهایش را به نشانهی طلب و جستجو باز میکند و در این گشودگی و معناجویی، سراغ از حقیقتی میگیرد از آن تبار که «برای او حقیقت باشد». از آن دست که سورن کیرکگور میجست: «مسألهی اصلی پیدا کردنِ حقیقتی است که برای من حقیقت باشد، پیدا کردن فکری که دلم بخواهد محض خاطر آن زندگی کنم و بمیرم.»
او که نه از سنت دینی خود میگریزد و نه به آن میآویزد. نه توقف میکند و نه رویگردان میشود. میگوید:
«سالهاست که من قرآن را، سنت و سیره رسول خدا (ص) را، فلسفه اسلامی و غیراسلامی را، علم فقه را و بسیاری از علوم دیگر را از این منظر نگاه میکنم که در معنایابی من از خودم و از جهان چه کمکی به من میکنند. من نه تنها از «توحید» مطروح در قرآن بلکه از همه حقیقتهای موجود در متون ادیان بزرگ دنیا معنایابی میکنم؛ انتظار من از این متون این است که فضای خالی درونم را با معنا پر کنند. بنابراین مراجعه من به قرآن مجید برای کمک گرفتن از آن در مسیر معنایابی از یک طرف و شناختن «حسب و نسب»ِ خودم در سنت دینی از طرف دیگر است. همان سنتی که با آن بزرگ شدهام....
چند ماه قبل پارهای از دوستان به من پیشنهاد کردند در یک جلسه مشترک از عدهای اهل نظر و مطالعه در مورد حجیت معرفتشناختی وحی و وثاقت تاریخی قرآن بین من و آقای ملکیان که این پرسش را برجسته کردهاند مباحثهای صورت بگیرد. من به آن دوستان پاسخ دادم من که از کار کردن روی قرآن، آموزههای هستیشناختی و یا قوانین را دنبال نمیکنم تا نیاز به این باشد که به پرسش حجیت معرفتشناختی وحی یا وثاقت تاریخی متن پاسخ دهم. صحیح این است که این مباحثه میان آقای ملکیان و فضلای قم یا دیگران صورت گیرد که بحثهای خودشان را بر اساس به دست آوردن هستیشناسی و قوانین از متن پیش میبرند.»
او که عُمرش دراز باد، محمد مجتهد شبستری است.
هر وقت که جنایت، تجاوز، فساد و اختلاسی رسانهای میشود و نُقل زبانها، من بیشتر از خشونتِ نهادینه در جامعه نگران و اسفناک میشوم تا رو شدنِ آن دُملِ چرکین.
آنچه بیشتر خطرناک است این مواجههی بیرحمانهی جامعه با خطاکاران است. جامعهای که بزهکار را به راحتی حذف میکند و با حذف بزهکار، تشفّی خاطر پیدا میکند، جامعهی سالمی نیست. جامعهی رشدیافته آن است که خواهان درمان و بازپروری مجرم است و نه حذف او.
ما در پیِ درمان نیستیم. میمانیم تا چیزی از پوستِ جامعه بیرون بزند و آنوقت یکپارچه آوار شویم سرِ آن. جنایت و فسادی که فاش میشود را قویّاً و با صدای بلند محکوم میکنیم، اما، شیوههای اثبات جُرم را نقد نمیکنیم. همچنان که چندان دلنگران احکام کیفری سنگین برای بزهکاران نیستیم. گمان میکنیم کیفر هر چه سختتر بهتر. وجدان عمومی قربانی میخواهد و تشفّی آن در گروِ حذفِ بزهکار است، و این نشانهی مصیبتباری است. به مراتب مصیبتبارتر از فسادها و جنایتهایی که هر از گاهی فضای عمومی ما را به خود مشغول میکنند.
یک فاجعهی فرهنگی دیگری هم هست: سکوت ما در برابر توهینها و جنایاتی که به ناهمکیشان یا اقوام دیگر میشود.
تحقیر و تمسخرِ اعراب، افغانها و... ما را برنمیآشوبد. به تضییع حقوق کسانی که دین دیگری دارند، اعتراضی نمیکنیم. زندانیانی که از جرگه و تبار سیاسی، قومی، مذهبی یا صنفی ما نیستند، دلمان را به درد نمیآورند.
با اطلاع از توهینی که به پیامبر گرامی اسلام میشود به خروش میآییم اما از کنار توهین و هتّاکی به مقدسات دیگر مذاهب، به سادگی میگذریم.
بهسامانی و سلامت فرهنگی ما وقتی است که یک مسلمان شیعی به تضییع حق هموطن اهلسنتِ خود، حساس باشد. یک سنّی به تضییع حق هموطنِ یارسانی خود، یک کُرد به تضییع حقِ یک بلوچ، یک تُرک به تضییع حقِ یک کُرد.
حکایت ما بیشباهت به رمان «کوری» اثرِ ژوزه ساراماگو نیست. حکایت چشمهایی که نمیبینند، چشمهایی که نمیخواهند ببینید. چشمهایی که فقط خود و اطراف خود را میبینند. ما تنها به خودمان فکر میکنیم. به دار و دسته و همتباران خود. ما همدیگر را نمیبینیم. ما همدیگر را به رسمیت نمیشناسیم.
مارتین نیمولر، کشیش پروتستان که به خاطر مقاومت در برابر هیتلر سالها زندانی بود، گفته است:
«در آغاز نازیها سراغ کمونیستها را گرفتند تا با خود ببرند و سر به نیست کنند.
من سکوت کردم و لام تا کام حرف نزدم چون کمونیست نبودم.
بعد در نخ اتحادیههای کارگری رفتند اما من چون در شمار آنان نبودم سکوت کردم.
یهودیها را که هدف گرفتند باز هم واکنشی نشان ندادم چون یهودی نبودم.
تا اینکه آمدند خودم را دستگیر کنند...
حالا هیچ کس نبود تا صدایی به اعتراض برآرد.»
در اتوبوس نشستهام. صندلیها را به هم نزدیک کردهاند تا چند صندلی دیگر اضافه کنند. جا تنگ است. پاها اضافیاند. خواب مثل کفتر بیقرار از پلکهایم میگریزد. کسالتباریِ زمان، وزن سنگینی دارد. کاهلیِ ساعت «وقتی هوای حوصله ابری است»، تحملناپذیر است.
باران ریز و بلاتکلیفی میبارد. ماه کامل است، اما هوا روشن نیست. مه گرفته. اتوبوس با شتابی مایل به سقوط به پیش میرود. کَنده شدن و سفر، همیشه دلهرهناک است. غربتِ وجودی را تشدید میکند. «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد». حسّ غریب پرنده مهاجر، چه تعبیری!
حال و حسِ «نیروی حال» و «آبتنی در حوضچهی اکنون» را ندارم. فقط میخواهم خوابم ببرد. ببرد تا به خانهام. خانهای نیمهکاره که با آجرهای واژه و رؤیا میسازم. یا به تعبیر خواهرم سهراب: «خانهای در طرف دیگر شب».
جریان سیّال ذهن، مرا میبَرد. بیهوا، بیدلیل، مقاومتناپذیر... به واحهای در گذشته. هرگز اینهمه شفاف به این تجربه بازنگشته بودم.
سال دوم راهنمایی است. حامد، حالِ انشا نوشتن ندارد. سرِ صف، درست وقتی قاری به سبک عبدالباسط میخواند «اوووولا» سرش را نزدیک میآورد و میگوید: انشامو ننوشتم. میشه زنگ تفریح برام چارتا خط بنویسی؟ حوصلهی سرزنش معلم رو ندارم.
اعتماد به نفس شیرینی پیدا میکنم. تمام زنگ اول به جای آنکه حواسم به سلسلهی اشکانیان باشد به موضوع انشا فکر میکنم. باید قبل از زنگ تفریح، در ذهنم پرورده باشم. موضوع این است: اگر باران بودم...
زنگ میخورد. پانزده دقیقه وقت دارم تا بنویسم. برمیگردیم به کلاس. زنگ انشا است. میز ردیف دوم نشستهایم. معلم میآید. نوبت به حامد میرسد. دفتر را بر میدارد و با اطمینان و شادی، انشایش را میخواند. یادم نیست چه نوشته بودم. فقط یادم هست حامد جملهای را به اشتباه خواند. دلم ریخت که لو برود خودش ننوشته. اما مکثی کرد و اصلاح کرد. خواند: باران در برابر غنچه بلا، تکلیف است. خدا رو شکر که زود اصلاح کرد: بلاتکلیف است.
معلّم از بیست دادن حذر داشت. احساس میکرد اگر بیست بدهد، قدرتش را از دست میدهد. ۱۹ داد. ولی جوری عدد را نوشت که پیدا بود نیّت بیست داشت. إنما الاعمال بالنیات.
حامد برگشت به میز. خندهای ناشکفته داشت. چیزی به من نگفت. حالم گرفته شد. انتظار داشتم نگاهی از سر امتنان و رضایت به من بکند. نزدیک بود زمزمه کنم: لعنت به این دست که نمک.... نه، میارزید. همان خندهی ناشکفته بر چهرهی یارِ مهربان، کافی است.
زنگ کلاس خورد. میخواستم بروم. دست مرا کشید: بمون، کار دارم باهات. ماندم. همه رفتند. دوان دوان. به خانه. سمت من چرخید. زل زدن بلد نبود. به دستهایش نگاه کرد و گفت: لطف و دوستیِ امروزت تا وقتِ مرگ با من میمونه. و خندهاش شکفت. دندانهای مسواکنزدهاش پیدا شد. مُزدم را گرفته بودم. هیچ نگفتم. شنگول و آباد، کیفم را برداشتم و رفتم. چه دلم، سبز بود.
بیست سال میگذرد. بیست سال از آن میز ردیفِ دومِ سال دوم راهنمایی.
ماشین زمان میایستد و من به اکنونِ اتوبوس، اکنونِ صندلیِ تنگ، باز میگردم. چیزی در من وزیده است. خوبم.
بخوان. از نو بخوان. همه چیز را باید از نو بخوانی. سطر سطرِ جهان را بخوان. سطر سطر جهان را دوباره بخوان. سطر سطر جهان را اینبار با خدا بخوان. پیامبری همین است. همین که آغاز کنی به قرائت مجدد هستی. اما با چشمی که به خدا آغشته است. با چشمی که از تمنای خدا، برق میزنَد. فرق میکند، میدانی؟
دستهای جهان را بلد میشوند. مصرف میکنند. به تصاحب درمیآورند. از آن لذت میبَرند. اما جهان را نمیخوانند. کائنات برای آنها حرف و اشارهای ندارد.
دستهای دیگر، جهان را میخوانند، اما نه با این نگاه که جهان آبستن از چیزی است. که جهان، جان دارد. که هر ذره، کرشمهای است. که پیرنگِ مشترکی پُشت رنگها نشسته و به «بودن» اعتبار داده است.
دستهای دیگر هستند که جهان را میخوانند. اما با «دیدهی جانبین». بین سطور جهان را بو میکشند بلکه ردپایی از جان پیدا کنند. ردپایی از نور. از عشق. از آگاهی. از خدا. خطوط جهان را زیر و رو میکنند در طلبِ لبخندی که حتا با مرگ از اعتبار نیفتد.
جهان به چشمانشان مُشتی کلمهی مهمل نیست. چند نُتِ درهم نیست. نسبتی نهانی میان کلمات جهان است. انگار همه چیز، یکبار نوازش شده است. انگار دستی یکبار همه چیز را برق انداخته است. انگار دهانی در گوش هر چیز، یکبار گفته: دوستت دارم. در فاصلهی میان کلمات، میان سطور، در وقفهها و مدها و نقطهها، سراغ از نسبتی جادویی میگیرند. نسبتی که میان خطوط جهان، میان کلمات هستی، به مشام میآید. نسبتی که نام دیگر آن خداست.
پیامبری، جستجوی خستگیناپذیرِ آن نسبت معطّر است. آن رشتهی نازکِ پنهان. آن خطِ نامرئی.
مستقیم نمیشود که مرا بخوانی. همه چیز را بخوان. همه چیز خواندنی است. مرا در همه چیز بخوان. چیزها را بخوان. اما در طلب لبخند من. لبخندی که کلمات هستی را در چشمهای تو شعلهور میکند.
بخوان. دوباره جهان را بخوان. بخوان و در پیِ آن نسبتِ معطر باش.
بخوان. دوباره بخوان. دوباره خواندن جهان، آغاز پیامبری است. اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ
دعای جوشن کبیر، توسط ابراهیم کفعمی(ادیب و شاعر لبنانی سدهی نهم هجری) در «جنّة الامان الواقیه و جنة الایمان الباقیه»(مصباح کفعمی) و نیز «البلد الامین» گزارش شده است. به گفتهی او، این دعا را امام سجاد از امام علی و ایشان نیز از پیامبر اسلام نقل کردهاند.
〰〰〰〰
«ای ساز و برگم به وقت دشواری، ای امیدم به وقت گرفتاری، ای همدمم به وقت دلتنگی، ای همراهم در غربت، ای ولینعمتم در بهرهمندی، ای فریادرسم در غمناکی، ای راهنمایم در سرگردانی، ای توانگریام در تنگدستی، ای پناهم در درماندگی، ای یاورم در بیمناکی.
ای آنکه جز فضل او، امیدی نیست، ای آنکه جز آمرزش او تمنایی نیست، ای آنکه جز نیکویی از او انتظار نمیرود، ای آنکه جز از دادگری او، هراسی نیست، ای آنکه تنها حُکمرانی او میپاید، ای آنکه جز سلطنت او، سلطنتی نیست. ای آنکه رحمتش بر همه چیز دامن گسترده، ای آنکه مهربانیاش بر خشمناکی پیشی گرفته، ای آنکه داناییاش همه چیز را فراگرفته، ای آنکه هیچ کس به او ماننده نیست.
ای آنکه زیبایی را هویدا کردی و زشتی را پوشاندی، ای که به گناه، عقوبت نمیکنی، ای که پرده نمیدری، ای در بخشایشگری بزرگ، ای در چشمپوشی نیکو، ای در آمرزگاری فراگیر، ای دستان خویش به مهربانی گشاده، ای همنشین هر زمزمه، ای سرانجام هر گلایه.
ای تکیهگاه آنکه تکیهگاه ندارد، ای پشتیبان آنکه پشتوانه ندارد، ای اندوختهی آنکه اندوختهای ندارد، ای پناهِ آنکه بیپناه است، ای فریادرس آنکه بیکس است، ای مایهی ناز آنکه بی افتخار است. ای سربلندی آنکه بیشکوه است، ای یاور آنکه بییاور است، ای همدم آنکه بیهمدم است. ای امنیتِ آنکه ایمنی ندارد.
ای محبوب آنکه محبوبی ندارد. ای طبیب آنکه طبیبی ندارد، ای اجابتگوی آنکه اجابتگویی ندارد، ای دلسوز آنکه دلسوزی ندارد. ای رفیق آنکس که رفیق ندارد. ای یاریگر آنکه بییاور است، ای راهنمای آنکه بیراهنماست، ای ندیم آنکه بیهمدم است، ای رحمآور بر آنکه رحمآوری ندارد. ای معاشرِ آنکه همصحبتی ندارد.»
ترجمهی آزاد: صدیق قطبی
〰〰〰〰〰
«یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی یَا رَجَائِی عِنْدَ مُصِیبَتِی یَا مُونِسِی عِنْدَ وَحْشَتِی یَا صَاحِبِی عِنْدَ غُرْبَتِی یَا وَلِیِّی عِنْدَ نِعْمَتِی یَا غِیَاثِی عِنْدَ کُرْبَتِی یَا دَلِیلِی عِنْدَ حَیْرَتِی یَا غَنَائِی عِنْدَ افْتِقَارِی یَا مَلْجَئِی عِنْدَ ضْطِرَارِی یَا مُعِینِی عِنْدَ مَفْزَعِی
یَا مَنْ لا یُرْجَى إِلا فَضْلُهُ یَا مَنْ لا یُسْأَلُ إِلا عَفْوُهُ یَا مَنْ لا یُنْظَرُ إِلا بِرُّهُ یَا مَنْ لا یُخَافُ إِلا عَدْلُهُ یَا مَنْ لا یَدُومُ إِلا مُلْکُهُ یَا مَنْ لا سُلْطَانَ إِلا سُلْطَانُهُ یَا مَنْ وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ رَحْمَتُهُ یَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ یَا مَنْ أَحَاطَ بِکُلِّ شَیْءٍ عِلْمُهُ یَا مَنْ لَیْسَ أَحَدٌ مِثْلَهُ
یا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِیلَ یَا مَنْ سَتَرَ الْقَبِیحَ یَا مَنْ لَمْ یُؤَاخِذْ بِالْجَرِیرَةِ یَا مَنْ لَمْ یَهْتِکِ السِّتْرَ یَا عَظِیمَ الْعَفْوِ یَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ یَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ یَا بَاسِطَ الْیَدَیْنِ بِالرَّحْمَةِ یَا صَاحِبَ کُلِّ نَجْوَى یَا مُنْتَهَى کُلِّ شَکْوَى
یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ یَا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ یَا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ یَا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ یَا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُ یَا فَخْرَ مَنْ لا فَخْرَ لَهُ یَا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ یَا مُعِینَ مَنْ لا مُعِینَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا أَمَانَ مَنْ لا أَمَانَ لَهُ
یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ»
▪️دعای کمیل، رازونیازهای دلپروری است که از جانبِ جانی پاک(علیبنابیطالب) به یاری نزدیک(کمیل بن زیاد)، تعلیم شده است. این دعا را شیخ طوسی در کتاب «مصباح المتهجد» نقل کرده است.
〰〰〰〰〰〰
«خدایا به رحمتت که همه چیز را در بر گرفته و به نور چهرهات که همه چیز از او درخشان گشته، بر گناهانی که مانع دعا میشوند، آمرزش آور.
خدایا، با فروتنی، خاکساری و افتادگی از تو میخواهم که با من مدارا کنی و بر من رحمت نمایی و مرا چنان بپروری که به تقدیر تو خرسند و سازگار و در همه حال فروتن و خاکسار باشم.
خدایا، مولای من! چه زشتیهای بسیار که[از من سر زد و] تو ستّاری کردی و چه بلاهای سنگین که[ممکن بود بر من آید و] تو برگرداندی و چه لغزشها که[مرا از ارتکاب آن] نگاه داشتی و چه ناگواریها که [از من] دور کردی و چه ستایشهای نیکو که من شایستهی آن نبودم و تو در میان مردم رواج دادی.
خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم که بدحالی مرا چاره کند و در کار من بنگرد؟
ای زود خشنود شونده، بر آنکه هیچ چیز ندارد مگر دعا، آمرزش آور.
ای آنکه نامش دواست و یادش شفا و طاعتش توانگری، بر آنکه سرمایهاش امیدواری است و نبردافزارش گریستن، رحمت آور.
ای سرازیرکنندهی نعمتها و ای بازدارندهی محنتها، ای نور وحشتزدگان در تاریکیها، با من چنان که شایستهی آنی.»