عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مُسکّن کلمات

می‌گوید کلمات در حُکم مُسکّن‌اند. بی‌نیاز از مسکّن بود اگر می‌توانست یک روز صبح زیر درخت بیدمجنونی که با بی‌شمار صلح‌نامه‌‌ی گل‌های بابونه احاطه شده، دراز بکشد. دست‌هایش را به دورِ تنه‌ی درخت حلقه کند و به زمزمه‌های گاه‌به‌گاه پرنده‌ای عاشق گوش بسپارد. بی‌نیاز از مسکّن بود اگر آنجا، زمان می‌ایستاد و آمرزش دستی خستگی‌های هزاران‌ساله‌اش را می‌زدود. چه کسی می‌تواند هزاران سال خستگی را درک کند یا اندوه حجم‌گرفته‌ی دستانی را بفهمد که به یکباره خود را در آستانه‌ی پایان می‌یابند. چه کسی صدای شکسته‌ی کودکی را شنیده است که کابوس مبهمی خوابش را آشفته و نه توان بیدارشدن دارد و نه مجالِ فریاد زدن؟ تنها به ناله‌های خفیفی بسنده کرده است و هیچ چیز نمی‌خواهد جز اطمینان دستی صبور که به او بگوید: من هستم، من هستم، من هستم و تو را تا آغاز خوابی بی‌تشویش بدرقه خواهم کرد.


چه کسی حال  کودکی را می‌فهمد که یک صبح از خواب بیدار شده، در آینه نگریسته و چشم‌هایش را بیگانه یافته است؟ چه کسی می‌فهمد که حرف‌های بی‌معنی و بُریده‌بُریده‌ی مردِ محتضر، پاسخی نیاز ندارد. تنها دورباشِ مرگ است و تقلای زنده بودن. می‌خواهد به تأکید تکرار کند که هنوز زنده است و هیچ چیز نمی‌خواهد جز دستمال خنکی که پیشانی تبناک او را مرهم باشد. چه کسی می‌داند که کلمات خسته را با کلمات خسته پاسخ نمی‌دهند. چه کسی می‌داند که زبانِ درد، خصوصی است و حرف‌ها، عمومی‌اند. هیچ کس نمی‌داند جز پرندگانی که روی شاخه‌ی شیب‌داری به هم تکیه داده‌اند و بال در بال یکدیگر، خوابیده‌اند. 


یک صبح. یک صبح زیر درخت بیدمجنونی که با آرامش سپید گل‌های بابونه محافظت می‌شود، دراز بکشد، دست‌ها را به تنه‌ی درخت حلقه کند و به زمزمه‌های گاه به گاه پرنده‌ای عاشق گوش بسپارد که او را تا مرزهای خاموشی و فراموشی، هدایت ‌‌می‌کند. تا آنجا که دیگر نیازی به تسکینِ موقّت کلمات نیست.



_مادر: دلت برای سما تنگ نشده؟ 

-دختر: دلم فقط برای خودم تنگ شده. 


پاسخ دختر کوچک، البته از سرِ طلب توجه و لجبازی‌های شیرین‌کارانه‌ است تا خود را در قلب محبت بنشاند، اما در نهان، مایه‌ی تداعی بیتی غریبانه می‌شود:


گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود، آری

همیشه بی‌خبر از حال خویشتن بودم


راستی دلتنگی برای خود چه معنایی دارد؟ آنکه دلتنگِ خویش است، در واقع دلتنگِ چیست؟ دلتنگِ خویشتنی که روزگاری دور بوده است و هم‌اکنون تنها خیالی و خاطره‌ای از او به همراه دارد؟ دلتنگِ خویشتنی که آرزو دارد در چشم فرداها پدیدار شود و هنوز روی ننموده؟ یا دلتنگِ احساسی چنان عزیز که با جان خویش، یگانه‌اش می‌یافته و مدّتی است که دیگر چهره‌ی آشنای‌اش پیدا نیست؟ دلتنگِ خود بودن، دلتنگِ کدام خود بودن است؟ دلتنگِ کدام سطح از خود؟

دلتنگی از آن که شتاب و مشغله‌ی روزافزون مجال نمی‌دهد که به هر کُنج و گوشه‌ی وجودت سری بزنی، از زوایای خلوت و تار، دیداری کنی، به امیدها و آرزوها و فرداهایت، آب بدهی و شاخه‌های خمیده‌ی خاطره‌ها و دیروزهایت را تیمار کنی؟

دلتنگی از آن که کودکِ سه ساله‌ا‌ی که همیشه در چشم‌هایت زندگی می‌کند، دیری است بازیگوشی نکرده و از سر و کولِ خنده‌های بی‌مهار، بالا نرفته است؟

دلتنگی از آن که چیزی را انگار گم کرده‌ای که نمی‌دانی چیست؟ چیزی که رهاتر از ذهن باد است و پنهان‌تر از رازهای شب.

دلتنگی راستین، همیشه مجهول است.