ساعت ۱۱ شب است. آخرین اثاثیه و خرت و پرتهای خانه را صندوق عقب ماشین میگذارم. کیسهی زباله را هم که بیرون در گذاشتهام. دروازه را میبندم.
دوباره کلید میاندازم و دروازه را باز میکنم. نیمه باز. نگاهی به خانه و حیاط میکنم. تمام اسباب و اثاثیه را بردهام. چیزی باقی نمانده. تنها تصاویر و خاطرات، جا ماندهاند و ۳۳ سال زندگی. در را که ببندم دومین مقطع اساسی زندگی هم تمام میشود.
مقطع اول همان بود که هویتم مستقل از مادرم نبود. شیر میخودم و این "من"، این منِ جداافتاده، هنوز شکل نگرفته بود. من و مادر، هویتی یگانه داشتیم. من با چیزی یگانه بودم. و مقطع دوم همین حدود ۳۰ سال زندگی است که در این خانهباغ گذراندهام. این درخت گلابی که با پیوندهای پدرم الان میوه "خُج" میدهد.
این گلها، این درختان پرتقال هماره سبز، این پلهکانی که سالهاست با پاهای مادرم، نامهربان است.
انسان، حیوانی است که انس میگیرد.
مکان، ملموستر و واقعیتر از زمان است. زمان تنها وقتی ملموس میشود که تار مویی سفید میشود یا دور چشمی، چینی میافتد یا نگاهی خالی میشود. خالی از زبانهای.
مکان اما همیشه واقعی است. تصویرها را در خود سنجاق میکند. تصویر مادرت را که در یک روز بارانی سخت، به مرغ و جوجههایش غذا میدهد. یا پدری که شاخهبُری در دست، مشغول هرس کردن و یا پیوند زدن درختان است. باید بقچهای پر کنم از تصاویر رنگی اینجا. خندهها و کودکیها و خیالها.
پاییز آمده است. برگهای خشکیدهای که افتادهاند، همچنان مشغول خودنمایی هستند. حتی روی سینهی زمین. کسی تنها و خاموش، روی برگها راه میرود... کسی که شاید پیری من است.
دروازه را میبندم.