نقل است که روزی[شیخ ابوعلی دقاق] بر سر منبر میگفت: خدا و خدا و خدا.
کسی گفت: خواجه خدا چه بود؟
گفت: نمیدانم.
گفت: چون نمیدانی چرامیگویی؟
گفت: این نگویم چه کنم.
(تذکرة الاولیا)
حکایت ماست. نمیدانیم چیست. چگونه است. کجاست. اما همچنان از او میگوییم و او را میخوانیم. چارهای نیست، دچاریم. و آنان که دچارند احکام ویژهای دارند.
هر کسی به شیوهای در جستجوی خداست و به طرز ویژهای عابد و معتکف خیال او.
من با کلماتم از او سراغ میگیرم. با کلماتی که حامل تراشههای روحی بیقرار، و گاه، به شدت خسته است.
شاید شمایل او را در کلمه ببینم. شاید روزی رواق کلمات، آشیانهی لبخند او شد. شاید. روزی.
مارتین هایدگر میگفت: «نام تو را بر زبان میآورند، بیآنکه تو را بخوانند؛ و من خواهانم که تو را بخوانم، بیآنکه بتوانم نامت را بر زبان آورم.»