عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

کتاب مقدس

به نظرم می‌رسد آدم‌ها به طور کلی در برابر کتاب‌های مقدس سه دسته‌اند.


گروهی معتقدند و در اعتقاد خود جازمند که هر آنچه در کتاب مقدس آمده حتی اگر با یافته‌های علمی یا ادراکات اخلاقی اغلب مردم یا موازین حقوق بشر ناسازگار باشد، مقبول و لازم‌الرعایه است. اغلب دینداران از این تبارند.


گروهی انگشت بر مغایرت‌های برخی مضامین کتاب مقدس با درک امروزین ما از عدالت و اخلاق و نیز یافته‌های علمی می‌نهند و به یکباره کتاب مقدس را کنار می‌گذارند. اغلب بی‌دینان از این تبارند.


گروهی نیز نه مثل معتقدان و نه نظیر منکران بلکه مومنانه با کتاب مقدس رویارو می‌شوند. هدف‌شان دانستن نکته‌ای نیست. نه خیال آن را دارند که از دل کتاب مقدس نظام اخلاقی یا بایسته‌های حقوق بشری متفاوتی استخراج کنند و نه با متر و میزان‌های علمی به ارزیابی روایت کتاب مقدس از جهان و انسان می‌پردازند. این گروه، اندک‌شمارند.


 در رویکرد مومنانه به کتاب مقدس، دلتان را فراخ می‌کنید تا زمزمه‌های معنا را میزبانی کنید. به دنبال چیزی هستید که نه در علم می‌توان یافت نه در حقوق و عدالت. چیزی که شما را در ردگیری قدم‌های خدا راهنما و یاور باشد. چیزی که دست‌نخورده‌ترین گوشه‌ی قلب شما را دستخوش رویش ‌کند. چیزی که شب شما را به چراغی گره بزند.


در رویکرد مومنانه شما در پی اعتقاد سفت و سخت نیستید، در پی مچ‌گیری و افشای کژی‌های لفظ و معنا هم نیستید. به قول مولانا در پی مشعله‌های جان برای روح شب‌آلود خویشید و خود را درگیر مشغله‌ی زبان نمی‌کنید. می‌کوشید برای زندگی کوتاه‌تان که دمادم از سوی مرگ و نیستی تهدید می‌شود معنایی پیدا کنید. می‌کوشید برای رهایی از آونگ زندگی که مدام میان رنج و ملال در نوسان است، راهی پیدا کنید.


در این رویکرد، نه از سر تعبد و اعتقاد و نه با بی‌اعتنایی و ذهن ورّاج و نه به قصد سرک کشیدن و چیزکی آموختن و نه با نگاه علم‌زده و انتقادی، سراغ کتاب مقدس نمی‌روید. کتاب را می‌خوانید تا صدایی را بشنوید که از جنس دیگر است. صدایی که مثل هیچ صدایی نیست. در شیوه مومنانه قصدتان خواندن نیست، گوش سپردن است.

اضطراب جهان

دوستان از خیلی چیزها با هم حرف می‌زنند. از آب و هوا، از ترافیک و گرانی تا سیاست و الاهیات. اما معنای زیرین اغلب حرف‌هایشان انگار این است:

بیا اضطراب جهان را با هم قسمت کنیم.


مثل وقتی که در شبِ جنگل با خودمان بلندبلند حرف می‌زنیم تا بر هراس‌مان غلبه کنیم. اگر دو نفر هم باشیم به همین ترتیب. اطمینان از اینکه کس دیگری هم در این شب جنگل با توست، اندک تسلایی است. اغلب اوقات آنچه می‌گوییم اهمیت اساسی را ندارد. همینکه می‌گوییم و می‌شنویم مهم است. شب است. جنگل است. منزل بس خطرناک و مقصد ناپدید است. باید چیزی گفت. چیزی شنید. 

زبان حال خیلی از گفتگوها این است.

برای گریستن در برخی از انواع اندوه، شانه‌های انسانی کفایت نمی‌کند. شانه‌ای به عرض خدا لازم است. اما افسوس که خدا شانه‌ای ندارد. پس وقتی می‌شنوی هایده با آن صدای پهناور می‌خواند: "شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست دارم." شانه‌های چه کسی را باید در نظر بگیری؟

به سیاق روباه باید گفت: چون هیچ مغازه‌ای نیست که شانه‌ای به عرض خدا بفروشد، آدم‌ها مانده‌اند بی‌شانه. 

ایهام گنجشک‌ها

همین گنجشک‌های شاد و شنگ که در چشم‌های من دانه‌ی زندگی می‌پاشند، تهدیدی برای شالیزار همسایه‌اند. صاحب مزرعه طنابی بالای شالی‌ها کشیده و چند لباس را با فاصله از هم ‌آویخته است تا شاخه‌های برنج را از هجوم گنجشکان گرسنه نجات دهد. حق دارد انگار.


همین باران و بادی که این‌ روزهای میانی تابستان را شبیه روزهای ابرپوش پاییز کرده است و پنجره را خواستنی و منظره را دیدنی و ضیافت شعر و خاطره را گرم... آری همین باران و باد دیروز و امروز، شالی‌های مزرعه همسایه را خوابانده و در هم پیچانده و کار درو و برداشت محصول را به غایت دشوار کرده است. باد و باران در این موعد برای مزارع برنج آفت و خسارت است و خدا می‌داند چه مایه اندوه و نگرانی در دل و درون شالی‌کاران کاشته است.


من حق دارم از رازناکی گنجشک‌ها و شاعرانگی باد و ‌باران حرف بزنم و حظ ببرم اما حق ندارم رنج و افسوس شالی‌کاران را نادیده بگیرم.


همان چیزها که جهان را به چشم من معنی‌دار و مهربان می‌کنند احتمالا در چشم همسایه‌ی من نشانه‌ی بی‌اعتنایی و وقت‌نشناسی جهانند.


انگار جمله‌های هستی مثل شعرهای حافظند. سرشار از ایهام.

گل‌های آفتاب‌گردان حیاط پدری بیشتر از اندازه‌ی معمول قد کشیده‌اند و این قدکشی ناشی از وسوسه‌ی آفتاب است. برای آنکه با آفتاب چهره به چهره شوند چاره‌ای نداشته‌اند جز قدکشیدن. اشتیاق به نور، نیروی بالیدنشان بوده است. انگار قاصد خاکند و پاسخ بی‌واژه‌ی زمین به آفتاب. ترجمه‌ی تکاپویی مومنانه‌اند. سعی‌شان مشکور.


مولانا می‌گفت:


"دانه در زمین انداختن، سوال است، که مرا فلان می‌باید. درخت رُستن، جواب است، بی‌لافِ زبان"(فیه ما فیه)

ای شمایان!

فرزندان فردا!


ما

در محاصره مرگ

و جیره‌بندی امید

بی‌رویا

زنده ماندیم


دلتنگ

معترض

و جاده‌ها همه خسته


گرچه 

-از شما چه پنهان-

گاهی

نرمی نگاه یکی نوزاد

یا خنده‌های سرخ انارستان

دل از ما می‌بُرد

همچنان که تُردی آوازی

از گلوی پرنده‌ای


با اینهمه

اگر چه هوا کم بود

ما زنده ماندیم

به احترام فردا

و رویای شما


آی آیندگان

اعجاز ما همین بود:

ما بی‌امید

ما بی‌فردا

زنده ماندیم


(صدیق قطبی)


چه کسی گفته است که آدم‌ها یکباره می‌میرند؟ آدم‌ها اندک اندک می‌میرند. مرگ هر عزیز، جانکاه و ساینده است. یعنی از جانت کم می‌کند و می‌کاهد. تو را می‌ساید. مرگ دیگریِ دوست، کاهش جان آدم زنده است. آن مرگ پایانیِ یکباره، ما را از این مردن‌های تدریجی آزاد می‌کند. ما را؟ مایی که دیگر نیستیم انگار.

می‌دانستی اگر باد

پای خود را از زندگی ما کنار می‌کشید

هیچ درختی ترانه نمی‌خواند؟


صدیق


آفتاب از کدام سو می‌تابد

که شرقی‌ترین بادها هم 

از سرودن تو عاجزند

و گل‌های پاکدامن 

از شنیدن کدامین زمزمه 

شرم می‌کنند

که در کنار و گوشه‌‌‌ی هر برگ

شبنمِ آینه‌ای است 


سوگند به صفای قدم باران

و تنفس شریف سپیده‌دمان

که من یک روز

پیش از آنکه پنجره را برای همیشه ببندند

نام تو را

فاش خواهم کرد


روزی

بر صلیب ترانه خویش


صدیق.


می‌بینی

بعد از آنکه باران

ترانه خود را تمام کرد

طلعت آفتاب 

چه ماه است؟

درست مثل ‌لبخندهای تو

بعد از آنکه یک دل سیر

گریسته‌ باشی


تنها اشک‌های توست که قادرند

لبخندت را

ماه کنند


صدیق.

کیستی؟

که این سان صبور و سخت

همپای قلب من

یک عمر زیستی


کیستی؟

که این سان ترانه‌خوان

بر زخم‌های پنجره

با من گریستی؟


نامت خداست؟ 

جان جهان است؟ 

یا پدر؟

یا هر کجا که نام تو آنجاست

نیستی؟


در التهاب هر تپش پاک؟

در اتفاق انگور؟

یا در سکوت صاف دلی سبز و چاک‌چا‌ک؟


یکدم به ما بگو

در ازدحام اینهمه آشوب و اشتیاق

آخر تو کیستی؟


صدیق.

آرمن (۴۲)

آرمن، دوست من، سلام. سلام و خداحافظ


من فکر می‌کنم هر انسانی در دل مرموز و معمایی خود، شب بی‌پایان و عظیمی دارد که در اغلب اوقات قادر نیست آن را به رسمیت بشناسد. شب بی‌کران و سهمناک تنهایی. اما در متن این شب ناپیدا کران، لحظات ناب و یگانه‌ای هست که فرزند عبور سوزان شهاب‌ها یا شکرخند ستاره‌هاست.


دوستی‌های نادر و هم‌نشینی‌های اندک‌شماری هستند که چنین خطوط فروزانی را در مساحت عریض شب، ثبت می‌کنند.


آدم‌ها در عمیق‌ترین سطح ارتباطی حتی، مثل عبور شتابان یک شهاب از وسعت پایدار شبند. شاید در مقایسه با آن پهنه‌ی تاریک، خیلی خُرد به نظر بیایند اما همان حضور به ظاهر کوتاه و خُرد آن‌هاست که شب سهمناک و پهناور تنهایی را زیبا و شاعر می‌کند.


دوست من، تمام آن‌سال‌های دوستی با تو در چشم من به اندازه‌ی لحظه‌ای برق‌آسا است. لحظه‌ای درخشش در شبی بی‌پایان. کوتاه اما یگانه. گذرا اما جاودان. مثل شهابی از شب تنهایی من عبور کردی و حالا تمامی شب‌ها، آبستن از خیال توست. 


می‌دانم که دیگربار از شب من نخواهی گذشت و می‌دانم این حرف آنقدر دردناک است که بهتر است ادامه پیدا نکند.


آرمن، هزار بار و صدهزار بار از تو ممنونم که عبور فروزان شهابی بودی در آفاق شب. صدهزار بار ممنونم.


آرمن، دوست عزیز من، سلام. سلام و خداحافظ

رفتن، رسیدن است

«بگذار زندگی‌ات چون رقصی آرام بر گوشه‌های زمان باشد. همچون قطره‌ی شبنمی بر کناره‌ی یک برگ.»(رابیندرانات تاگور)


استاد مصطفی ملکیان در جلسات «چاره‌جویی برای اضطراب» به ۳۰ مولفه برای غلبه بر تشویش و دلنگرانی اشاره می‌کند که یکی از آنها که به گمان ایشان از باقی عوامل مهمتر و اثرگذارتر است این است که زندگی را به مثابه رقص تلقی کنیم. می‌گوید وقتی کسی در حال رقصیدن است از او نمی‌پرسند می‌خواهی به کجا برسی و به دنبال چه مقصدی هستی. اگر بپرسند هم پاسخ این است: می‌رقصم نه برای اینکه به جایی برسم، فقط برای اینکه رقصیده باشم.


اگر زندگی را مسیری برای رسیدن به مقصدی ببینید آن وقت این خطر در کمین شماست که به مقصد نرسید و نرسیدن به مقصد، ارزیابی‌تان را از زندگی منفی می‌کند. یعنی بگویید شکست خوردم.

اما در رقص، مسیر و مقصد یکی است و آدم دلنگران شکست و نرسیدن نیست. آدمی که می‌رقصد تنها می‌کوشد که خوب و مرغوب برقصد و بس. ملاکِ کامیابی او کیفیت طی فرآیند است و نه نیل به مقصدی خاص. مسیر او همان مقصد اوست. نفس مسیر برای او مقصد است و از تحمل شکست ناشی از نرسیدن رهاست. ناکامی برای او بی‌معناست. شکست نمی‌خورد چون قصد رسیدن به هدفی را نداشته است.


مناسبات دنیای ما در نقطه‌ مقابل این تلقی است. می‌گوییم فلانی ناکام از دنیا رفت چرا که مثلا قبل از آنکه ازدواج کند یا فرزندی راهی این دیوانه‌خانه کند مُرد. از هم نمی‌پرسیم امروز شاهد کدام منظره دل‌نواز بوده‌ای؟ کدام سخن نغز، دل از تو ربود؟ چه چیز طعم وقت تو را خوش کرد؟ ما تنها از مقصدها می‌پرسیم و نیل یا عدم نیل به آنها.


«از کسی نمی‌پرسند چه هنگام می‌تواند «خدانگهدار» بگوید؟

از عادات انسانی‌اش نمی‌پرسند. از خویشتنش نمی‌پرسند.

زمانی به ناگاه باید با آن رو در روی درآید،

تاب آرد، بپذیرد، وداع را، درد مرگ را، فرو ریختن را،

تا دیگر بار بتواند که برخیزد.»

(مارگوت بیکل)


توجه تمام به خوب و مرغوب رقصیدن و از تشویش رسیدن و نرسیدن، کناره گرفتن، هم ضرورت نیل به حال خوب است و هم دشواری رو به گسترش روزگار ما. قیصر امین‌پور می‌گفت:


موجیم و وصل ما، از خود بریدن است

ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

شُکوه پروین

پروین اعتصامی زندگی رضایت‌بخش و کامیابی نداشت. ۲۸ ساله بود که با پسرعموی خود که رئیس شهربانی کرمانشاه بود ازدواج کرد و تنها دوماه و نیم توانست زندگی با او را تاب آورد و نهایتاً با چشم‌پوشی از مهر خود، طلاق گرفت. چند سال بعد، زمانی که پروین ۳۱ سال داشت، اعتصام‌الملک، پدر ادیب و فرهیخته‌ی پروین، شاخه‌گلِ به جان‌پرورده‌ی خود را تنها گذاشت و دیده فروبست. درگذشت او آغاز بی‌کسی و بی‌سروسامانی شاعر بود:


پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

به سر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره‌تر از شب کردی

بی تو در ظلمتم، ای دیده‌‌ی نورانی من

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان می‌دارم

تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

که دگر گوش نداری به نواخوانی من


پروین بعد از پدر، چهار سال دیگر زنده ماند و سرآخر در ۳۵ سالگی به مجمع رفتگان پیوست.


شاعر خود را گُلی می‌دید که در تمام عمر به سرزنش و بدسری خار دچار بوده است، لعل فروزانی که خریدارانی فرومایه نصیب بُرده و پرنده‌ای که به هوای چمن رفته و به حبس قفس گرفتار شده است:


ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی؟

جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی؟

ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو

جز مشتری سفله، به بازار چه دیدی؟

رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت

غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی؟


پروین، کمتر از زمانه و تقدیر خود زبان به شکایت گشود، اما همان‌اندازه که گفت، در کمالِ رسایی و اندوه بود. آهنگ حزین قلب شاعر در پیچ و خم این کلمات و تعابیر، شنیدنی است:


بی‌روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت

سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمی‌نمود

ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک

فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند

بار دگر امید رهائی مگر نداشت؟

بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد

این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز به شوق در آتش نمی‌گداخت

می‌دید شعله در سر و پروای سر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام

دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت


با اینهمه تلخکامی و مرارت که در عُمر کوتاه خود دید، بختی بلند داشت تا دفتری از سخنان شیرین پدید آورد و اعجاز هنر، همین است. حافظ می‌گفت: «با دلِ خونین، لب خندان بیاور همچو جام» و زندگی شخصی و هنری پروین، گواه این معنا بود. در قطعه‌ای که برای سنگ مزار خود سروده است آمده:


گر چه جز تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است


این بیت، هم راوی شُکوه پروین است و هم بیانگر شأن اعجازگونِ هنر.

زندگی حوصله می‌خواهد. پنجره می‌خواهد. رنگ آبی می‌خواهد. نشستن کنار قاب آبی پنجره می‌خواهد. و بی‌تشویش وقت، نگریستن به وسعت‌های سرگردان بین صراحت و ابهام می‌خواهد. زیسته‌ها را بارها و بارها ورانداز کردن می‌خواهد. تیله‌های تجربه را بین دو انگشت چرخاندن می‌خواهد. برای نگاه کردن به زوایای پیدا و ناپدید زندگی، یک زندگی دیگر لازم است. دو زندگی لازم است. یکی برای زیستن و دیگری برای نگریستن. از پنجره‌ای با قاب آبی به افق‌های رنگین‌کمان و خاطره.