عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شُکوه پروین

پروین اعتصامی زندگی رضایت‌بخش و کامیابی نداشت. ۲۸ ساله بود که با پسرعموی خود که رئیس شهربانی کرمانشاه بود ازدواج کرد و تنها دوماه و نیم توانست زندگی با او را تاب آورد و نهایتاً با چشم‌پوشی از مهر خود، طلاق گرفت. چند سال بعد، زمانی که پروین ۳۱ سال داشت، اعتصام‌الملک، پدر ادیب و فرهیخته‌ی پروین، شاخه‌گلِ به جان‌پرورده‌ی خود را تنها گذاشت و دیده فروبست. درگذشت او آغاز بی‌کسی و بی‌سروسامانی شاعر بود:


پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

به سر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره‌تر از شب کردی

بی تو در ظلمتم، ای دیده‌‌ی نورانی من

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان می‌دارم

تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری

غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد

که دگر گوش نداری به نواخوانی من


پروین بعد از پدر، چهار سال دیگر زنده ماند و سرآخر در ۳۵ سالگی به مجمع رفتگان پیوست.


شاعر خود را گُلی می‌دید که در تمام عمر به سرزنش و بدسری خار دچار بوده است، لعل فروزانی که خریدارانی فرومایه نصیب بُرده و پرنده‌ای که به هوای چمن رفته و به حبس قفس گرفتار شده است:


ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی؟

جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی؟

ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو

جز مشتری سفله، به بازار چه دیدی؟

رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت

غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی؟


پروین، کمتر از زمانه و تقدیر خود زبان به شکایت گشود، اما همان‌اندازه که گفت، در کمالِ رسایی و اندوه بود. آهنگ حزین قلب شاعر در پیچ و خم این کلمات و تعابیر، شنیدنی است:


بی‌روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت

سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمی‌نمود

ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک

فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند

بار دگر امید رهائی مگر نداشت؟

بال و پری نزد چو به دام اندر اوفتاد

این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز به شوق در آتش نمی‌گداخت

می‌دید شعله در سر و پروای سر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام

دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت


با اینهمه تلخکامی و مرارت که در عُمر کوتاه خود دید، بختی بلند داشت تا دفتری از سخنان شیرین پدید آورد و اعجاز هنر، همین است. حافظ می‌گفت: «با دلِ خونین، لب خندان بیاور همچو جام» و زندگی شخصی و هنری پروین، گواه این معنا بود. در قطعه‌ای که برای سنگ مزار خود سروده است آمده:


گر چه جز تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است


این بیت، هم راوی شُکوه پروین است و هم بیانگر شأن اعجازگونِ هنر.