عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خروش موج با من می کند نجوا....

دریا صدا که می زندم، وقت کار نیست

دیگر مرا به مـشغــله ای اختیـار نیست
پَر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم
آییـنه ای که هــیچ زمــانـش غبار نیسـت
دریا و من چقدر شبیهیم، گر چه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریــا کــه از اهــالــی ایـن روزگــار نــیــســت
امـشـب ولی هوای جنـون موج می زنـد
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش، ببین
دریا هـم اینچنین که منـم بردبـار نیـست     « محمد علی بهمنی »

*

سینه باید گشاده چون دریــا                    تـا کند نغمه ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج                   کـه رود صـــد ره و بـر اید بــاز

تـن تـوفـان کـش شــکـیـبـنده                   که نفرساید از نشــیب و فـراز

بـانـگ دریـادلان چنـیـن خـیـزد                   کار هر سیـنه نیست این آواز    //  هـ.ا. سایه

کنار دریا که می نشینی، تداعی آزادِ ذهن، تو را به این سو و آن سو می برد. موج ها وقتی آرام و کوچکند زیر لب زمزمه می کنی:

کاش با زوق اندیشه شبی،

از شط گیسوی تو من،

بوسه زن بر سر هر موج گذر میکردم....    «حمید مصدق»

 وقتی دریا آبی و مواج به نظر می آید همراه با حسین منزوی واگویه می کنی:

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست        آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در مـن طـلوعِ آبیِ آن چـشـمِ روشــــن         یـاد آور صــبحِ خـیــال انــگیـــزِ دریـــاست     

وقتی غروب سر می رسد و موج بر ساحل می کوبد، وقت آن می رسد که این شعر فریدون مشیری را بخوانی یا با صدای محمد نوری گوش دهی:

به پیش روی من، تا چشم یاری می کند، دریاست!

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست!

درین ساحل که من افتاده ام خاموش.

غمم دریا، دلم تنهاست.

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست!

خروش موج، با من می کند نجوا،

که: هر کس دل به دریا زد رهایی یافت!

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت...

مرا آن دل که بر دریا زنم، نیست!

ز پا این بند خونین بر کَنم نیست،

امید آنکه جان خسته ام را،

به آن نادیده ساحل افکنم نیست!

شگرف است و رازآلود. دل به دریا زدن همان و چشم از جهان بستن همان، اما دریا افسونت می کند چنان ماری که خرگوشی را برای شکار، با حرکات موزون خود میخکوب می کند. دریا نوایی دیگر ساز می کند: خروش موج با من می کند نجوا که: هر کس دل به دریا زد رهایی یافت.

چه سرّ و رمزی در این طنین نهفته که مرگ را برایت دلاویز می کند؟ تا چنان شوی که به مثابه ی سقراط خوش خوشانه شوکران را چون شربت گوارا نوش جان کنی. آری سقراط. سقراط که شکسپیر در توصیف مرگش می گوید: «هیچ چیزش در زندگی برازنده‌تر از ترک زندگی نبود. جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ، گران‌بهاترین چیزش را همچون بی‌بهاترین چیز دور افکند.»

عشق ومرگ خواهران همند و هر دو در مجاورت دریا بیدار می شوند. دریا عاشقان را شوریده تر و مرگ اندیشان را مرگ جو تر می کند. رسول یونان در شعری می گوید:

کنار دریا

عاشق باشی

عاشق تر می شوی

و اگر دیوانه

دیوانه تر

این خاصیت دریاست....

به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد

شاعران

از شهرهای ساحلی

جان سالم به در نمی برند.

همان که قدیماً می گفتند قرص کامل ماه، دیوانه را دیوانه تر می کند. همان که گفته اند پلنگ ها نیز در شب مهتابی سودایی می شوند و در سودای در آغوش کشیدن مهتاب، در جهشی از بلندا به آسمان، سرشان به سنگ واقعیت می خورد و می میرند. چه کسی بهتر از حسین منزوی این مطلب را به شعر گفته است؟

خیال خام پلنگ من به سوی مـــاه جهـیدن بود       و ماه را ز بلندایـش به سوی خــاک کشــیدن بـــود

 پلنگ من –دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد       که عشق – ماه بلند من- ورای دست رسیدن بود 

خاصیتی که گر به نسبت ماه افسانه و اسطوره باشد برای دریا عین حقیقت است.

 کشتی هایی که در دریا لنگر انداخته اند در سیاهی شب که چراغ هایشان را روشن می کنند، حس غریبانه ی وانهادگی را در درونت شعله ور می کنند. منظورم از وانهادگی، همان تنهایی نازدودنی آدمی است. تنهایی نهفته و جاگرفته در سرشت و سرنوشت جهان. همان که سهراب می گفت: حیات نشئه ی تنهایی است. هر کشتی برای تو تجسم فرد فرد انسانی است که مُهر تنهایی وجودی بر پیشانی اش خورده است.

و فکر کن که چه تنهاست 

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

 چه فکر نازک غمناکی!       «سهراب سپهری»

دلهای عارفان و عاشقان هماره دریایی بوده است. دریا به سبب آشفتگی و بی قراری و تموج، حکایت گر جان بی تاب مولانا بود. جانی که سکون را جایی در سرنوشتش نبود:

کی شود این روان من ساکن؟      این چنین ساکن روان که منم

چه چیزی به وضوح دریا می تواند تعبیر زیر و زبر شدن را به تصویر کشد: بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی...

گفتم ای عشق بگو، ‌زیر و زبر خواهم شد            گفت: می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

این دریانامه را با شعری از نزار قبانی به پایان می برم:

ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان برافرازم...

ما آب را برای گریستن نوشیده ایم

سهراب می گفت: زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. حسّ غریب یک مرغ مهاجر!!! تعبیر خیلی لطیفیه. همیشه سفر برام دلهره آور بوده . تا جایی که یادم میاد. نمی دونم چرا. فردا سفری دور در پیش دارم که تا دو هفته به طول می کشه. کَنده شدن از مسکن مألوف و اوضاع و احوال مأنوس، قدری و یا چه می دانم کمی بیشتر از قدری، سفر را به کامم تلخ می کنه. دم دمای سفر یه حس غریبی به آدم دست میده. چه می دونم یه چیزی شبیه حسّ احتضار. حس مرگ. سفر. سفر. سفر. نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد. شما که غریبه نیستید راستش اونچه منو نگران میکنه کارهای نیمه تماممه. کارهایی که که در پستویِ ذهنم جا خوش کرده و باید انجامشون بدم. و از این که مرگ، بی خبر در بزنه، یا به قول اون شاعر، کلید بیندازه و آدمو با خودش ببره می ترسم. می ترسم بابتِ ایده هایی که محقَّقشون نکردم. بابتِ کتاب هایی که لیست کردم بخونم و هنوز نخوندم. بابتِ سؤال هایی که نوشتم از استاد ملکیان بپرسم و هنوز نپرسیدم. و بابتِ مطالبی که تو ذهنم جوونه زده و هنوز درخت نشدن و ننوشتمشون. بابتِ اعترافایی که باید صریح و عریان بکنم و هنوز نکردم. بابتِ حرف هایی که باید به کسانی بزنم و هنوز نزدم. بابتِ زندگی نازیسته و نیازموده ای که همینطور قالبی از جامعه و خانواده تحویل گرفتم و شهامتشو هنوز که هنوزه پیدا نکردم که ازش رها بشم. از خودِ مرگ نمی ترسم. از مرگ ناگهان که کارهامو نیمه تموم بذاره می ترسم. از این که هنوز اون آدمی که دلم می خواد نشدم و همینطور خام و ناشسته بمیرم.

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

برف بر دوش سکوت

پاشو برف اومده. مادرم صدام می زد.  با قدری انکار و دودلی، گرمای خواب رو ترک می گفتم و با کنار زدن پرده،  از دریچه ی پنجره، حیاط برف پوش رو میدیدم. خبر اومدن برف، بهانه ی مناسبی برای بیدارکردنمون بود. شعف خاصی دلمو فرا می گرفت. انگار جهان بکلّی دیگر شده بود. همه جا سفید. قامتِ درختها از سنگینی برف خم شده بود. شادی آمدن برف وصف نشدنی بود. دوچندان میشد وقتی بهش تعطیلی مدرسه رو اضافه می کردی. اون وقتها خوردن برف از اولین کارهایی بود که آدم دوست داشت انجام بده. شاید با این کار میخواستی زلالی و سپیدی رو به اعماق وجودت روانه کنی. وقتی میخوریش باهاش به وحدت میرسی. این روزها هم شهرمون برف اومده. ولی البته دیگه اون شور و حال نمونده. شور و حال کودکی بر نگردددریغا. کیه که برف بباره و یاد شعر مارگوت بیکل که شاملو با صدای گرمش خونده نیفته: ... و هردانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند.

و یاد شعر مارگوت بیکل که شاملو با صدای گرمش خونده نیفته: ... و هردانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند.

برف با خودش سکوت میاره. به تعبیر سهراب: برف بر دوش سکوت. سکوتی سرشار از ناگفته ها. از حرکات ناکرده و عشق های بر زبان نیامده. سکوتی که حقیقت من وتو را به همراه داره. سکوت برف، به هزار زبان با آدم حرف میزنه. از حرف هایی که تن به ابتذال گفتن نمیدن. از حرف هایی که در قالب تنگ سخن جا نمیشن. حرفهایی که همیشه ناگفته میمونن وتنها درخموشی و سکوت میشه نوشیدشون. هزار قناری خاموش در گلوی هر یک از ماست. برف ما رو به یاد قناریمون میندازه. گریک ورق ازعلم خموشی دانی/ بسیار برین گفت وشنو خنده زنی. هرکس هوسِ سخن فروشی داند/ من بنده ی آنم که خموشی داند. جان ما در جهان پر همهمه و پر غوغای پیرامون، عطشِ سکوت رو داره وبرف این موهبت رو بهمون نثار میکنه.

یاد شعری می افتم که آدمو مدهوش می کنه: «چه سعادتی است وقتی که برف می بارد دانستن این که تنِ پرنده ها گرم است.»

تو کوران سرما و برف، تن پرنده ها گرمه. قشنگ نیست؟ فکرکردن بهش آدمو مست میکنه. راستی گنجشک ها کجا خوابیدن. چطور خودشونو گرم می کنن. چه گرمای شیرینی تو تنِ گنجشکاست. طفلی ها چطور می خوان غذا پیدا کنن. نکنه گرفتار ما آدمای بی رحم بشن. ما آدمایی که شکممونو هیچی سیر نکرده و فقط چشم دوختیم که برف بیاد و از بیچارگی و گشنگی گنجشکا و پرندها دامی پهن کنیم و اونا رو هم روونه ی شکم سیری ناپذیرمون کنیم. طعمه ی حرص و فزون خواهی بی حدّ و مرزمون که فقط خاک گور می تونه پُرش کنه.

همه جا رو برف پوشونده. من به گنجشکها فکر میکنم. و به هزار قناری خاموش در گلویم.

در آغوش باد

«گویند سبب توبه وی [عطّار نیشابوری] آن بود که روزی در دکانِ عطاری مشغول معامله بود، درویشی به آنجا رسید و چند بار شیءٌ لله[چیزکی در راه خدا] گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت ای خواجه تو چگونه خواهی مُرد؟ عطّار گفت: چنانکه تو خواهی مُرد. درویش گفت:  تو همچون من می‌توانی مُرد؟ عطّار گفت: بلی. درویش کاسه‌ای چوبین داشت زیر سرنهاد و گفت «الله» و جان بداد. عطّار را حال متغیر شد، دکان بر هم زد و به این طریق در آمد.»(نفحات الانس من حضرات القدس ، نورالدین عبدالرحمان جامی)

چقدر خوبه که اینقدر جریده و رهیده باشی، بتونی تو مرز هستی و نیستی جولان بدی. انگار در آغوش بادی. گاهی چنین حسی به آدم دست میده. این حس که دیگه هیچ رشته ای اونو به این دنیا وصل نکرده و پابندِ هیچ بندی نیست. لحظه‌ای که خیره در خورشید مرگ و چیره بر هراس از نیستی، مُردن را به زانو درمیاری.
این داستان در نظرم همیشه وجهی حماسی و رشک‌انگیز داشته. ای کاش آدم می‌تونست مثل اون درویش که از تبارِ سبک‌روحان عاشق بود، به این راحتی از سنگینیِ بودن رها بشه، و بارِ هستی رو بر زمین بذاره. سبک‌بار و سبک‌روح...

هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ

لحظات اوج در زندگی آدم زیاد نیستن.

امروز سرشار بودم. سرشار از زندگی. سر ریز شدم. از شادی. ذوب شدم. از گرما. من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است.

ضربان قلبم بالا رفت. یهویی. خون با سرعت تمام می دوید. قلب داشت ورزش می کرد. جست و خیز. ژیمناست شده بود. سرخ شدم.

زنگ زدم تا سال نو رو بهتون تبریک بگم. از دیروز در تلاش بودم ولی نشد.

باور نمی کردم. یعنی من تو ذهنش بودم؟ یعنی اون منو به یاد داشت؟ لابد.

وای خدایا چه حس قشنگی!

زبونم بند اومده بود.

لبت خندان. دلت آروم. روزگار شاد...

نه خندان بودم نه آرام نه شاد. حال که تو صمیمانه خواستی و آرزو کردی به یمن همّتت که خاک را زر کند، هم خندانم هم آرام هم شاد. به همین سادگی.

میشه دیوار پوستین درید و جان شوریده را رها کرد؟!

کاش می شد.

درست حدس زدید. مصطفی ملکیان زنگ زده بود.

« من فکر می کنم        

هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ

احساس می کنم                     

در بدترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه ی خورشید در دلم     

می جوشد از یقین

احساس می کنم              

درهر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب           

ناگهان           

می روید از زمین  

من فکر می کنم    

هرگزنبوده دست من         

این سان بزرگ و شاد... ـــ  احمد شاملو »

دلم می‌خواست دنیا رنگ دیگر بود

 فکر می کنم یکی از فرق های عمده ی ما با سایر موجودات، در قدرت تخیل ماباشد. ما می توانیم جهانی زیباتر و بهتر را تصور کنیم. واین توان هم از سویی مایه ی آفرینش های هنری و خلقِ زیبایی شده است و هم اسباب درد و رنج. وقتی دنیای بهتر و زیباتر را تصور می کنی و فاصله ی آن را از دنیای موجود می نگری، دیگر غم و غصه گریبانت را رها نمی کند. دیگر سخن امام محمد غزالی که می گفت: لیس فی الإمکان ابدع ممّا کان، یعنی دل انگیزتر و بدیع تر از آنچه هست، در دایره ی امکان نبود، دستِ کم برای من، پذیرفتنی نیست. یکی از کفرآمیز ترین سخنان خواجه ی شیراز که فکر می کنم از نظر مغفول مانده این است که: عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی. چرا که به گمان او: آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست.  این نیروی تخیل و تصوّر جهان معدوم ولی مطلوب، به نظرم دستمایه ی بسیاری از خودکشی هاست. امری که در سایر جانداران نمی بینیم. اگر خودکشی نهنگ ها و دلفین ها هم راست باشد شاید به دلیل جوانه زدن همین نیرو در آنان باشد. خدا را چه دیدی. ما تنها کسانی هستیم که می توانیم بنشینیم و در عالم ذهن و خیال، دنیای دلخواه و مطلوب خود را خلق کنیم. شعر بسازیم. جایی شعری خواندم که اگر حافظه یاری کند چنین بود: "جهان هست، اما ما آن را دوباره روایت می کنیم، تا جهان باشد، بیش از آنچه هست، و ما باشیم، بیش ازآنچه هستیم."شاعران بزرگترین ناکامان تاریخند. شفیعی کدکنی گفته: "هیچ می دانی چرا چون موج، در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟، زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک،آنچه می خواهم نمی بینم، و آنچه می بینم نمی خواهم." منشأ رنجها همین جاست. آنچه می بینی نمی خواهی وآنچه می خواهی نمی بینی. رواقیون هم همین را دریافتند و گفتند اگر میخواهید رنج نبرید پس همانی را که می بینید بخواهید. یعنی به آنچه هست رضا دهید. شاعران آفریننده ی آرزوها هستند، آرزوی روزهای بهتر... روشنتر... زیباتر... حمیدی شیرازی گفته: چیزی ز روزگار بماند ز هرکسی/ وز ما به روزگار به جز آرزو نماند. فکر می کنم قدرت تخیل قوی، رنج فزاینده به دنبال دارد. شعر نوعی آفرینش است. اما آفرینش دنیای خیالی. دنیایی که به قول قیصر امین پور حتا در خواب هم خوابش را نمی شود دید: "خدا روستا را، بشر شهر را، وشاعران آرمانشهر را آفریدند که در خواب هم خواب آن را ندیدند." همان آرمانشهرِ پشت دریاها! که سهراب می خواست قایقی بسازد و در پی آن برود. از این خاک غریب دور شود. شهری که شاعران در آنجا وارث آب و خرد و روشنی اند. حکایت خیالِ خامِ پلنگی که در طلبِ ماه، پنجه به خالی می زند. حال با طرح این آرزوها در پی چه هستم. افزدون بر رنجهایتان؟! چند عذر و بهانه دارم. یکی اینکه: مرد را دردی اگر باشد خوش است. دوم اینکه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل/ که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم؛ کوشش بیهوده به از خفتگی... و دیگر اینکه ارزش هرکسی به آرزوهایش است: گر در طلب لقمه ی نانی، نانی/ ور در طلب منزلِ جانی، جانی/ این نکته ی رمز اگر بدانی، دانی/ هر چیز که در جستم آنی، آنی. آرزوهای خوب داشتن آثار مثبتی در عملکرد ما می نهد. آرزو می کنم که بهترین آرزوها را داشته باشید.

عبور باید کرد و همنورد افق‌های دور باید شد...

بارها با این پرسش و تعریض مواجه شدم که تو همونی هستی که ما میشناختیم؟ چرا اینقدر عوض شدی؟ خیلی تغییر کردی ها! پرسشی تلخ و گزنده که همواره برایم هضم ناشدنی بود. به ویژه وقتی که می بینم طرف فرض گرفته که آدم وقتی یه رنگ و بویی پیدا کرد برای همیشه باید حافظ اون باشه و ظاهراً اصل بر هویت ایستا و ثابت فرده و هویت پویا و دینامیک و نوشونده تو چشم می زنه و هضم نشدنیه. اصل بر اینه که آدم نباید افکارش تغییر کنه. اما به نظرم این یه نگاهه اشتباهیه.

وقتی با یه آدمی که تو گذر زمان همونجور ثابت مونده برخورد می کنیم باید متعجب بشیم که عجیبه هیچ فرقی نکردی. واسه همینه که آشوب ذهنی و تشویش معرفتی برام تاب آوره. تعجب میکنم که چرا وقتی پایه های فکری و اعتقادی یکی رو زیرسؤال می بری اینقد آشفته و سرآسیمه میشه. اما واسه من خیلی راحته که یکی بیاد و همه ی منظومه ی فکریمو زیر سؤال ببره. چون من که نباید خودمو به افکارم منگنه کنم. نباید به اونها احساس تملک داشته باشم.

یکی از درسهایی که از مدرسه ی مولوی یاد گرفتم اینه که "جمله ی بی قراریت در طلب قرار توست/ طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت." دیدم که هم محمد مجتهد شبستری که دگردیسی بنیادینی در سیر زندگی داشته و هم مصطفی ملکیان، که بنیان های فکریش در طول عمرش زیر و رو شده، به این شعر خیلی دل دادن و بهش باور دارن. اینجور آدما رو خیلی دوست دارم. شبستری دوست داشتنی که قبلاً یه فقیه عالی مقام بود راجع به سیر زندگیش میگه:«ایمان من چیزی بود که در کف دستم بود و من محکم به آن چسبیده بودم تا از کفم نرود. اما درلحظه ای دستانم از هم باز شد... واکنون چیزی در آن نیست. اما دستانم همچنان به نشانه طلب گشوده است و ایمان برای من در طلب دائمی معنا می شود.» مصطفی ملکیان تو یه مطلبی در تعریف دو نوع هویت ایستا و پویا والبته دفاع از هویت پویا از "یاکوب بومه" عارف مسیحی آلمانی جمله ای نقل میکنه و میگه به نظرم این جمله بیت الغزل عرفان جهانی است:

فاصله میان بهشت و جهنم این است که اهل بهشت کسانى اند که مى خواهند «بر حق باشند» و اهل جهنم کسانى اند که مى خواهند «بر حق بوده باشند»

غالب آدما دوست دارن تو را یک فرآورده ی تمام شده ببینن که تغییر یافتن و چهره عوض کردن و دگردیسی ات برایشان غیرمنتظره است و گاه با ارزشداوری منفی ذیل عنوان تخریبیِ آدمِ مذبذب یا مشوش یا حزب بادی، قلمدادت می کنن. حال آنکه عرفای ما میگفتن که آدم یه فرآینده و هویتی پویا و نوشونده داره و نباید جایی جا خوش کنه و اتراق کنه و هیچوقت نباید رخت سفر از تن بیرون کنه. سهراب که بزرگترین عارف معاصره خیلی رو واژه ی سفر و عبور کردن تأکید می کنه و بسامد این واژه تو شعراش هم زیاده. پریدخت خانم، خواهر سهراب هم مجموعه ی نامه های سهرابو  در کتابی با عنوان "هنوز در سفرم" چاپ کرده که خیلی عنوان به جا و مناسبیه. سهراب مدام در پی حرکت و کشف افق های تازه است. دلش میخواد قایقی بسازه و به پشت دریاها بره. رو به وسعتی بی واژه که هماره اونو به سمت خودش دعوت میکنه. اون سمت زیبای زندگی که درختان حماسی داره و دست هر کودکش شاخه ی معرفتی است. او خودشو سوار بر قایقی به درازای زمان می دونه که هرگز بند کفشش را به نشانه ی فراغت از کشف و سفر و عبور باز نمی کنه. به جایی نمی رسه که به بی خیالی فرشی پهن کنه و آسوده نفسی بکشه. او مدام عبور می کنه. مسافره و تا آخر عمر هم در مسیره چرا که "ساحل بهانه ای است رفتن رسیدن است" یه عارف بودایی گفته" هیچ راهی به خوشبختی وجود ندارد؛ خوشبختی همان راه است" یا اقبال لاهوری گفته:" دویدن و نرسیدن چه عالمی دارد/ خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز"

وقتی به یک باور و نگاهی چسبیدی و خودتو منگنه کردی احساس سنگینی می کنی چرا که باید همیشه حافظش باشی و هرچی که باورتو به مخاطره بندازه برات سهمناک و مخوفه. در این حالت باورهات به شکل مایملکت در میان و تو مالک اونها هستی و یه مالک همیشه نگران از کف دادن ملکشه. همینه که مولوی میگه: "جمله ی بی قراریت از طلب قرارتوست." وقتی می خوای از جات تکون نخوری اگه بادی بوزه احساس نگرانی میکنی چرا که می خوای جات عوض نشه. اما عارفان می گفتن که صوفی و عارف واقعی نه مالک چیزی است و نه مملوک چیزی." الصوفی لایَملِک و لا یُملَک" این جمله ی ژرف از آن ابوالحسن نوری یکی از عرفای به نامه که در دل، جهانی از معنا داره. این که نه مالک باشی و نه مملوک به نظرم میاد که اوج تعالیه. نیرواناست. رهایی و آزادگیه. و به حق تعریفی جامع از یک شخصیت متعالی و فرزانه است. فارسی اونو عطار در تذکره الاولیاء آورده:«صوفی آن بُوَد که هیچ چیز در بند آن نَبُوَد و او در بند هیچ چیز نشود.» عرفای دیگری هم از جمله شمس تبریزی و شیخ سمنون و ابوسعید این حکمت رو نقل کردن و روش تأکید کردن. متأسفانه غالباً این برداشت میشه که ما صرفاً باید به زر و زیور دنیا تعلق و دلبستگی نداشته باشیم. اما این رهیدگی در زمینه ی باورهامون هم هست. ما نباید خودمونو در بند باورهامونو قرار بدیم. البته از معاصرین کسی به اندازه ی مصطفی ملکیان رو این قضیه تأکید نکرده؛ شاید به این خاطر که فهمیده سبب اصلی کثیری از خرافه زدگی ها و جزم اندیشی ها همینه. یعنی مقاومت آدما در تغییر دادن نوع نگاه و باورهاشون که اونا رو به درجه ی انجماد می رسونه و به لحاظ ذهنی منجمد و متجزّم و متصلّب میشن. انسداد و تصلّب اندیشگی خیلی ویرانگره. شاید همه ی دیکتاتورهای انسان ستیز مبتلا به این آفت بودن. اما مهم شیوه ی طی کردن مسیره. مهم اینه که ما در عبور و طی مسیر، چقدر از دو فضیلت صداقت و جدّیت بهره مندیم و صادقانه و بی اینکه خودمونو فریب بدیم و مجدّانه و نه با کسالت و بی حالی و  بی رمقی در پی شاهد حقیقت می دویم. باز همون تعبیر بی نظیر استاد این فن؛ یعنی سهراب که گفت کارِ اصلی ما در زندگی دویدن در پیِ آواز حقیقت است. اون وقت ارزشداوری ما در خصوص دیگران نه بر اساس یافته ها و داشته ها و نوع خاص باورهاشون بلکه بر اساس شیوه و طرز سیر و سلوک فکری و فرآیند باور پذیریشونه. اینجاست که مفهوم" طلب" ارزش پیدا میکنه ومیشه اولین منزل از منازل هفت گانه ی عطار. همان که مولوی فراوان آن را ستوده  و گفته : آب کم جو تشنگی آور بدست. به نظر میرسه هرچی تشنگی و عطش آدم به حقیقت بیشتر میشه، ارزش وجودیش هم تعالی پیدا میکنه. در این رهایی و بی قراری و هویت پویا و نوشونده و عبور مستمر، نوعی از احساس سبکروحی و سبکبالی هم به آدم دست می ده. چون در بند اکنونش نیست. در بند گذشتش نیست و در بند داوری ها وقضاوت ها و نام و ننگ نیست. می خواد عبور کنه و به هیچ چیز تعلق نداره. این فرارَوی از خود، قفس شکستن و بند دریدن، شیرینی خاص خودشو داره. یه آدم اینجوری مدام سعی میکنه که قفس هاشو بشکنه و خودشو از بند باورهایی که دیگه دفاع پذیر نمیبینه رها که: "باز آدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم/ وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم."

من خیلی فضیلت ها رو در گذشته جا گذاشتم که همیشه حسرتشو می خورم و مثل بهمنیِ شاعر میگم: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. همیشه با صراحت و صداقت به دوستانم گفتم که از آنچه هستم متأسفم. این جمله ی  زیبا رو از فیلم مسیر سبز آموختم. مرد عظیم الجثه ای که ظاهر مخوف ولی قلب معصوم و کودکانه ای داشت وقتی بی هیچ گناهی داشت اعدام می شد ازش پرسیدن که آخرین حرفت چیه و اون گفت: از آنچه هستم متأسفم. البته خودمو با اون قیاس نمی کنم چون اون خوب بود. اما راجع به طرز نگاهها و شیوه ی زیستنی که ماله گذشته بودن و دیگه منطقی و قابل دفاع نمیبینم، بی محابا خواهم گفت:

چندان که خواهی در نگر در من که نشناسی مرا / زیرا از آن که ام دیده ای من صد صفت گردیده ام

آرزوی من در این زمینه همون آرزوی شاعر دوست داشتنی، مارگوت بیکله که میگه:«امید که‌ در انتهای‌ عمر/شاکر باشم‌/ کج‌ْراهی‌ها وُ نابَلَدی‌های‌ حیاتم‌ را!/ کورمال‌ رفتن‌ها وُ / دگرگون‌ شُدن‌ها... /اُمید که‌ در انتهای‌ عمر / شاکر باشم‌ / کسانی‌ را که‌ یاورم‌ بودند در زنده‌گی‌!/ هم‌ْراهان‌ُ دُشمنانم‌ ،/ در انتها/ می‌باید خوشنود باشند! /این‌ سفرِ هیجان‌انگیز، می‌باید در آشتی‌ پایان‌ گیرد!»

چقدر این دوست داشتنای مشروط و مقید بَدَن. چقد حس بدیه که یکی ترا دوست داره چون مطابقه تصویرشی و تو باید اینقد خود خوری و خود سانسوری کنی که تو قاب تصویرش بگنجی. و چقد زیباست محبت مادری که آدمو لا بشرط دوست داره. همونجوری که هستی. واسه همینه که هیچی جای محبت مادرو نمی گیره. چون فقط تو این نوع محبت تو احساس سبکی و آرامش میکنی. یکی تو رو همونجوری که هستی دوست داره و دوست داشتنش مشروط و مقید به چیزی نیست. 

شما رو به خدا این شعر مارگوت بیکل رو بشنوید؛ ببینید دوستی های ما چقدر این طوریه و بعد ببینید که این خانم شاعر آلمانی چقدر عمیق و بزرگواره:

«چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

مجبور نیستی‌ آن‌گونه‌ که‌ در روزِ آشنایی‌مان‌ بودی‌،

باقی‌ بمانی‌!

چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

مجبور نیستی‌ خود را محدود کنی‌

به‌ تصویری‌ که‌ از تو زنده‌ مانده‌ در من‌!

چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

می‌توانی‌ در خود ببالی‌ُ

چیزهای‌ جدیدی‌ کشف‌ کنی‌ در وجودت‌!

می‌توانی‌ دگرگون‌ شُده‌، بشکفی‌ُ تازه‌ شوی‌!

چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌،

می‌توانی‌ آن‌چه‌ هستی‌ باقی‌ بمانی‌ُ

آن‌چه‌ نیستی‌ شَوی‌!»

بیایید دوستی هامونو اینطوری کنیم. نظرتون چیه؟

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست

بیا تا به لبخند عادت کنیـــم          به این راز پیـوند عادت کنیـم

بیا ساده مثل چکاوک شویم          بیا باز گردیم و کودک شویم

نمی دونم چرا آدما با دیدن بارون یاد عهد کودکی می افتن. پروانه ای میشن. شاید به خاطر پاکی و طراوتشه که یادآوره پاکی و طراوت اون دورانه. البته شاعرا بیشتر. گلچین گیلانی وقتی بارونو  می بینه یاد ده سالگیش می افته. که چست و چابک و نرم و نازک بسان آهو می دوید و پرید و می چمید... راستی عجیبه که آدم وقتی کودکه اینقدر چست و چابکه. پر از تحرک و نشاط و دوندگی... داشتم بچه اردکای نازمو نگاه می کردم که سرمست و طنّاز بی هیچ وقفه ای ازاین سو به اون سو می رفتند و بازیگوشی می کردند اما اردک بزرگهاتنبل و بی حالن. شور و حال کودکی بر نگردد دریغا! احساس می کنم آدم وقتی که بچه است زندگی را خوب حس و لمس می کنه و وقتی بزرگ می شه دیگه دایماً در پی زنده موندنه تا زندگی کردن. به قول رمان شازده کوچولو این فقط بچه ها هستن که بینی شون رو به شیشه ی قطار می چسبونن و بیرونو تماشا می کنن. آدم بزرگا یا خوابن یا دارن خمیازه می کشن. فروغ میگه:«علی کوچیکه / نشسته بود کنار حوض/ حرفای آبو گوش میداد...».  یادمه وقتی کوچیک بودم با باد و باران و گلهای کوچیکِ آبی که دم دمای بهار سطح باغمونو می پوشوندن گفتگوها و خاطره ها داشتم. وقتی یکی از جوجه هام می مُرد با حرمت و اندوه تمام دفنش می کردم و مدتها داغدارش بودم. خواهرم میگه وقتی بچه بودی و گوسفندِ مورد علاقتو پدر سر برید، حالت خیلی بد بود، اینگار گیج و ویج و مالیخولیایی شده بودی امّا الان چی؟ یعنی چیزی ازون معصومیت کودکی باز هم تو من سوسو می زنه؟ یادمه یه بزغاله ای خریدیم که چون تنها بود و از دوستاش جدا شده بود، مدام ناله می کرد. ناعمه، همون خواهرزاده ی کوچکم، سیل اشک بود که از چشمش سرازیر می شد. درد اون بزغاله را با تمام وجود حس می می کرد. آیا آدم بزرگا هم اینجوری احساس دارن؟

سـر زد بـــه دل دوبـــاره غـــم کــودکــانـــه ای      آهسته می تراود از این غم ترانه ای

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست      دارم هـوای گریــه خــدایـــا بهـانـه ای  (قیصر امین پور)

 چند روزیه کفش دوران دانشجوییم رو که کمی فقط رنگ و روش رفته بود پیدا کردم و با مختصر تعمیر و بزک زدنی دارم می پوشم. حسّ خاصی به من دست می ده! یاد دوران های نه چندان دور می افتم. یاد سرمستی ها و دلشدگیها و دیوانگی ها. شبگردی ها و خرابی ها و رؤیاها... غم انگیز ترین واژه ای که به نظرم بشر اختراع کرده واژه ی هرگزه. هرگز... هرگز... هرگز... تلخترین لحظه ها برام وقتیه که به این واژه می اندیشم.

«پیاده میرفتیم

نگاه شعله ورم بود و اشک چشم ترم

نگار خانه عمر گذشته در نظرم....

چه دره های عمیقی...

نمی توان پل بست؟؟

به لحظه های گریزان نمی توان پیوست؟؟؟»

چندسالی که تو حوزه های علمیه بودم واسم نوستالژیک نیست و هیچوقت حسرت اون دوره را نمی خورم. چرا که زیستن در یک قالب و ساختار مشخص و از قبل پیش بینی شده وعاری از آزادی و رهایی و خوداندیشی، چیز جالب و شیرینی نداره که آدم دلش براش تنگ شه. تو دوران دانشگاه بود که احساس کردم یک انسان آزادم و خودم باید به قول اگزیستانسیالیستها به زندگیم معنا بدم و خودمو محقَّق کنم. کرامت انسانی به مراتب بیشتر در دانشگاه واسم تأمین بود. اونجا بود که داشتم نم نمک می آموختم که به قول اقبال: در جهان بال و پر خویش گشودن آموز/ که پریدن نتوان با پر و بال دگران. آه دوران کودکی.. دوران کودکی... به نظرم می رسه که به قول یغما گلرویی، همه ی کودکان جهان شاعرند و یا حتّا بر عکس، همه ی شاعران جهان کودکند. نه آیا که عیسی مسیح گفته که برای ره یافتن به ملکوت آسمان ها باید از نو کودک شد.(نزد عیسی آمدند و گفتند: چه کسی در ملکوت آسمان بزرگتر است؟ آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگزبه ملکوت آسمان ره نمی یابید.- انجیل متی، باب 18) بابک احمدی راجع به رولان بارت که یک ادیب و نقّاد و نظریه پرداز بزرگ ادبی بود، می نویسه:«رولان بارت چونان کودکی زیست، همچون کودکی، پس از مرگ مادرش، دنیایش به پایان رسید. نوشت که دیگر اشتیاقی به زندگی ندارد و به فاصله‌ای کوتاه در گذشت. مرگ او خود مرگ یک کودک بود. بیست و پنجم فوریه 1980 کامیونی رولان بارت را که از خیابان می‌گذشت، زیر گرفت»

مولوی در فیه ما فیه میگه: « حق تعالی صبوتی[کودکی] بخشد پیران را، از فضل خویش، که صبیان از آن خبر ندارند. زیرا صبوت بدان سبب تازگی می آرد وبر می جهاند و می خنداند و آرزوی بازی میدهدکه جهان را نو می بیند و ملول نشده است از جهان، چون این پیر جهان را هم نو بیند، همچنان بازی اش آرزو کند...»

اسماعیل خویی در شعری میگه:«وقتی که من بچه بودم ، زور خدا بیشتر بود ، وقتی که من بچه بودم، بر پنجره های لبخند ، اهلی ترین سارهای سُرور آشیان داشتند ، آه ، آن روزها گربه های تفکر ، چندین فراوان نبودند ، وقتی که من بچه بودم ، مردم نبودند، وقتی که من بچه بودم ، غم بود ،  اما ،  کم بود»

محمود درویش شاعر بزرگ فلسطینی میگه هرچی سنّم بیشتر میشه، کودکی تو من بالنده تر میشه، سیر تکاملی یه شاعر اینجوریه: «مشتاقم به نان مادرم و قهوه ی مادرم و نوازشِ مادرم. کودکی، روز به روز، در من می​بالد و من عاشقِ زندگی هستم چرا که اگر بمیرم شرمسار اشک​های مادرم خواهم شد.»

نیچه می گه: «پختگی آدمی در بزرگسالی یعنی بازیافتن آن جدیتی که در دوران کودکی در بازی از خود نشان می داده است.»

تارکوفسکی می گه: «کودکی تنها دوره ای است که احساس جاودانگی را به تمام و کمال حس می کنیم.»

ژان ژاک روسو می گه: «کودک، آدمی دینی تر از بزرگسال است.»

فروغ میگه: « آیا من دو باره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زند، سلام بگویم.»

یکی از خوشبختی های کودکان اینه که وقتی شادن، عمیقاً شادن و شادی شون آمیخته با تلخی و شرنگِ غمِ گذشته و آینده نیست. وقتی میخندن، از تهِ دل و صمیمانه می خندن، به تمام و کمال تو لحظه ی حال و اکنون زندگی می کنن. اما ما وقتی شادیم، نصفه شادیم. شادیمون آمیخته به غمه. غم گذشته یا آینده.

کریستیان بوبن می گه: «اگر برای من فرزانگی وجود داشته باشد، عبارت است از هنرِ حضورِ کامل داشتن، با توجهی بی اندازه و پایدار. از همین روست که کودکان مرا مسحور می سازند، به سبب استعداد خویش در حضورِ کامل داشتن، در زمانِ حاضرِ ناب. با ایشان تفاهمی عمیق دارم»

در قسمتی از رمان روی ماه خداوند را ببوس، اثر مصطفی مستور می خونیم: «شاید خداوند در هیچ جایِ دیگرِ هستی مثلِ معصومیتِ کودکی، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدّتِ وضوحِ خداوند در کودکان، پر از هراس می شوم و دلم ام شروع می کند به تپیدن. دل ام آن قدر بلندبلند می تپد که بُهت زده می دَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را بگیرم.»

کودکی دوران کنجکاوی و پرسشگریه، کودک مدام می پرسه و کمتر به جواب های کلیشه ای قانع میشه اما آدم بزرگا، دلشون رو به پاسخ های جزمی و قطعی خوش می کنن و کم کم پرسشگری و کنجکاوی رو تو خودشون می کشن. شازده کوچولو می گه این سؤال خیلی جدّی و مهمه که چرا در حالی که خار گلها نمی تونه مانع این بشه که گوسفندا گلها رو بخورن، ولی با اینهمه، باز هم گلها خار می سازن؟ میگه این یه سؤال جدیه.

در جایی خوندم که نوشته بود: «ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشته ایم، شادمانی بی دلیل، دوست داشتن بی دریغ، کنجکاوی بی انتها»

کودکی دوران سادگی و بی آلایشیه،  ابوسعید ابوالخیر میگه: «التصوف ترکُ التکلُّف/ تصوف رهاکردنِ تکلّفهاست» سعدی هم همین حرفا می زنه:

تکلّف برِ مرد درویش نیست        وصیّت همین یک سخن بیش نیست

سهراب میگه:

«ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.»

سادگی و بی تکلّفی و زندگی اصیل، از مشخصاتِ تحسین برانگیز کودکیه.

 آره، همه شاعران کودکند. البته بعضی ها کودک ترند. مثلاً تو شاعرای معاصر به نظرم هیشکی مثل قیصر امین پور کودک نبود و یا دستِ کم نوستالژی کودکی نداشت و دلش هوای کودکیشو نمی کرد، کتاب«شعر وکودکی» ش بیانگر این درک عمیقشه. اینکه شاعری در واقع بازگشت به دوران کودکیه. در یکی از شعراش میگه:

«امضای تازه ی من

دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش

آن نام رادوباره

پیداکنم

ای کاش

آن کوچه رادوباره ببینم

آنجاکه ناگهان

یک روز نام کوچکم ازدستم

افتاد

ولابه لای خاطره هاگم شد

آنجا که یک کودک غریبه

باچشم های کودکی من نشسته است

ازدور

لبخنداو چقدرشبیه من است!

آه ای شباهت دور

ای چشم های مغرور

این روزهاکه جرئت دیوانگی کم است

بگذار بازهم به توبرگردم

بگذاردست کم

گاهی تورابه خواب ببینم

بگذاردرخیال توباشم

بگذار...

بگذریم!

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است!»

شاید به این خاطر، به نظرم می رسه که هر کی کودک تر باشه، شاعر تره، و هرکی به حال و هوای کودکی نزدیکتر باشه، عاطفی تر و خیال پرداز تر و انسانتره. چرا که این بچه ها هستن که با زندگی تماس نزدیکی برقرار می کنن. این بچه ها هستن که با یک گل و یا یک پروانه و یا دانه های شن، ساعت های طولانی رو سر می کنن و باهاشون کلنجار می رن. بچه ها هستن که فکرای مهم و اساسی و ایدئولوژیک و آینده نگر و... نمی کنن و غرق تو لحظه ان و به قول سهراب تو حوضچه ی اکنون آبتنی می کنن و گیوه ها را می کنن و بوی علف رو تو گلستانه در می یابن و می زارن که احساس هوایی بخوره و هیجان ها رو پرواز می دن و به صرافت طبع زندگی می کنن و اینقدر دلنگران داوری دیگران نیستن و به قول هایدگر و ملکیان و کلّی دیگه، زندگی اصیل دارن نه عاریتی. آره، باز به قول سهراب که تو گلستانه سرمست شده بود: "کودکان احساس، جای بازی اینجاست.

شاعران کودکن چرا که غمشون اینه که نکنه اگه آب رو گل آلود کنن در پایین رودخونه، کفتری آب کدِر به دستش برسه یا در بیشه ی دور، سیره ای با آب تیره حموم کنه. حرفش با خدا اینه که ماهی ها حوضشان بی آب است. یه فکری واسه بی آبی اونا بکن. اونان که میفهمن که «چه سعادتی است وقتی که برف می بارد، دانستن این که تنِ پرنده ها گرم است.» جز کودکان و شاعران کسِ دیگه ای ارزش این جمله را درک نمی کنه. این شاعران اند به قول سهراب که وارث آب و خرد و روشنی اند. این شاعر حسّاس و لطیفه که شکوفه ی بادام رو که میبینه آکنده از آرامش و صلح میشه و همه ی زبری های وجودش ساییده میشه و انگشت به دهان می مونه که چرا این مبارزان و جنگاوران در پیشگاه شکوفه ی بادام، اسلحه را کنار نمی زارن.

«می پرسم از شکوفه ی بادام

آیا کدام فاتح مغرور

 آیا کدام وحشی خونخوار

 در ساحت شکوه تو

 آرامش سپید

وقتی رسید

 بی اختیار اسلحه اش را

 یک سو نمی نهد؟» (شفیعی کدکنی)

این شاعره که غم سنگینش، تلخیِ ساقه ی علفیه که به دندون می گیره. این سهرابه که می گه نبض گل ها رو میگیره. و میگه چون تو زندگی سیب هست.. چون مهربانی هست... چون شقایق هست... پس واسه ادامه دادن دلیل هست و معنا هست ودیگه زندگی تهی و خالی نیست. "زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست،...آری آری تا شقایق هست زندگی باید کرد..." این سهرابه که معنای زندگیش رو مثل کودکان از همین چیزای به ظاهر ریز و خرد اطراف میگیره. می گه: "زندگی یعنی: یک سار پرید. از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید، کودک پس فردا، کفتر آن هفته." و زندگی را به سیبی مانند می کنه که باید گاز زد با پوست:"زندگی سیبی است، گاز باید زد با پوست"و این فروغه که میگه:"مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است." این گلها هستن که سبب تعهدو دلبستگیش به زندگین. فروغ با اون همه عظمتش، که به قول سهراب: "بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت."فروغی که به قول سهراب، "لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.... همیشه کودکی باد را صدا می کرد"و مثل خودِ سهراب با سرنوشتِ ترِ آب و قصه ی خیسِ درخت آشنا بود. اما از نگاه عموم دینداران و فقها او چیزی بیشتر از یک دختر بی قید و بند و لاابالی نیست.

فیلم زیبایی رو جدیداً دیدم با نام طلا و مس که کارِ قشنگی از همایون اسعدیان بود. به نظرم به مهمترین اصل اخلاقی اشاره داشت. اخلاقی زیستن در گروِ توجه بلیغ به جزئیاته و کسی که احساسِ حسّاس و روح عاطفی و جزئی نگری نداشته باشه نمیتونه یه آدم فضیلتمند باشه. تو این فیلم اون روحانی که تو سیر زندگی آبدیده میشه و راه درست اخلاقی شدن را یاد میگره در اواخر فیلم به یه شکوفه ی نورسته ی درخت حیاطش توجه نشون میده. به کودکی که برگه های فال رو تو مترو میفروشه محبت میکنه اما قبلاً به او بچه اصلاً توجه نکرده بود.. فروغ غمش اینه که چرا کسی به فکر گلها نیست چرا کسی به فکر ماهی ها نیست چرا کسی باور نمی کنه که باغچه داره میمیره و قلب باغچه ورم کرده... فروغ به جفت گیری گل ها فکر می کنه...و به ساق های نحیف و کمخونِ غنچه ها. این استعداد و قابلیتِ که شاعرو شاعر می کنه. و این احساس چیزی نیست جز بازگشت به دوران پر احساس کودکی. از نظر سهراب، رستگاری و سعادت امر پیچیده ای نیست:"رستگاری نزدیک، لای گل های حیاط." برای سهراب این خیلی زیبا و شگفت آوره که یه شاعر گل سوسن را با واژه ی شما خطاب می کنه: "شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما " میگه: "هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی/صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند." این یعنی دقیق شدن. یعنی زیر باران رفتن. یعنی چشم ها رو شستن...می گه چیزهای عجیبی روی زمین دیدم که یکیش اینه:"کودکی را دیدم / ماه را بو می کرد" واسه همینه که هر وقت من پیاده راه می رم احساس می کنم عمیقتر شدم چون تو عبور از کنار آدما و خیابون و جوی آب و درخت و کلّی چیز دیگه احساس می کنم زندگی را بیشترتجربه می کنم و باز به قول سهراب "زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است." سهراب وقتی دلگیر میشه که میبینه دختر زیبای همسایه بجای اینکه از وجود یه ناروَن زیبا غرق در احساس و تأمل بشه، نشسته داره فقه می خونه. و باز به قول سهراب:"من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت." این کارا آدمو سنگین می کنن ولی اون کارا سبک. مولوی میگه: "علم های اهل تن احمالِشان/ علم های اهلِ دل حمّالشان" واسه بعضی ها دانش تنها باری بر دوشه و واسه بعضی ها بارکِشه. سهراب وقتی داره از دوران کودکیش یاد می کنه میگه یکی از خوشبختی هام این بود که:"آب بی فلسفه می خوردم/ توت بی دانش می چیدم." و واسه همینه که میگه: "بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم." آدم وقتی چیزی رو یاد گرفت و اسمشو دونست فکر می کنه دیگه او نو تو قبضه داره، اما پی بردن به کنه چیزی فقط با غرق شدن در افسون اون چیز ممکنه. سهراب میگه:" نام را باز ستانیم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان..../ واژه ها را باید شست./ واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد." از اسارتِ واژه ها باید بیرون اومد. یکی از آفات دانش واسه خیلی ها اینه. اونا رو اسیر واژه ها می کنه. همون چیزی که عرفا بهش علم الیقین میگفتن که آدم باید ازش عبور کنه و به حقّ الیقین برسه. اونا میگن دونستن مشخصات آتش، علمه و شریعت و مرحله ی ابتدایی، ولی سوختن در آتشه که حقیقت و مقصده. سهراب میگه: "کارِ ما نیست شناسایی رازِ گلِ سرخ/ کارِ ما شاید این است که درافسون گل سرخ شناور باشیم" این یعنی عبور از مرحله ی دانش و شناخت به مرحله و وادیِ تجربه و غوطه خوردن و غوّاصی کردن در جهان. دوستم ادیب رستم پور میگه به نظرم برای شناختن رازِ گل سرخ، تنها راه، شناور شدن در افسونِ گل سرخه. شازده کوچولو میگه تو یه سیّاره به جغرافی دانی برخوردم که خودش هیچ چی رو تجربه نکرده بود ولی اطلاعات کامل داشت. اون فقط می خوند و ثبت می کرد امّا خودش با چشماش چیزی ندیده بود و باپاهاش جایی نرفته بود. شناخت بچه ها معمولاً حسیه و تجربیه تا ذهنی و انتزاعی. اونا با جهان، ملموس تر و حسی تر رابطه برقرار می کنن: «شهریار کوچولو گفت: -این کتاب به این کلفتی چی است؟ شما این‌جا چه‌کار می‌کنید؟

آقا پیره گفت: -من جغرافی‌دانم.

-جغرافی‌دان چه باشد؟

-جغرافی‌دان به دانشمندی می‌گویند که جای دریاها و رودخانه‌ها و شهرها و کوه‌ها و بیابان‌ها را می‌داند.

شهریار کوچولو گفت: -محشر است. یک کار درست و حسابی است.

و به اخترک جغرافی‌دان، این سو و آن‌سو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به این عظمت ندیده‌بود.

-اخترک‌تان خیلی قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟

جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟

شهریار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چه‌طور؟

جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟

-شهر، رودخانه، بیابان؟

جغرافی‌دان گفت: از این‌ها هم خبری ندارم.

-آخر شما جغرافی‌دانید؟

جغرافی‌دان گفت: -درست است ولی کاشف که نیستم. من حتا یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافی‌دان نیست که دوره‌بیفتد برود شهرها و رودخانه‌ها و کوه‌ها و دریاها و اقیانوس‌ها و بیابان‌ها را بشمرد. مقام جغرافی‌دان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول‌بگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمی‌گذارد بلکه کاشف‌ها را آن تو می‌پذیرد ازشان سوالات می‌کند و از خاطرات‌شان یادداشت بر می‌دارد و اگر خاطرات یکی از آن‌ها به نظرش جالب آمد دستور می‌دهد روی خُلقیات آن کاشف تحقیقاتی صورت بگیرد.»

سهراب میگه یه روز سردم شد و اونوقت اجاق شقایق منو گرم کرد. آدم وقتی بزاره احساسش پر باز کنه و مثل دوران کودکی به جزئیات اطرافش و طبیعت پیرامون اقبال کنه و التفات بورزه اون وقته که میتونه یه عشقِ دهنده و فعّال و فراگیرِ خداگون به همه ی هستی داشته باشه. اونوقته که هستی را با همه ی اجزاش از خودش می دونه و باهاش احساس هم خانوادگی می کنه.کریستیان بوبَن می گه:«عشق بزرگسالانه و پخته و معقول وجود ندارد. هیچ بزرگسالی با عشق چهره به چهره نمی شود و تنها کودکان با آن روبرو می گردند، تنها روح کودک که روح فراغت و دل آسودگی است وروح بی روحی است، عشق را در می یابد.... خدا آن چیزی است که کودکان می دانند، نه بزرگسالان. بزرگسالان وقت خود را برای غذا دادن به گنجشکان هدر نمی دهند.»

 عرفای ما میگفتن که آدم تو این دنیا غریبه و مثل یه نیِ جدا شده از نیستانِ وجوده که سینه ش از فراق خدا شرحه شرحه شده. اگر خدا را نه اون خدای متشخّصِ انسانوار بلکه جانِ جهان و نفس وجود بگیریم، اونوقت میشه تحلیل کرد که هر وقت آدم با هستی یگانه بشه  و درآمیزه و به وفاق و همدلی برسه اونوقته که از این درد فراق رهایی پیدا می کنه. ولی متأسفانه هرچی آدما بزرگتر می شن و از دوران کودکی پا فراتر می زارن دیوار قطورتری با هستی و وجود می کشن و آروم آروم از جهان دور میشن. عروج و تعالی، باز گشت به دوران کودکیه. به همون احساس یگانگی و همدلی با هستی. که آدم نم نمک از خودش تهی میشه و احساس می کنه با سراسر هستی یکی شده. همه ی اجزای هستی رو درک می کنه و می تونه تو پوستینشون بره و اونوقته که به نیروانا میرسه و آرامش را درکنار میگیره. به قول سهراب"هرکه با مرغ هوا دوست شود/خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود" اونوقت مثل فرانچسکوی قدیس میشه که تو نیایشش با خدا، ماه و باد و خورشید و ابر رو خواهران و برادران خودش خطاب می کنه. ولی متأسفانه انسان امروزه بیشتر نگاه ابزاری به هستی داره، حالا خیلی خوب باشه به سایر موجودات، یعنی جز انسان نگاه ابزاری داری، یعنی باید بیشترین بهره را ازونا ببره. از گوشتشون بخوره و مصرف کنه. اما خوب زیادن کسانی که انسان ها را هم به هیئت شیء می بینن و پله کانی واسه رسیدن به آمالشون. به قول نیچه واسه یه سیاستمدار آدما دو دسته ان، یه سری وسیله ان که به هدفش برسه و یه سری دیگه هم رقیبن که باید از سر راه برداره. اما گوش بدیدکه فرانچسکو چی میگه:

«ستایش تراست، ای خداوند من، با جمله ی آفریدگانت،

بالخاصه حضرت برادر خورشید،

که بدان، برما روشنایی ونور عطا می کنی؛

زیباست وبا درخشندگی بسیار، نور می افشاند،

ومظهری از ترا، از خدای تعالی، برما ارزانی می دارد.

ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهر ماه،

واختران:

آنها را در آسمان سرشتی،

روشن و گرانبها وزیبا.

ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادر باد،

وبهر هوا و بهر ابرها،

بهرآسمان لاجوردین وتمامی زمانها،

به برکت آنها، جمله ی آفریدگان را زنده نگاه می داری.

ستایش تراست، ای خدای من، بهرخواهرمان آب،

که بس سودمند است و بسی فروتن،

گرانبها و پاکیزه.

ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهر زمین،

که ما را در خود دارد ومی پرورد،

که میوه های گوناگون پدید می آورد،

باگلهای رنگارنگ و سبزه ها.»

منم مثل سهراب از سطح سیمانی قرن می ترسم. منم دلگیرم که چرا آدما عاشقانه به زمین خیره نیستن و کلاغا رو بر سر مزرعه جدّی نمیگرن. چرا وقتی باهاشون میشینی فقط از درآمد و وشغل و مدرک و... حرف می زنن. اونوقته که دوستِ آدم میشه سهراب و فروغ و شاملو و قیصر. آره آدم باید به کودکی برگرده... به همه توصیه می کنم که حتماً فیلم کودک و روباه رو ببینن و رمان شازده کوچولو رو بخونن. ایکاش توان داشتم تا واسه همه این دو تا را فراهم می کردم

در ستایش مصطفی ملکیان

بار اول که تو منزل عبدالله نوری(وزیر کشور دوره ی اصلاحات) دیدمش، سخنرانی داشت. من هم شیفته و دلداده ی او. تو ورقی چند سؤال نوشتم که یکیش این بود : یک توصیه ی اخلاقی برام بنویسید؟ همین که وارد جلسه شد به دستش رسوندم و اون با حوصله و خط زیباش جواب سؤالام رو نوشت. در رابطه با عشق، ازش خواستم که بهم کتاب معرفی کنه و او کتاب هنر عشق ورزیدنِ اریک فروم و مجموعه آثار کریستیان بوبن رو بهم معرفی کرد. کتاب اول رو چند بار خوندم و خلاصشو تو وبلاگم گذاشتم. تو دوره ی سربازی هم مجالی دست داد و شب ها که معاون افسرنگهبان کلانتری بودم، همه ی رمان های به فارسی ترجمه شده ی بوبَن رو خوندم و چندجمله ای ازش راجع به عشق رو تو وبلاگم گذاشتم. در رابطه با اخلاق هم اسم دو کتاب رو برام نوشت که از قبل تهیه کرده بودم. یکی کتاب "چهار میثاق" و دیگری "کتابی کوچک درباب فضیلت های بزرگ". اما یگانه توصیه ی اخلاقیش به من این بود که البته به نظرم  دشوارترین سفارش میاد:  به ارزشداوری های دیگران راجع به خود بی اعتناء باشیم.

دوروز بعد وقتی واسه خریدن رمان های کریستیان بوبن به کتابفروشی های انقلاب رفتم، از قضا اونو تو کتابفروشی دیدم و همونجا در حالی که دست و پامو گم کرده بودم چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و چند سؤال پرسیدم راجع به دین و پلورالیسم و ازین حرفا. و چند تا کتاب هم بهم معرفی کرد. به دشواری فراوان تونستم باهاش یه قرار ملاقات یک  ساعته بزارم. موقع قرار، من دیگه تهران نبودم و از شهرستان می اومدم. یادمه تو این قرار ملاقات، اینقدر با حوصله به حرفام گوش میداد که همین گوش دادنش مرهم درد بود. در سراسر عمرم کسی به این خوبی بهم گوش نداده بود. وقتی راجع به موضوعی صحبت می کردم و کمی گریه ام گرفت، دیدم که سریعاً با من همدل و همحِسّ شده و چشماش پر از اشک شد. تعجب کردم. می گفت آدم باید تو دنیا یه غم بزرگ داشته باشه. یه همّ و دغدغه ی اصیل که ذهن آدمو به خودش منعطف کنه. با پررویی وفضولی پرسیدم: آقای ملکیان، غم شما چیه؟ چند لحظه درنگ کرد و بعد در حالی که اشک از چشماش می بارید، گفت: غم من اینه که من می تونستم آدم بهتری باشم. می تونستم آدمِ شریفتری باشم. خدا و هستی به من موهبت ها و فرصت هایی داده بود که می تونستم بیشتر از اونها بهره مند بشم. خیلی عجیب بود. این که این مردِ فیلسوف، با همچو منی اینقد زود صمیمی و مأنوس بشه. همدل و همآوا بشه. دردهای منو بیش از من حسّ کنه و بیش از من نسبت به رنج من رنج ببره. و از همه مهمتر این که با اینکه به نظر من ملکیان یکی از شریفترین و پاک ترین مردانیه که جهان و تاریخ بشری به چشم دیده، اما غم سنگینش اینه که می تونست بهتر و شریفتر باشه. غمش غمِ بودن بود. اصیل ترین و نادرترین و گرانقدرترین غمی که میشه تصورشو کرد.

 ملاقات دوم هم چند ماه بعد بود. بعد از سربازی. همانطور که خانم فاطمه شمس میگه و من قبلا نمی دونستم، ظاهراً او میگرن شدیدی داره و به همین خاطر قراراشو هر از گاهی کنسل می کنه. اما اونروز با اینکه قراراشو کنسل کرده بود سرِ وقت با تاکسی تلفنی خودشو به محلّ ملاقات رسوند. گفت که من حالم خوب نبود اما چون شما از شهرستان اومدید گفتم بیام سرِ قرار. اون روز ازش یه برنامه ی مطالعاتی خواستم. گفتم می خوام که رو من نظارت داشته باشید و منو جهت بدید. گفت چه خلئی تو زندگی احساس می کنی که می خوای من کمکت کنم. گفتم می خوام آدم بهتری باشم می خوام وقتی که می میرم از خودم احساس رضایت کنم. گفتم همونطور که خودتون بارها از اریک فروم نقل می کردید که بودن مهمه نه داشتن، پیِ یک بودنِ متعالی ام. نمیدونم چرا گریه کرد. بی اینکه من گریه کنم. از چی؟ نمی دونم. من بنا به عادتی که دارم مدام عذر می خواستم که ببخشید که وقتتون رو میگیرم و میدونم که شما باید کارهایی در گستره ی فراختر انجام بدید و وقتتون را مصروف یه نفر نکنید و ... از این حرفا. گفت: «من کاملاً حاضرم که هرچی از دستم ساخته باشه انجام بدم برای شما و چه بسا وقتی که این سیر مطالعاتی رو به شما بدم برای خودم بهتر بشه و خودم دستخوش عذاب وجدان بشم و بیشتر عمل کنم عمرم رو هم که نمی تونم در جایی پس انداز کنم وقت رو هم نمیشه پس انداز کرد پس چه بهتر که مصروف این کار بشه که بهترین کاره. مگه کاری مهمتر از این وجود داره که آدم از درد و رنج کسی کم کنه؟ من در حد بضاعت اندکی که دارم بهتون کمک می کنم با این که علم و تجربه ی اندکی دارم ولی همین مقدار کم هم ارزانی شما...»

مدام می گفت قربونتون برم. احساس می کنم از ته دل و صادقانه می گفت. اون حاضر بود فدای آدم بشه. اینقدر این تکیه کلام واسم شیرین اومد که منم عادت کردم و هی به این و اون می گم قربونتون برم... قربونتون برم و احساس میکنم همین کلمه کم کم داره تو روحیاتم تأثیر می زاره و از زبان به دل میره. این احساس خیلی شیرینه.

آقای ملکیان خیلی دوستون دارم، تا حالا به شخصیتی اینهمه دلبسته نشده بودم. باهاش احساس همدلی کامل می کنم. نه اینکه معصوم از خطا بدونمش، اتفاقاً راجع به نظریاتش خیلی هم باهاش بحث می کردم ولی احساس میکنم نه کسی در تاریخ بشر به مثل او دردشناسی کرده و نه به دقّت و ژرفای او نسخه ی درمان ارائه کرده. راهی به رهایی رو مصطفی ملکیان، به جامع ترین شکل ممکن برای بشر جدید مطرح کرده و اونچه برام مهمه این تز و ایده س و محوریت یافتن انسان و درد ورنج او. ملکیان بیش و پیش از همه تونسته مسئله ها رو از شبه مسئله ها تمیز بده و تیر رو به قلبِ هدف بنشونه. واقعیتِ مهمی که چشمای او تیز تر از همه دیده، درد ورنج هرروزینه ی انسان هاست و دغدغه ی اصیلی که او بیش از همه شاید بهش پی برد، تلاش در جهت کاستن از این درد و رنجه. قیصر امین پور در شعری میگه: «دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/ دردِ مردمِ زمانه است/مردمی که چین پوستینشان/مردمی که رنگ روی آستینشان/مردمی که نامهایشان/جلد کهنه ی شناسنامه هایشان/درد می کند.» این شعر واقعاْ حکایتِ حالِ ملکیانِ عزیزه. علاقه ی وافر او به گابریل مارسل و سیمون وِی و مادر تراز و آلبرت شوایتزر وگاندی هم به این خاطره. خانم سیمون وی در سن سی و چهار سالگی در حالی که از کم غذایی به شدت نحیف و ضعیف شده بود درگذشت. «خانم صاحب خانه اش ازاین که او بسیار کم غذا بود اظهار نگرانی می کرد، امّا او عذر می آورد که وقتی کسانی که در فرانسه ی اشغال شده به سر می برند از شدّت گرسنگی در حال مرگند او نمی تواند چیزی بخورد.» ملکیان تو این خصلت چیزی کم از ابوالحسن خرقانی و گاندی و رابعه ی عدیه و ابوالحسن نوری و مولوی نداره. فقط معاصر بودنش شاید سبب دیده نشدنشه. اون مصداق کامل این شعرسعدیه که: من از بی مرادی نه ام روی زرد/ غم بی مرادان رخم زرد کرد. ملکیان میراث دار منش و بینشیه که مسیح راجع به رسالت خودش گفته: «پسر انسان نیز نیامده تا مخدوم شود بلکه تا خدمت کند و جان خود را فدای بسیاری کند.» (انجیل مرقس، باب 10 آیه 45).

نگاهی که عارفان حقیقی داشتن. مثل ابوالحسن خرقانی که در این زمینه، بی مثل و ماننده، تک و بی نظیره. اونجا که میگه: «اگر از ترکستان تا درِ شام کسی را قدمی درسنگی آید زیانِ آن مراست ازآنِ من است، تا در شام اندوهی در دلیست آن دل ازآن ِ من است. برخلق او مشفق تر از خود کسی را ندیدم، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.هرکه مرا چنان نداند که، من درقیامت بایستم تا او را در پیش نکنم به بهشت درنشوم، بگوی اینجا میا وبرمن سلام مکن.»

مَنِش و روشی که یکی از نمونه هاش عارف بزرگ ابوالحسن نوریه که تو مناجاتش به خدا می گیه: «بارخدایا، اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفردگان تواَند؟ و به علم و قدرت و اراده ی قدیم تواَند. اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی، قادری بر آنکه به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی.» ویا سری سقطی که میگه: «خواهم که هر اندوه که مردمان را است جمله بر من نهادندی.»  من تو شخصیت های دینی مذهبی معاصر تنها مرحوم احمد مفتی زاده را سراغ دارم که یه همچین منشی داشت. یه نوع دوستی عجیب و کم نظیری داشت. از این جهت کاک احمد مفتی زاده را خیلی قبول دارم. اون هم طرفدار ایده ی عدم خشونت بود. از او هم نقل شده که گفته اگه تو جهنم فقط خواری وذلّت نباشه(که هیچوقت تابِ تحملش رو نداشت و همیشه عزت مندانه زندگی می کرد) حاضرم جای همه، من عذاب ببینم و جهنّم برم. با تمام وجود به مردم عشق می ورزید.

این جمله ی ملکیان در تاریخ بشر سابقه نداره و میدونم که برای همیشه در حافظه ی تاریخی انسان می مونه: «من نه دل‌نگران سنت‌ام، نه دل‌نگران تجدد، نه دل‌نگران تمدن، نه دل‌نگران فرهنگ و نه دل‌نگران هیچ امر انتزاعی‌ دیگری از این قبیل. من فقط نگران انسان‌های گوشت وخون‌داری هستم که می‌آیند، رنج می‌برند و می‌روند.»  یه جایی از عیسی مسیح نقل می کنه که وقتی علمای یهود بهش ایراد میگیرن که چرا حرمت روز شنبه رو که روز تعطیله رعایت نمی کنه و به سراغ مردم می ره، عیسی در جواب می گه: شنبه برای انسان اومده و انسان برای شنبه نیست. اما در تاریخ بشر متأسفانه این انسانها بودن که در پای مکتب ها و مذهب ها و ایدئولوژی ها قربانی شدن. انتقادی که ملکیان به روشنفکرا داره اینه که با مردم نزدیک و مأنوس نیستند وارتباط تنگاتنگ ندارن و باید از شریعتی مردم داری رو یاد بگیرن.

یه جایی از ملکیانِ مهربان خوندم که انسان های معنوی در روابطشون با سایر انسانها به طور خود به خودی مروّجِ معنویت و فضیلتند. من گرچه کم مایه و تنک مایه ام و در سبدِ بودنم، فضیلتی ندارم امّا همین دو ملاقات به اندازه ی تمام سخنرانی های مذهبی که گوش دادم و تمام کلاس های حوزوی و دینی و قرآنی که شرکت کردم و همه ی شخصیت های اسلامی و روحانی که باهاشون برخورد و مصاحبت داشتم، در من بیشتر اثر گذاشته و ذهن و روحمو به تسخیر درآورده و دستِ کم منو به مسائل اخلاقی و معنوی راغب کرده. من انسانی به بزرگواری او ندیدم. گاهی خیلی دلم براش تنگ میشه...

چراغ چشم تو سبز است وراه من بسته است...

هشت روزی در کسوتِ پلیسِ راهور (راهنمایی و رانندگی) ، سرِ میدان های پر ازدحام رشت ، مشغول سپری کردن خدمت سربازی بودم . سر وکارم با ترافیک و تاکسی و چراغ سبز وزرد وقرمز بود. از بس کارِ ما طولانی وطاقت فرسا بود که گاه متوجه نبودم چراغ سبز شده یا قرمز . تو چراغ قرمز ماشین ها را هدایت می کردم که حرکت کنن . گاهی باید علی رغم اینکه چراغ سبز بود ولی ماشین ها را به جهت روان کردن بارِ ترافیکی متوقف می کردم . یعنی میشد که چراغ سبز باشه ولی حرکت ممکن نباشه :

 تو دور دست امیدی و پـــــای من خـــسته ست

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است   " مشیری "

با وجود فرسایندگی کار ، که گاه برای من به مرز سیری تمام عیار از زیستن منتهی می شد ، سر میدان موندن ثمرات و بصیرت هایی هم به همراه داشت . همین مدت کوتاه مجالی بود تا با دردهای مردم بیشتر آشنا بشم . بیشتر در پوستینشون برم و پا در کفششون بزارم .

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟  ( قیصر امین پور )

بیشتر پی ببرم که یکی از علل عمده ی ضعف فرهنگ و اخلاق در جامعه ی ما تنگناها و مرارت های معیشتی ، یا همان غمِ نان است .

واینکه آدمیان تا چه حد ، به یکدیگر نگاه ابزاری دارند . هر انسانی برای آنها طعمه ای است . صیدی تا به کام خویش برسند . لبخندها و عرض ادب ها و همدردی های آنان را اعتباری چندان نیست . به قول فروغ :

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم

و این جهان به لانه ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست

که همچنان که ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

چون به تو نیاز دارند ، چون می خواهند جریمه شان نکنی ، با تو خوبند ، هیچ کس ، هیچ وقت از بودنت نمی پرسد . دوستِ ژرف اندیشم : امین ، تو دوره ی آموزشی سربازی همیشه این شعر زیبا را که مارگوت بیکل گفته ، زمزمه می کرد :

 از کسی نمیپرسند چه هنگام  می تواند خدانگهدار بگوید

از عادات انسانی اش نمیپرسند

از خویشتنش  نمیپرسند

زمانی

به ناگاه

باید با آن رو در روی در آید

تاب آرد

بپذیرد

وداع را

درد مرگ را

فرو ریختن را ،

تا دیگر بار و دیگر بار

بتواند که   برخیزد.

راستی اگر ، درجه ها نبودند ، اگر داشته ها ودارایی های مارا از مابگیرن ، آیا بودن ما ، چیزی درخورِ سپاس وتکریم دارد؟ اصلاً چقدر بوده های ما در جامعه ملاک ِ ارزشداوری دیگران است ؟ داشتن یا بودن ؟ کدامیک ؟ چند تا دوست وجود دارن که ترا صرفاً به خاطر آنچه هستی ونه آنچه داری ، دوست می دارند ؟ اینجاست که آدم احساس تنهایی عمیقی می کنه :

کوهها با همـند  و  تنهایند

همچو ما با همان  تنهایان   " شاملو "

باصـــد هـزار مردم تنهایی

بی صدهـزار مردم تنهایی   " رودکی"

در غلغله ی جمعی و تنها شده ای باز

آنقدر که در پیـــرهـــنــــــــت نیز غریبی  "فاضل نظری"

به قول رمان شازده کوچولو :

« ... چون آدم بزرگها عاشق عدد و رقمند . وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سؤال نمی کنند که . هیچ وقت نمی پرسند : آهنگ صداش چه طور است ؟ چه بازی هایی را دوست دارد ؟ پروانه جمع می کند یا نه ؟ می پرسند : چندسالش است ، چند تا برادر دارد ؟ وزنش چه قدراست ؟ پدرش چه قدر حقوق می گیرد ؟ وتازه بعد از این سؤال هاست که خیال می کنند طرف را شناخته اند. اگر به آدم بزرگ ها بگویید یک خانه ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوِ پنجره هاش غرق شمعدانی و بامش پُر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به شان گفت یک خانه ی صد ملیون تومنی دیدم تا صداشان بلند شود که : وای چه قشنگ... »

تو دوره ی آموزشی که فقط یه شماره بودیم : 97 . نه چیزی کم و نه چیزی بیش . بعد از اون هم فقط استوار یکم وظیفه .

 اکثر مردم هم که اهل شکایت و گلایه اند.  از زمین و زمان . از هرکس و هرچیز . همیشه ناراضی و شاکی.

زین خلقِ پرشکایت ِ گریان ، شدم ملول

آن های و هوی ِ رستم دستانم آرزوست

شاید دوماه دیگه رها بشم:

خوشا پرکشیدن  خوشا رهایی ، خوشا اگر نه رها زیستن ، مُردن به رهایی  " شاملو "

گر چه :

گـر گـریـزی بر امید راحتی        آن طرف هم هست چندان آفتی    "مولوی "

شاید بهترین کار بازهم امید داشتن و خوشبین بودن باشه :

نگاه کن

 هنوز آن بلند دور

 آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

 کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

 سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

 رو نهی بدان فراز ...

حضور

حضورت

در لحظه لحظه ی زیستنم

سرشار است

در سکون و حرکت

ودر سکوت و ترنّمم

چونان پری که بر آدمی غالب آید

روحم را فراچنگ آورده ای

و چونان برگی که تمامتِ خود را

در آغوش باد می افکند

با خاطرت در آمیخته ام

در آسمان بودنم

درخششت بی درنگ جلوه گر است

بیداری ام

با رؤیای لبخندت شیرین است

ونگاه معصومانه ات

_ که تشنه ی نوازش است _

لحظه هایم را بارانی می کند

اندوهت

حکایتِ داغِ شقایق است

واشک هایت

سرشت وسرنوشت جهان را

به تصویر می کشد

آنگاه که آرام آرام

از بودن تهی می شوم

و قلب

از ضربان باز می ایستد

شاید تنها از توست

که لبریز خواهم بود...


9/3/89، پست نگهبانی، مرکز آموزش ناجا، شهیدبیگلریِ مشکین شهر

سروده‌ها و شعرواره‌ها- دوران دبیران

بیابه تیرمحبت مرا نشانه‌ی خود کن

به غمزه مرغِ هوس را دوان روانه‌ی خودکن

زتربتم چوبرویددرخت تاک ، حبیبا

زکِشت کُشته‌ی تیغت می‌شبانه‌ی خودکن

کبوتری نبردره به مرغزاردل من

بیازروی کرامت توآشیانه‌ی خودکن

مخوان سرودونوایی زرفتن وزنبودن

حدیث مهرووفارادمی ترانه‌ی خودکن

به تاروپودوجودم چه نغمه هاست خدارا

به زخمه های پیاپی مراچغانه‌ی خودکن

بگفته ای که حذرکن زآمدن به سرایم

بیایم وتونوازش به تازیانه‌ی خودکن

زبان شِکوه نباشدزشعله های توشمعا

به روی عاشق مسکین روان زبانه‌ی خودکن

 1380

ادامه مطلب ...