عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شیما...

نه. سال پیش نبود. همین دیروز بود انگار. همین دیروزِ دیروز که خداحافظی کردی و رفتی. برای آخرین بار صدایت پیچید در این خانه. برای آخرین بار کفش‌هایت را پوشیدی. برای آخرین بار در را باز کردی و بستی. برای آخرین بار از همین پله‌ها پایین رفتی. برای آخرین بار ماشین را روشن کردی... همین دیروز بود انگار... نه تنها سال پیش، همین دیروز بود، بلکه چهارده سال پیش هم وقتی برای اولین بار در راه بازگشت از مدرسه، چشم‌هایمان ابدیت را به بازی گرفت، انگار همین دیروز بود. منطق زمان را گم کرده‌ام. ساعت روح من بی‌اعتنا به منطق عامّ زمان، کار خود را می‌کند. در منطق زمانی روح من، گذشته، بخشی از منطقه‌ی حال است. بخشی از قلمروِ اکنون است.

حال غریبی است. ساعت‌ها سواحل دریا را گز می‌کنم تا برای مزار تو سنگ‌های سپید پیدا کنم. درست مثل همان وقت‌ها که می‌رفتم تا برایت میوه‌ی فوجیا بخرم. میوه‌ای که دوست داشتی. در احوال خودم حیرت می‌کنم. کسی که سال‌ها زندگی را با من شریک بوده، دیگر رفته است  و من مشغول پیدا کردن سنگ‌های خُرد سپید برای مزار او هستم. این منم آیا؟ خوابم یا بیدار؟ آنچه می‌بینم درخورِ اشک است یا لبخند؟ آنچه روی می‌دهد بیشتر به طنز شباهت دارد. چنین نیست؟

با پشتکار عجیبی به باغچه‌ات رسیدگی می‌کنم. علف‌های هرز را می‌کنم. بذرهایی که برای امسال باقی گذاشته بودی را کاشته‌ام. ریحان‌ و تربچه روییده‌اند. از بعضی دانه‌ها خبری نیست. خُردک امیدی هست که بردمند. و همین امید خُرد کافی است که به آبیاری‌شان ادامه دهم. از پنجره به باغچه نگاه می‌کنم. سرحال و مرتب است. اگر چه رویش بذرها کامل نیست، اما باغچه کم‌وبیش پاکیزه است. گاهی در میانه‌ی آب‌ دادن، غنچه‌ی سربه‌زیر و محجوبی غافلگیرم می‌کند. این حرکت زنده و بی‌سروصدا، به اعجاز می‌ماند. از پنجره به باغچه نگاه می‌کنم و احساس ملایم رضایتی در من منتشر می‌شود. انگار از آنچه دوست داشتی به خوبی مراقبت کرده‌ام. انگار می‌خواهم از طریق این باغچه و سبزی‌ها و گل‌ها راهی نامرئی به قلب زیبای تو باز کنم.


می‌کوشم تو را به نحوی در همین زندگی ترجمه کنم. کوششی ناگزیر و همیشه ناکام. زندگی باید ادامه پیدا کند و این باید، چون و چرا برنمی‌دارد. زندگی باید بدون حضور تو، ادامه پیدا کند و من باید به هزار شیوه بکوشم تا فاصله‌ی بین خود و زندگی را که برای دوست داشتنِ دوباره‌اش مجاهدتی عظیم لازم دارم، کم کنم. زندگی کاربلد است. می‌داند چطور دهان پرسش‌ها را ببندد و دوباره در ما ریشه بدواند. اما آنچه هرگز قادر به پاسخ گفتنِ آن نیست، این پرسش هولناک است:

«اگر برای ابد

هوای دیدن تو

نیفتد از سرِ من

چه کنم؟»

طنین این پرسش، مرعوب‌کننده است. به سادگی فراتر از توان آدمی است. وزن محزون آن برای شانه‌های آدمی بی‌اندازه سنگین است. 

آری، زندگی جریان خواهد داشت. ما زنده خواهیم ماند. خواهیم خندید و با هر تپش قلبمان یک گام به سوی مرگ نزدیک‌تر می‌شویم. زندگی ادامه خواهد یافت و دلتنگی به مانند ابری پُرباران، جایی در گلوی ما، در چشم‌های مبهوت ما، تا واپسین لحظه سخت‌جانی می‌کند.