تصور میکنم خدا نیز نفسهایش را حبس میکند تا خوبتر بشنود که قلبِ سر به زیر پروانه با گلی که دیروز شکفت و امروز پژمرد، چگونه حرف خواهد زد.
رفته است سر مزار مادر و با شکفتگی و شور گرم کودکانه او را خطاب کرده: خیلی دوستت دارم. عاشقتم.
انگار میگوید: اگر چه مرگ بین من و تو، دیواری کشیده است، اما هیچ چیز نمیتواند از عشق من بکاهد. عشق تو در من میجوشد و مرگ در این وسط، هیچکاره است. تو ظاهراً نیستی، اما عمیقاً هستی و همچنان در عشقی که نثار تو میکنم، در من، در قلب آکنده از زندگی من، ادامه میدهی. تو در عشقی که به تو دارم، هنوز ادامه میدهی. از نفسافتاده، ادامه میدهی. خاموش و ناپدید، ادامه میدهی. مرگ دستهای تو را نامرئی کرده است، اما همچنان قلب مرا لمس میکنی.
کودک من، آنچه تو با ذهن ناآموخته ولی قلب تازهنَفَس خود درک میکنی، عصارهی آن چیزی است که دیدهوران در باب عشق گفتهاند. گفتهاند مرگ همه چیز را شکست میدهد و فاتحانه به تمام کوششهای محقّر ما میخندد. اما تنها و تنها یک چیز است که در برابر آن ناتوان است. و آن شکوهِ دوست داشتن است. و تو چه خوب این حقیقت را که به سادگی یک لبخند است، زندگی میکنی. حقیقت برای ما سنگین است. مثل نفس کشیدن در یک اتاق دَمکرده که پنجره ندارد. ولی برای تو سبک است. مثل یک خندهی ناگزیر، مثل سر به هوایی لاعلاج نسیم. اگر گفتهاند تنها کودکانند که عشق را میفهمند از همین روست. امیلی دیکنسون میگفت:
«این که جز عشق هیچ نیست،
تنها چیزیست که از عشق میدانیم
_همین کافیست_
بار کشتی باید
به قدر گنجایش آن باشد.»