شاید گمان کنیم اقتضای عشق واپسنشستن و انفعال است. شاید تصور کنیم عشق با پژمردگی، خمودگی و وانهادن آزادی همراه است. شاید خیال کنیم دچار عشق شدن ملازم کنارهگیری از کارزار است. شاید فکر کنیم عشق در جستجوی پناهگاهی است و نه پروازی.(شاملو میگفت: همه / لرزش دست و دلم / از آن بود که / عشق / پناهی گردد، / پروازی نه / گریز گاهی گردد). شاید فکر کنیم دوست داشتن پیلهبافتن و پذیرش اسارت است.
در نگاه مولانا اما، عشق، بشارت آزادی است. میگفت عاشق کسی است که قیامتانگیزی میکند. دریا میشوراند. قفل زندان میشکند. به جدال با روزمرگی و ابتذال میرود. جهان را به شمایل قلب خود میخواهد. روز و شب را مثل خود مجنون میکند.
روز و شب را چون خودم مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
___
مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد
قیامتهای پرآتش ز هر سویی برانگیزد
دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد
دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد
ملکها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد
چراغ لایزالی را چو قندیلی درآویزد
چو شیری سوی جنگ آید دل او چون نهنگ آید
بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد
عاشقی که مولانا به رسمیت میشناخت با دل غیور و آتشین خود در برابر تقدیر میایستد و به پشتگرمی عشق آن توانایی بیپایان را مییابد که رنگ قلب خود را بر سر و رخسار عالَم بپاشد.
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گِرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
عشق برای مولانا نوید آزادی است. آزادی از قیدوبندهایی که جسم و ماده بر او تحمیل میکنند و آزادی از قواعد قراردادی بیرونی که بر پرواز او پیشاپیش حد میگذارند. عشق برای مولانا ضامن شور آزادی است:
یکی تیشه بگیرید پیِ حفرهی زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
عشق او را برای شکستن، گرم و چابک میکرد. شکستن چه؟ خویشتن. شکستن آن "شیشهجانی" و "ترسندهطبعی" که مانع سفر دریایی میشود. توقع مولانا از عشق آن بود که او را از تمامی زندانها برهاند. کدام زندان؟ زندان تن، طبیعت، قراردادهای عقل و اجتماع و ابتذال حسابگری. زندان ترس از مرگ و گذر زمان. عشق برای مولانا ریشخند مرگ بود. رهایی از دلواپسی زمان بود: "روزها گر رفت گو رو! باک نیست".
عشق برای او بال و پر زدن در هوای ناممکن بود.