به رغم فاصلهی کهکشانی میان جهاننگری مولانا و جهاننگری خیام، گاهی دستِ کم در محدودهی تعبیر و صورت بیانی، بیتی از مولانا شباهت عجیبی به رباعی خیام دارد:
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
مولانا
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است و نه این
خیام
خوشتر آنکه ابیات دیگری از همین غزل مولانا را بخوانیم:
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند لیک
سینهی عشاق او را غیبدانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سِرّش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
ای زبانها برگشاده بر دل بربودهای
لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست
مولانا خیلی از «چیزِ دیگر» حرف میزند و اینکه اصل حقیقت، آن «چیز دیگر» است که امکانات زبانی متداول، قادر به شرح آن نیست. گاهی با خودم میگویم اگر آنچه منظور مولانا است ناگفتنی است، پس چرا مثل حافظ نگفت:
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا که این داوریها را به پیشِ داور اندازیم