آرمن، رفیق گمشدهی من
امیدوارم دلت به بوی بهار آغشته باشد.
این روزها به زیبایی زندگیِ روزمره فکر میکنم. گاهی به مناطق روستایی میروم. مردی را میبینم که گاوهایش را به مزرعه میبَرَد. زنی که دست کودک خردسالش را گرفته و از مدرسه به خانه برمیگرداند. و گاوها، این شعرهای ناب، که با عبورِ بیتشویششان زمان را به هیچ میگیرند. گاوی را دیدم که گردنش را به تیرِ چراغ برق میمالید و میخاراند. پرندگان دریا که بال میزدند روی موجها و در جستجوی ماهی بودند. و پرندگانی که حتی در فصل برگریزان از خواندن باز نمیایستند. در روستا، جریان زندگی آهسته است. نبض زندگی را میشود شنید. زندگی مگر کجاست جز آنجا که صدای سرسامِ زمان را نمیشنویم. که تقویم و ساعت، اینهمه سلطنت نمیکنند.
آرمن، آیا کسی که زیبایی زندگیِ روزمره را درک کرده باشد و عظمت مهربانیهای منتشر را چشیده باشد، میتواند دست خود را به خون کسی بیالاید؟ بعید میدانم. کسانی را میشناسم که تمام دغدغهیشان احیای خلافت اسلامی و اعادهی مجدهای از دسترفته است. کسانی که آرام ندارند مگر اینکه بهشت موعودی را که در ذهن دارند، متحقق کنند. اما بهشت همین نزدیکیهاست. در دستهای پینهپستهی پدری که برای بهروزی فرزندانش کار میکند. در شادمانیِ تولد نوزادی یا پیوندِ رؤیاهای مشترکِ دو انسان که بنا دارند زندگی را به اشتراک بگذارند. آرمن، تنها با غفلت از زیباییِ زندگیِ روزمره که بیش از همه جا در متن زندگی مردم عادی میتوان مشاهده کرد، گرفتار توهمات ایدئولوژیک میشویم. آنکه زیبایی نهفته در جریان عادی زندگی را در نمییابد، با زندگی و زندگان از درِ ستیز در میآید.
وای آرمن. چه بذرهای درخشانی در همین زندگی افشاندهاند. دروگران زیبایی کجایند؟
مادر ترزا میگفت: «خداوند به ما دستور نداده که کارهای بزرگ بکنیم،. بلکه باید کارهای کوچک را با عشق بزرگ به انجام رسانیم.». این چیزی است که فراموش شده است. چرا که قیمت دل را نمیدانیم. بزرگی را در ظواهر کارها میجوییم حالآنکه عظمت در عشقی است که پشتوانهی هر کار نیکی میتواند بود. در میان آنهمه موعظه و سخنان جانگشایی که مسیح با ما در میان گذاشت یکی از نافذترین مواعظ او، اقدامی به ظاهر ناچیز بود که از عشقی سترگ پرده برمیداشت: شستنِ پاهای یاران خود.
«...در اثناء شام، در حالی که ابلیس پیش از آن در دل یهودای اسخَریوطی، پسر شمعون، انداخته بود که او را تسلیم کند... از سرِ خوان برخاست و جامههای خویش از تن به در کرد و دستمالی برگرفت و بر کمر بست. پس آنگاه آب در لگن ریخت و آغاز به شستن پاهای شاگردان کرد و با دستمالی که بر کمر بسته بود، آنها را خشک ساخت.... پس چون پاهای ایشان را بشست، جامههای خویش بر تن کرد و دگربار بر سرِ خوان نشست و ایشان را گفت: ...این سرمشقی بود که بر شما بدادم تا شما نیز آنچنان کنید که من بهر شما کردم.»(یوحنا، ۱۳ :۲ تا ۱۵)
هرگز یادم نمیرود کار تو را. به اتفاق مسعود و محمد شبی تابستانی و پس از یک پیادهروی طولانی به خانهی ییلاقی رسیدیم. هر کس جورابهای خود را درآورد و در گوشهای گذاشت. صبح فردا دیدیدم که جورابهای ما شستهشده و کنار بخاری هیزمی آویزانند. کار، کار تو بود. الان میفهمم که این اقدام تو که هرگز از خاطر ما سه نفر نمیرود، متأثر از موعظهی عملی مسیح بود.
عشقی بزرگ که در کاری ناچیز نهفته است، ما را رستگار میکند. مگر نه این است که به تعبیر محمد مصطفی خدا تنها به دلها نگاه میکند و بر اساس آنچه در دل است، داوری میکند: «إِنَّ الله لا یَنْظُرُ إِلى أَجْسامِکْم، وَلا إِلى صُوَرِکُمْ، وَلَکِنْ یَنْظُرُ إِلَى قُلُوبِکُمْ»(بهروایت مسلم)؛ خدا به پیکرها و به چهرههایتان نمینگرد، بلکه به دلهای شما نگاه میکند.
و مگر نه این است که تنها دستمایهی ما از تبارِ دلمایه است. نه سرمایه به کار میآید و نه دستمایه، تنها دلمایهها کارگرند: «یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ. إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ»(شعراء، ۸۸ و ۸۹)؛ روزی که دارایی و فرزندان سودی ندهد، مگر کسی که با دلی پاکیزه به نزد خدا حاضر آید.
دلت را میبوسم آرمن. دلت را که بوی پاکیزکی میدهد. تو با اقدام آن شبت، جورابهای ما را نشُستی، نگاه ما را شستشو دادی.