«جهودی و ترسایی و مسلمان رفیق بودند در راه، زر یافتند، حلوا ساختند. گفتند: بیگاه است، فردا بخوریم و این اندک است، آن کس خورَد که خواب نیکونیکو دیده باشد. غرض تا مسلمانی را ندهند. مسلمان نیم شب برخاست. خواب کجا؟ عاشق محروم و خواب!... برخاست، جملهی حلوا را بخورد. عیسوی گفت: عیسی فرود آمد مرا بر کشید. جهود گفت: موسی در تماشای بهشت بُرد مرا، عیسای تو در آسمان چهارم بود. عجایب آن چه باشد در مقابلهی عجایب بهشت؟
مسلمان گفت: محمد آمد، گفت: ای بیچاره، یکی را عیسی بُرد به آسمان چهارم، و آن دگر را موسی به بهشت بُرد، تو محروم بیچاره، باری برخیز و این حلوا بخور! آنگه برخاستم و حلوا را بخوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو دیدی، آن ما همه خیال بود و باطل.»(مقالات شمس)
حکایتی نغز و پرمغز از شمس تبریز در نقد آنانی که گمان دارند میشود با آرزوبافتن و اتکا به مقامات و درجات پیامبران، حلوا را از آن خود کنند. اما تنها کسی که در خوردنِ حلوا مشارکت کرد و پیامِ پیامبر خود را نوعی دعوت به مشارکت دانست، شیرینکام شد.
به نظر میرسد ما بیش از آنکه خود را شریک تجربهی پیامبر کنیم، از اینکه پشت سرِ او صف بستهایم به خود میبالیم. اغلب دینداران به چنین نگرش خطایی دچارند. مثل بینندگان بازیهای ورزشی که بدونِ آنکه چابکی و ورزیدگی جسمی پیدا کنند، به هلهلهای و مفاخرهای دل خوش میکنند. گر چه نمیتوان نافی خاصیتِ هویتآفرین آیینهای دینی بود، اما روشن است که اصلِ کار و رسالت پیامبر، مرزبندیهای تازه و فراهم کردن هوادارانی پُرشمار و سینهچاک، نبوده و نیست.
نه تنها پیامبر، که اغلبِ چهرههای نازنین و عزیز فرهنگ و آیین، عمدتاً برای ما کارکردِ هویتسازی و پشتیبانی عاطفی پیدا کردهاند و یا دستمایهی خودشیفتگی جمعی و آرزوپروری شدهاند. سخن سعدی که: «چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان / چه باک از بیم موج آن را که باشد نوح کشتیبان» و یا اقبال لاهوری که: «روز محشر اعتبار ماست او / در جهان هم پردهدار ماست او» نمونهای است از این عارضهی ناصواب.
گاهی نیز پیامبر برای ما کانونی میشوند برای عطف توجهات عاطفی، خلقِ مضامین ادبی، محفلآرایی و بازارگرمیهایی که یا عواید مالی و اجتماعی و یا تسلّیبخشی عاطفی و روانی به دنبال دارند. اما آنچه اصل است و اغلب فراموش میشود، «شرکت» است. شرکت کردن. شریک شدن و مشارکت کردن.
پیامبر ما را دعوت میکنند تا شریک او شویم. تا از افق او به جهان نگاه کنیم. «در دیدهی من اندر آ». از ما میخواهد تا دانه چشمِ خود را در چشمهی نگاه او بخیسانیم. شاید اغلب هنرمندان خواهان دیده شدن و تحسین باشند و یا اینکه بخواهند با خلق اثر هنری بر اضطراب مرگ چیره شوند، اما شأن پیامبری مقتضیِ هیچکدام از اینها نیست. هر کاری جز مشارکت در شیوهی قلب و طرز نگاه پیامبر، چیزی از تبارِ شادیهای (در جای خود مناسبِ) تماشاگران یک بازی ورزشی است. آنچه پیامبران از ما میخواهند مشارکت فعال در شیوهی نگریستن آنها به هستی است و آنچه ما اغلب به آن مبتلا هستیم خودشیفتگی و آرزوبافی.
سعدی حکایتی آموزنده دارد: بر سرِ منافع شخصی، یهودی و مسلمانی درگیر میشوند. یکی میگوید اگر سندِ من اصیل و معتبر نباشد، الهی یهودی از دنیا بروم. آن دیگر میگوید قسم به تورات که چنین نیست، واگر دروغ بگویم مسلمانی چون تو هستم.
جدالی است بر محوری مادّی و خودپرستانه و با خرج کردن از اعتبارِ پیامبران. سعدی داوری میکند و میگوید هر دو، مسلمان و یهودی، گرفتار خودشیفتگی هستند و نه حمیّت و غیرت دینی:
یکی یهود و مسلمان نزاع میکردند
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان: «گر این قبالهی من
درست نیست خدایا یهود میرانم»
یهود گفت: «به تورات میخورم سوگند
و گر خلاف کنم همچو تو مسلمانم»
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم
(گلستان، باب هشتم)