عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

من چند نفرم (۳)

قبل از به دنیا آمدن من از دنیا رفته بود. پدرِ مادرم. دوسه‌روزی است که تصویری از او برای اولین بار دیدم. تنها عکس برجای‌مانده‌ی پدربزرگ که درخانه‌ی دایی بود. نمی‌توانم از سیطره‌ی چشم‌هایش بیرون بیایم. چشم‌هایش بوی غمگین‌ترین شعرها را می‌دهد. راویِ یک دلتنگیِ ابدی. انگار به شکل غیرمنتظره و ناباوری از پنج سالگی به پنجاه سالگی پرتاب شده است. غمگین از اینکه چه نامنتظر، اینهمه فاصله را دویده است و چرا صدای بال‌های زمان اینهمه فرسایشی است. چشم‌هایش نشانه‌ی یک ناتوانی وجودی است. ناتوانی از عبور به فراسوها و غلبه بر نیروهای عاصی. ناتوان از غلبه بر حریفِ‌های قَدَر زندگی: خاطره‌ها، دلتنگی‌ها، آرزوها، دیوارها، دیروزها و از همه قَدَرتر: آشوب‌ها. آشوب‌هایی که وجود نحیف او را عرصه‌ی تاخت‌وتازهای بی‌امان کرده‌اند. چشم‌هایی که از دلتنگی آب خورده‌اند.

ماشین را بُردم ماشین‌شویی. پیش همکلاسی دوران دبستانم. اسمش را به سختی به یادآوردم. چهره را می‌شناسم اما اسم‌ را کمتر به یاد می‌سپارم. با جزئیات از همه چیز می‌گفت. از هم‌کلاسی‌ها، معلم‌ها و...

تا دیپلم بیشتر ادامه نداده بود اما خیلی سرزنده بود. خوش‌خوشانه آوازی حین کار می‌خواند و با چابکی و نشاط، شیشه‌ها و کف ماشین را تمیز می‌کرد. به نشاط و شور زندگی او غبطه خوردم. راستش را بگویم به شغل او هم. چه حس خوبی دارد چیز آلوده‌ای تحویل بگیری و پاکیزه پس بدهی. شیشه‌ها را چنان خوب پاک کرده بود که دیده نمی‌شد. فکر کردم شیشه پایین است. چه مشغولیت خوبی است: پاکیزه کردن، شستن، برق انداختن...

در ماشین‌شویی‌ها نوشته‌اند: صفرشویی هم انجام می‌شود. می‌پرسم یعنی چه. می‌گوید یعنی آنقدر با حوصله و ریزه‌کاری شست‌وشو می‌دهیم که انگار ماشین صفر است و تا حالا کار نکرده است. خوش به حال ماشین‌ها که می‌توانند انقدر راحت صفر شوند. مثل  روز اول.