نماز مغرب است و خورشید، به فراز کبود سرود خود رسیده است. در اثنای نمازیم که ترنم باران، رساتر از صدای امام، هوشمان را میرباید. زمزمههایی روشنتر از کلمات. شیخ احمد بخارایی که سلام میدهد و نماز پایان میگیرد، به جانب نمازگزاران بر میگردد. اینبار چهرهاش درخشانتر است. لبخندی پهناور، از نگاه نافذ و چهرهی آفتابسوختهاش چونان آمرزشی یکباره، با چشمهای من گره میخورد. از بیحواسیام در نماز، خجل میشوم.
به ما سلام میکند و میگوید میدانم که تلاوت باران، گواراتر از ترتیل من بود. حق داشتید اگر حواستان به تلاوت من نبود. باران هم تلاوت خود را دارد و چون از ما زلالتر است، گیراتر میخواند.
انگار دلم را میدانست. کلماتش بوی آمرزش داشت.
جماعت که متفرق شد، با شوقی شرمآمیز، رفتم و کنارشان نشستم. سرم انباشته از شور و رؤیا بود. دلم میخواست به زیبایی او تلاوت کنم و حافظ سورههای بلندی از قرآن باشم. دلم میخواست مثل او، خوشکلام و صاحب نفس باشم. اینها را به او گفتم. گفتم میخواهم منم مثل شما، از اسرار دین و رموز قرآن، آگاه شوم. مسیر را نمیدانم. دستگیریام کنید. ولع و طمعکاری مرا که دید به فکر فرو رفت. انگار اندوهزده شد. دفترش را باز کرد و گفت این کلمات را برای تو میخوانم. به آنها فکر کن. هر روز فکر کن. شاید رفتهرفته متوجه شوی که دانستن، اهمیت اساسی را ندارد، مگر وقتی که به محبت بینجامد. این کلمات مثل تلاوت باران، شیرین است. به من گوش بده فرزندم:
«آنگاه که به زبان آدمیان و فرشتگان سخن میگویم، اگر عاری از محبت باشم، چیزی نیستم جز مفرغی(برنز) که به صدا در میآید یا سنجی(سازی فلزی) که بانگ آن طنینانداز میشود.
آنگاه که عطای نبوت را دارم و از جمله اسرار و سراپای علم آگهم، آنگاه که کمال ایمان را دارم، ایمانی که کوهساران را جابجا میسازد، اگر عاری از محبت باشم، هیچم.
آنگاه که تمامی اموال خویش را صدقه میدهم، آنگاه که پیکر خویش را به شعلههای آتش میسپارم، اگر عاری از محبت باشم، اینها مرا به کاری نمیآید.
محبت بردبار است، محبت آمادهی خدمت است، رشک نمیورزد، محبت فخر نمیفروشد، مغرور نمیشود، هیچ کار ناشایستی نمیکند، نفع خویش را نمیجوید، به خشم نمیآید، به بدی اعتنا نمیکند، از ستمگری شادمان نمیشود، لیک از راستی مسرور میگردد. همه چیز را عذر مینهد، همه چیز را باور میکند، به همه چیز امید میبندد، همه چیز را تاب میآورد.
محبت هرگز زوال نمیپذیرد.
نبوّتها از میان خواهد رفت. زبانها خاموشی خواهد گرفت. علم از میان خواهد رفت. چرا که علم ما ناقص است و نبوّت ما نیز ناقص است. لیک چون آنچه کامل است بیاید، آنچه ناقص است از میان خواهد رفت...
پس اکنون این سه چیز باقی می ماند: ایمان و امید و محبت، لیک بزرگترین آنها محبت است.»
من بُهتزده بودم و حیران، تنها متوجه شدم که حس گرمی در تمام جانم پراکنده شده است. نوری نیرومند. صدای گرم و مؤمنانه احمد سمرقندی، رخصت نداد که معنای کلمات و جملات را دنبال کنم.
آن برگ را از دفتری که همراه داشت، جدا کرد و به من سپرد.
در اتاق کوچکی که مشترکاً به من و برادر بزرگترم تعلق داشت، برگهی تاشده را از جیب درآوردم و پای پنجره و زیر روشنایی چراغ مطالعه، نگاه کردم. طنین گرم صدای احمد سمرقندی قلبم را به مرز انفجار میکشاند: «آنگاه که از جمله اسرار و سراپای علم آگهم اگر عاری از محبت باشم، هیچم.»
سالها بعد بود که دانستم آن کلمات، بخشی از رساله اول پولس به کرنتیان است و فرازی از انجیل.
پشت پنجره، باران، زمزمه میکرد...