به باران فکر میکنم
چهرهی جوان مادرم در قاب کوچک عکس
و روزهایی آمیخته با عطر ارغوان و خندهی بهار
زمان،
چراغخاموش میگذرد
و فرود تدریجی برف
بیاعتنا به پریشانی خاک
حماسهها را جارو میکند.
داغ شقایق را که در بال کفشدوزک ضرب کنی
ستارههای خاموش
لبخند خواهند زد
و زمان
در آستان کودکی
به زانو خواهد افتاد.
گیرم
زمزمههای تابستانی زنجره را
در گوش باد بخوانی
و غنچههای پیراهندریده را
تا حجلهی خورشید
بدرقه کنی
اما،
دست زنبور و پروانه را که نمیتوان
از دامن گُل کنار زد
و یأس آشیان بیپرستو را
که نمیشود به یغمای باد سپرد
انگورها که شراب شدند
تاکها،
بینشانترین عاشقان تاریخ خواهند بود
11 خرداد- صدیق قطبی