من نه از جنس پاسخم، نه از جنس پرسش. من از تبارِ تشنگی هستم. نه از دهلیز پرسشهای دقیق به من خواهی رسید نه از کوچهپسکوچههای پاسخهای آماده. نشانِ مرا در وادیِ بینهایتِ تشنگی، در دامنههای شیبدارِ طلب و در گردنههای دُشوارِ مُجاهده، بجوی؛ که: «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»
من از تشنگیِ ناب و خالصِ درونِ تو میدَمم و سبز میشوم. بیش از آنکه به فکر پاسخ یا پرسش باشی، مراقبِ بقای تشنگیات باش. تشنگی تو، آبستن از من است. تشنگیات که خالص بود، مثل چشمهای درون تو را میشکافم و جاری میشوم. در چشمها و دستهایت جاری میشوم. در کلام و سکوتات رنگ میپاشم.
نه اشتباه نکن! من زادهی خیال تو نیستم، اما تنها تشنگی تو قدرت مکاشفهی مرا خواهد داشت. تشنه که میشوی خیالت پَر باز میکند و حضور مرا در مویرگهای جهان، در مییابد. من زاده خیال تو نیستم، مکشوفِ خیال توأم.
تشنهی من بمان تا در تو گُل کُنم.
به رغم همهی انتقاداتی که به مشیِ فلسفی و شیوهی فیلسوفان میشود، فلسفه خیلی خوب است. دستِ کم برای اینکه گاهی کمکمان میکند تا سواری ندهیم و به تسخیر درنیاییم. گاهی کمکمان میکند از سحرشدن در امان بمانیم. طلسمشکنی میکند. ما آدمها بسیار مستعدّ طلسمشدن هستیم. فلسفه، درمانِ جادوزدگی است. البته میگویم گاهی. چون گاهی نیز سرکنگبین صفرا میافزاید.
با این حال، یکی از انتقادهایی که شاید بتوان متوجه بسیاری از فیلسوفان کرد این است که در پیِ کلیدهایی از جنس طلا هستند برای درهایی که وجود ندارند. و دیگر اینکه رویاروییشان با جهان و زندگی تنها از دریچه ذهن است و نه ذوق. اهلِ مباحثهاند تا مکاشفه و تجربه و چنان که باید با هستی و زندگی در نمیآمیزند.
اشتغالات ذهنی به بهای غفلت از آنچه در اطراف ما میتپد.
گر چه خودِ این نقد هم سویهای فلسفی دارد.
بنگریم کریستین بوبن از چه روی منتقدِ مشیِ فلسفی است:
«در حال خواندن اثر فیلسوفی بودم که موج عظیمی از خنده بر من مستولی شد. خندهای بیصدا، زلزلهوار، زیرزمینی... فیلسوف یادشده، چیزی فراتر از قابل تقدیر بود. یک دسته کلید کوچک گمشده را درمیان علفها پیدا کرده بود. کلیدهای زیبایی از جنس طلا، بزرگ مثل کلیدهای دروازهی شهر، و نیز نسبتاً بیفایده: هیچ دری وجود نداشت. هرگز دری وجود نداشت. کلیدها به هیچ دردی نمیخوردند- کار او مرا به خندهی بیصدای شدید انداخت که حالا با دسته گلهای فریزیای روی لبهی پنجره تقسیمش خواهم کرد... این خنده از قعر ستارهها میآمد، پرتاب شده چونان شهاب سنگی. کتابهای فلاسفه شبیه ماسکهایی مقوایی هستند که با کِشی، در پشت سر، روی صورتمان میگذاریم. زیر مقوا دچار کمبود هوا میشویم. نگاه کن! این را گلهایی به من گفتند که عطرشان فضای اتاق را پر کرده بود. نگاه کن: هیچ دری وجود ندارد، هیچ کجا. هیچ چیز جز عطر ما، رنگهای ما و خندههای ما وجود ندارد. با این خنده، دنیایی دیگر آغاز میشود. آن دنیای دیگر، همین خنده است. چرا باید دنبال جایی دیگر بگردیم، یا چیزی دیگر؟ خدا کودکی است که به خواب میرود و لحظهای میرسد که راز خود را فاش میکند: زمانی که از نزدیکش رد میشویم، خنده بیاختیارش را میشنویم. میتوان صدایش را شنید؛ در موسیقی، در سکوت، در پدیدار شدن جوشهای غرور جوانی، پشت ابری که میگذرد، در دهانی که دندانهایش افتاده است؛ در همه جا. سروصدایی که یک دستهگل میتواند در اتاقی محقر راه بیندازد. گلها سرمستم میکنند. هیچ فلسفهای در دنیا قادر نیست از یک مارگریت تنها پیشی بگیرد، یا از یک تمشک کبود، یا از قلوهسنگی که همانند راهبی با سری تراشیده در خلوت با خورشید گفتگو میکند، میخندد، میخندد، میخندد.»(بهت، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتابِ پارسه)
مولانا میگفت من در حال آفریدن جوی آبی هستم که شاید قرنی بعد آب دهد «هین بگو که ناطقه جو میکند / تا به قرنی بعد ما آبی رسد».
سعدی میگفت زمانی در مسجد با جمعی افسردهدل حرف میزدم و هیچ متأثر نمیشدند تا آنگاه که «روندهای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعرهای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس به جوش.»
از این روندگان از کنار مجلس، یکی کریستین بوبن است. کسی به کلّی متعلق به فرهنگ و زبانی دیگر، اما اینهمه آشنا به جهان مولانا. مصداقِ بارزِ روندهای که از کنار مجلسی میگذرد اما سخن گرم و گیرایی، شکارش میکند. چنین تعبیر و توصیفی از مولانا که از کلام روشنِ کریستین بوبن تراویده است، چیزی دیگر است:
«جلالالدین رومی، استاد بزرگ عرفان صوفیانهی قرن سیزدهم میلادی، شاید برای من شاعرترین شاعران باشد، چرا که اشعار او را میخوانیم بیآنکه دمی به شعر بیندیشیم. او برای من جذابتر از زیباروترینِ دوشیزگان است. حتی باید مرا از خواندن اشعار او بازدارند، چرا که حسی طنزآلود نسبت به دنیا به من میدهد. دانایی به اعماق دل مولانا نفوذ کرده است و این سبب گشته که دل او مبدل به فرفره شود. او به آن چیزی عمل میکند که مایستر اکهارت به گفتنش قانع است. اشعار او بهسان قطرات آب تراویده از کاهویی است که خیسی آن را میگیریم، کاهو دل اوست. مولانا چنان شیفتهی دم است که گویی خود سرچشمهی الوهیت بوده است. اختری است که از هم میپاشد و خاکههای الماس را به هر سو میپراکند: در این فروپاشی، هرج و مرج و وزشی بهسان موج انفجار بمب و ویرانی بزرگ همه چیز و پراکندگی عظیم و یگانگی مطلق، در آن واحد روی میدهد. آنچه این یگانگی را در بطن از هم پاشیدگی همه چیز، انکارناپذیر میسازد، مستی یا سرخوشی است. خواندن اشعار مولانا در حکم پرتاب شدن به هوا با فشفشههای تصنیفات اوست که به سان گل سرخ، عطرافشان از گل سرخ دیگر سر بر میزند. همه چیز با هم درمیآمیزد و در عین حال همه چیز در مکان راستین خویش است، بهسان آنچه در دل گل سرخ یا در قلب گردباد است. گویی مولانا بهراستی از آسمان منطق گذر کرده است. آنچه در اندیشهی او دوست میدارم، جنبش آن است که همچون حرکت آمد و شد زنبوران میان کندو و گلزاری است که میتواند چند کیلومتر دورتر باشد. در واقع، کندو اندکی به خانقاه شباهت دارد و درون آن حجره حجره است و بر فراز آن وزوز نیایش طنینانداز است و زنبوران اندکی به راهبهها میمانند. برابر کندو هزاران بیخویشتنی رخ مینماید که بهسان سماع سرمستانه است. زنبوران همچون سماعگران صوفیاند و میتوانند همانند عارفان بزرگ نیز در نظر آیند.
عقیدهی خویش را دربارهی فلسفه تغییر ندادهام. اما کندوی بزرگی هست که در آن، شاعرانی که دوستشان میدارم سرگرم کارند و نور را به انگبین بدل میکنند. و سپس، زنبوری به نام مولانا هست که تا گلوگاه آکنده از گَردهی گل و شیرهی نباتی است، که راه عطرها را یافته و بازآمده تا آن را بازگوید و رقصکنان راه را نشان دهد. من بهسان او گلزاری هزار رنگ نیافتهام، اما این زنبور را مینگرم که چندان نیکسیرت است که به کندو باز میگردد و زنبورهای دگر را آگهی میدهد تا آنها نیز این گلزار را بیابند. سایر زنبورها در کنار او نحیف مینمایند.»(نور جهان، ترجمهی پیروز سیار، نشر آگه)
«همه چیز میتواند مرا خوشحال کند اما هیچ چیز نمیتواند غم مرا ببرد!»(و حتی یک کلمه هم نگفت، هاینریش بل)
به نظر میرسد به رغمِ همهی آثار و پیامدهای نیکویی که برای شادی برشمردهاند، چیزی در اندوه هست که آن را متمایز میکند. اندوه، ضامنِ تفرّد ماست و تأییدی است بر این حقیقت که «انسان با نخستین درد» آغاز میشود. اما این فقط ویژگی آغاز آدمی نیست، که دردمندی به ما میگوید هنوز زنده هستیم. هنوز زندهایم که غمآلودیم. اندوه، سنگری است که از تصورِ منحصربهفرد بودن و فتحناپذیری ما حفاظت میکند.
اندوه، همیشه آلودگی نیست، گاهی خلوص است.
اندوهِ خالص و مزمن، یعنی تو فتحناپذیری. یعنی هیچ چیز نمیتواند تو را تماماً فتح کند. چرا که اندوه تو چارهپذیر نیست، رفعشدنی نیست، و از اینرو، در تو چیزی است که همواره میگریزد.
اندوه همواره ناشی از تلخکامی، محرومیت یا شکست نیست. اندوهِ خالص، اندوهی است که از مواجهه با زیبایی، از مواجهه با مهربانی، از مواجهه با شکوهمندی و درخششهای جهان و زندگی حاصل میشود.
اندوهِ خالص، ضامن خلوص و فردیّت ماست.
هر انسانی حق دارد برای صیانت از فردیّت و تمیّز خود، اندوهناک باشد. بیهیچ دلیلِ عامهپسند و قابل انتقال از طریق کلام.
اندوهِ خالص، ضامنِ خلوص ماست.