گر چه عشق، مرهم تنهایی است و خستگی و درماندگی ناشی از دویدن در برهوت تنهایی را التیامی میبخشد، اما خودِ عشق، ضرورت تنهایی را نیز فراچشم میآورد. گویا آدمهایی که در خویشتن به قدر کافی خلوت نکردهاند و طعم گس تنهایی را به خوبی نچشیدهاند، غنای کافی برای یک تجربهی عاشقانهی سرشار ندارند. اما این ارتباط دوسویه است. عشق، نیز ما را قادر به کشف تنهاییمان میکند و یا اگر بهتر بگویم قادر به کشف ابعادی از مساحت تنهاییمان که پیشتر، پیدا نبوده است. کریستین بوبن میگوید:
«ما عشق و تنهایی را میبینیم: در حقیقت یک اتاق، یک کلمه. از پس تنهایی جز با مرگ بر نمیآییم. این حسی است که باعث میشود انسان عاشق شود و بدین گونه زمان میگذرد... اگر کسی به ما عشق را هدیه نکند، قادر به کشف این تنهایی نیستیم... تنهایی زیباترین هدیهیی است که کسی میتواند نثار ما کند... تنهایی همراه با عشق به ما داده میشود و با عشق اشتباه میشود. تنهایی، دید ما را روشن و زلال میکند. به ما میگوید زندگی ما مثل باد در گذر است.(نامههای طلایی، ترجمه سیروس خزائلی، نشر دارینوش)
برای فرار از تنهایی به دامان عشق پناه میبریم و همین عشق، ابعاد پنهان و کمتردیدهشدهی تنهاییمان را رو میکند.
همهی انسانها به نوعی نیازمند «ربوده شدن» هستند. اینکه کسی، چیزی، آنها را از خودشان دور کند، از خودشان برباید. بوبن در همین کتاب میگوید: «ما همه از این رنج میبریم که به اندازهی کافی ربوده نشدهایم.»
کریستین بوبن در جاهای دیگری به احتیاج و اشتیاقی که آدمی به «دیده شدن» و «دوست داشتهشدن» دارد، اشارههای دلاویزی میکند:
«حاضرم جز این جمله تمامی کتابهایم و کتاب بعدیم از میان برود: "یقین به اینکه روزی، کسی مارا برای یک بار هم که شده دوست داشته است، سبب پرکشیدن قطعی دل در نور میشود." ممکن است همه چیز از من گرفته شود، اما این جمله در من به همان اندازه نگاشته شده که در کتابهایم.»(نور جهان، ترجمهی پیروز سیار)
«همهی ما تنها در جستجوی یک چیز در زندگی هستیم: که از آن لبریز شویم که بوسهی یک نور را در قلب یخ زدهمان دریافت کنیم، ملایمت عشقی فناناپذیر را تجربه کنیم. زنده بودن یعنی دیده شدن، یعنی ورود به نورِ نگاهی پر محبت: هیچ کس از این قانون مستثنی نیست.»(غیرمنتظره، ترجمهی نگار صدقی، نشرماه ریز)
او اشتیاق به دوست داشته شدن را سبب اصلی کوششهای هنری میداند:
«چرا آدم وقتش را صرف نوشتن کتاب پشت کتاب میکند. چرا نیرو وقتش را صرف کارهای فلسفی و یا هنری میکند. چرا باید از خواب، از عشق، از همه چیز گذشت تا یک کتاب نوشت، باز هم یک کتاب. فلاسفه جواب میدهند: برای روشنایی بخشیدن. شعرا جواب میدهند: برای ملایمت بخشیدن. اما هر چه قدر هم که آنها سریع جواب بدهند، باز هم در برابر جوابی که همیشه وجود داشته، عقب هستند: برای دوست داشته شدن. برای شکوه دوست داشته شدن.»(غیرمنتظره، کریستیان بوبن)
در بیان این ضرورت و تمنا، مولانا با اشاره به این روایت که خداوند آدمی را به شمایل و هیئت خویش آفریده (خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ) و یک حدیث قدسی مشهور بین عارفان که خداوند گفته است من گنجی ناپیدا بودم که دوست داشتم دیده و شناخته شوم(کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ)، نتیجه میگیرد که آدمیان همگی بر همین صفت و سیرتاند و دنبال کسانی هستند که «مُظهر» آنان -یعنی عاملِ ظهور و دیدهشدن- باشند.
«خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مُظهرِ میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبی خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی و عاشق بمعشوق میگوید من نخفتم و نخوردم و چنین شدم و چنان شدم بی تو معنیش این باشد که تو مُظهِر میطلبی مظهر تو منم تا بدو معشوقی فروشی، و همچنین علما و هنرمندان جمله مُظهر میطلبند کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ، خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه بشخص ماند.»(فیه ما فیه، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر نامک)
سیرابشدن این نیاز و تمنا چنان مسرّتی به همراه دارد که حتی یاد و خاطرهی روابط مهرآمیز و گرمابخش میتواند در ایام تنهایی و بیکسی، حالمان را خوش کند. اپیکور که حضور دوستان را از مهمترین عوامل نیکبختی و سعادت میدید، حتی از یادآوری چنان دوستیها و روابطی در آستانهی رنجآلود مرگش، نسیمهایی جانپرور در مییافت.
در بیماری منتهی به مرگ که در سن 81 سالگی به سراغش آمد این نامه را به ایدومنه نگاشت:
«به تو مینگارم این نامه را، من به افتخار کامروایی در آخرین روز حیاتم، گر چه سینه و پهلوهایم به دردهای شدید و توصیفنشدنی دچارند، اما من این آلام و شداید را به جبران مسرّتی که به یادبود محاورات و مباحثاتی که با تو داشتهام به هیچ مینگارم...»(فلسفهی اپیکور، ژان برن، ترجمهی ابوالقاسم پورحسینی، نشر امیرکبیر)
در داستان شازده کوچولو آمده است:
«چه خوب است که آدم حتی در دم مرگ فراموش نکند که دوستی داشته است.»(شازده کوچولو، ترجمهی محمد قاضی)
به رغم نیاز به گرما، دیده شدن و امنیتی که در روابط مهرآمیز به دست میآوریم، به تناوب و در فواصلی که متناسب با وضعیت روحی هر انسانی است، نیازمند خلوت، وانهادگی و یلگی هستیم. انرژیمان وا میرود و از اینکه مورد مراقبت و تماشا و مهر پیوستهی دیگری هستیم به تنگ میآییم. دلمان میخواهد به خلوت دنجمان بازگردیم و در و پنجره را از داخل ببندیم. در خود فروبرویم و از سنگینی حضور دیگری- هر چند حمایتگر و پُرمهر- کناره بگیریم.
نیاز به مراقبه و بازگشت به سراچهی ساکت و دِنج تنهایی، نیازی است که دوشادوش عشق قرار میگیرد و آدمی را برای بازگشتی دوباره و گشودگی به سمت دیگری توان و نیرو میبخشد. عشق، خودفراموشی است و لنگرانداختن در ساحل دیگری و تنهایی بازگشتن به دل دریای تنهایی خویش. مسیحا برزگر نوشته است:
«خاصیت عشق همین است؛ از دست دادن هوشیاری. گاهی خود را فراموش کن. چه اشکالی دارد؟ آدم نباید یکنواخت و ملالآور باشد.
آدم باید همیشه از قطبی به قطب دیگر سفر کند. سفر کردن، زندگی را غنی میسازد. در غیر این صورت زندگی کسالتبار میشود.
گاهی از عشق به سوی مُراقبه برو و گاهی از مُراقبه به سوی عشق بیا. این رفت و آمد، خستگی را از تو دور میکند. مراقبه به معنای تنها بودن است و عشق به معنای با دیگری بودن.
مراقبه به معنای آن است که تو تنها هستی و عشق به معنای آن است که دیگری نیز وجود دارد.
مراقبه یعنی من، من، من. عشق یعنی تو، تو، تو. خوب است گاهی از مرتبهی من به مرتبهی تو بالا بروی. این سفر تو را سرشار میسازد و تازه میکند.» (پرنده میمیرد، پرواز میماند، مسیحا برزگر، نشر ذهنآویز)
کسانی که از تشکیل دادن یکرابطهی بسته حذر میکنند در واقع نگرانند این امکان را برای همیشه از دست بدهند که به اندازهی نیاز وجودیشان مدتها در خلوتی خودخواسته مأوی بگیرند. کریستین بوبن میگوید:
«به خاطر دلبستگی عمیقی که به تنهایی دارم، هیچ گاه به صورت زوج زندگی نکردهام. آنچه سبب دلسردی زوجهای بسیار میشود، بیاحترامی به تنهایی ذاتی دیگری است. هیچگاه زندگی خویش را تقسیم نکردهام مگر با همراهانی که در اینباره، نمونهی ملاحظهکاری بودهاند: آبی ملایمی که در هوا پراکنده است، گیاهی که در پنجرهای بر آرنج خود تکیه داده و یک آینه.»(فرسودگی، ترجمهی پیروز سیّار، انتشارات آگاه)
تعبیر نغزی که سپهری در این زمینه به کار برده است «از نفس افتادن تنهایی» است. میگوید هر وقت آنقدر در تنهایی خود ماندیم که دیگر تنهایی از نفَس افتاد و از خویش به تنگ آمدیم، دیگربار پنجرهی خانهیمان را به روی دیگری میگشاییم و یکدیگر را صدا میزنیم:
«با خود بمانیم و درون خویش را آبپاشی کنیم و در آسمان خود بتابیم و خویشتن را پهنا دهیم. و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم. و یکدیگر را صدا بزنیم.»(هنوز در سفرم، یادداشتهای سهراب سپهری، به کوشش پریدخت سپهری)
عشق و تنهایی به یکدیگر نیازمندند. عشق، هم ابعاد کشفنشدهی تنهاییمان را بر ما هویدا میکند و هم ملال ما را از با خود بودن تشفی میدهد و هم نیاز و اشتیاق ما را به دیدن شدن و گرمایافتن تأمین میکند. از دیگر سو، به نظر میرسد آنکه در تنهایی و مراقبه، بیشتر غواصی کرده باشد، در آبهای عشق نیز، چابک و ورزیدگی بیشتری خواهد داشت و این امکان را مییابد که زوایای عمیقتری را تجربه کند. بازگشت متناوب به خلوتِ تنهایی و درخودنشستن و در به روی دیگری بستن، نفس لازم و طراوت درخور را برای گشایشی ژرفتر و توجهی عمیقتر به دیگری خواهد بخشید.
سراغ عشق میرویم تا خود را فراموش کنیم و به تنهایی باز میگردیم تا خود را بیابیم. گاهی دلمان برای خودمان تنگ میشود و همنوا با شاعر میگوییم:
دلم برای خودم تنگ میشود، آری
همیشه بیخبر از حال خویشتن بودم (محمدعلی بهمنی)
گاهی هم از خود ملول و بیزار میشویم و هوای راکد و بستهی تنهاییمان ستوهآور میشود و با شمس تبریز همدل میشویم:
«کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم، و روی بدو آورم که از خود ملول شده بودم تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم که از خود ملول شده بودم؟»(مقالات شمس)؛ دلمان یکسفر میخواهد. سفری که ما را از ما دور کند:
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر (قیصر امینپور)
عشق، نیاز به هیجان و طراوت یک مسافرت است که از سرِ اشتیاق به تماشای مناظر نو میروی، و تنهایی، تمنای بازگشت به خلوتِ آسوده و بیخیال خانهی خویش.
پشت مردمکان مهربانت، اندوهی سالخورده فریاد میکشد
بر فراز شهر میآیی تا از بلندا، ازدحام کسالتبار خیابانها را دستمایهی تسلایی کنی. خیره به اجتماع اینهمه چراغ و نور و بوق و صوت، به اعماق تاریک زخمهایت بخزی و به طغیانی بیندیشی که شاید سالها پیش موعدش بود و تو تأخیر داشتهای. از تراکم سایههای رنگپریده فاصله میگیری تا در هزارتوی تجربههای ازسرگذارندهات درنگ کنی و به آنهمه فریبی بیندیشی که سالها زخمهایت را مرهم بودهاند و اکنون به سادگی و سبکی تو را ترک گفتهاند.
آویزگاههایی که شبحوار رنگباخته و ناپدید شدند و تنهایی بیانتها، درخشان و شرافتمندانهای که لحظههایت را برق میاندازد. مرگ در فواصلی نزدیک به تو، به هزار چهره، جلوه میکند و تو با دستهای خالی تنهاییات، شولای زندگی را، بیوقفه میبافی.
از سکوتها، ترسها و دلهرههای سالیان درازت، فریادی استوار جوانه زده که تو را تولدی دیگر بخشیده است. زاده شدن انسانی نو. انسانی که پایآبله از گردنهها و باریکراههای زندگی، تا انتهای مرزهای بودن قدم فرسوده است. در واحهی مرزی و مشترک مرگ و زندگی.
باد بیپروای مرگ، خیرهسرانه میوزد و نامنتظر، در رواق زندگی گردوخاک به پا میکند و سپس غائله را ترک میگوید. مدتها چشمهایت را میمالی و به هم تنگ میکنی و نگاهت، رواق زندگی را مشوش و مخدوش میبیند. زمان که گذشت و غبارها که فرونشست، میبینی چارهای نداری جز اینکه دستمالی برداری و طاقچههای زندگی را یکی یکی از غبار مرگ بپیرایی.
اکنون تو، بیهیچ افیون و افسونی، تنها با گوشهی آستین تنهاییات، لحظههای خویش را پیراسته و برق انداختهای. قدردان موهبت سکوت، و با لبخندی عاری از افسوس و ندامت، بازی بیامان زندگی را به نظاره نشستهای. شاید اکنون تماشای بازی زندگی برای تو مطبوعتر از درگیر شدن در شعبدهبازی پُررنگ و لعابش باشد. نشستن در فاصلهای از شهر، شهری که از تنهایی به خود میپیچد، و رانندگی در جادههای مزدحم و تنها، و سیگاری دم دادن که جز نشانی از اعتراض، خاصیت دیگری ندارد.
شناوری در اندوه، از تو ماهی چابکی ساخته است. چابک و زیبا. در آوار سنگین بیپناهی و تنهاییات، گوهر تابناک و کمیابی میدرخشد. غنیمتی که از صندوقچهی کودکیات با خودآوردهای و از یغماگری زمان و زمانه مصونش داشتهای: خندههایت... خندههایت... خندههایت...
میخندی و کودکی شنگ و بازیگوشات بیهوا به صحنه میآید. چون قرص رخشان ماهی که سطح برکهای آرام را به نگارستانی بَدل میکند. چشمهایت که تنگ میشود، شاخههای ساکن و پُربرگ جانت را که نسیم خنده به بازی میگیرد، جدیت روح بزرگسالانهات آب میشود و کودکی بینهایت زیبا که پشت دیوارهای زمان گیر افتاده است در تو طلوع میکند. چنان که قرص رخشان ماه در سطح برکهی آرام.
عکس کوچک و دوری را که از کودکیات داری نگاه میکنی. چه شادی و شیدایی سرشاری از تمام مساحت چهرهی کودکیات در قاب عکس میتراود. بازتداعی آن «شادی بیسبب»، آن «خیال دور» و آن چشمهایی که زندگی را مینوشید، یاوری است تو را. دستاویز و دلگرمایی تا به سر و صورت زندگی آب بپاشی و دستش را محکمتر بفشاری.
چشمهای برّاق و چهرهی فوّار کودکیات را نگاه کن و اندوهت را دوست بدار.