عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مثل درخت در شب باران

«مثل درخت در شب باران به اعتراف
با من بگو بگوی صمیمانه هیچگاه
تنهایی برهنه و انبوه خویش را
یک نیم شب
صریح
سرودی به گوش باد؟

در زیر آسمان
هرگز لبت تپیدن دل را
چون برگ در محاوره‌ی باد
بوده ست ترجمان؟...

بهتر همان که با من
خود را به ابر و باد سپاری
مثل درخت در شب باران»
(شفیعی کدکنی)

تا حالا به درخت در شب باران فکر کرده‌ام؟ درخت را در شبِ باران، تماشا کرده‌ام؟ اعتراف فروتنانه‌ی درخت را در شبِ باران شنیده‌ام؟ دلتنگی درخت را که در شب باران جویای شستشو است دیده‌ام؟ مثل درخت، دلتنگی خود را به گوش باد سروده‌ام؟ مثل برگ در گفتگوی با باد بوده‌ام؟

درخت در شبِ باران. عجیب زیباست. عجیب گویا است. عجیب گیراست. موسیقی درخت در شبِ باران، عجیب گرم است. می‌ارزد که نیمه‌شب با صدای باران، غبار خواب را از چشم‌های خسته‌ات بروبی و محو اعترافات درخت شوی. اعتراف قشنگ درخت در محضر باد و باران. در خلوت شبانه. 

ای ابرهای هماره، مرا بتکانید. مثل درخت در شب دلتنگ، قلب تکیده‌ی مرا بجهانید. ای ابرهای هماره، خاموشی خسیس مرا، با نغمه‌های خیس، بیاشوبید.

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب...

اگر از مولانا بپرسیم که ایمان یعنی چه و کفر یعنی چه، به ما می‌گوید:


چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کُفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو


می‌گوید وقتی در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، تو را پیدا نکنم، تو را لمس نکنم، مغلوب تاریکی و گرفتار کُفرم؛ و اگر در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، حضور تو را تجربه کنم، آن لحظه‌ مسلمانم. مؤمنم.


کفر و ایمان در این تلقی دائر مدار غیبت و حضور است. کفر، تنفّس در جهانی است که آن را خالی از خدا می‌یابی و ایمان سیاحت در جهانی است که آن را آکنده از خدا می‌بینی.


آدم‌ها اغلب در نوسانی میان کفر و ایمانند. ملِک‌الشعرای بهار شعری دارد در لهجه‌ی نیشابوری. گفته:


یقین دَرُم اثر اِمشو به های‌های مو نیست

که یار مسته و گوشش به گریه‌های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای مؤذنا، که امشو

خدا خدای شمایه، خدا خدای مو نیست


(شنیدن این غزل سوخته با صدای پرویز مشکاتیان و نیز با آواز سپیده رئیس سادات خیلی شیرین است)


اینجا اصلا حرف این نیست که آیا در عالَم واقع، خدایی هست یا نیست، بحث این است که آیا من او را در ساحت عاطفی خود تجربه می‌کنم یا نه. شبیه حال حافظ است وقتی می‌گفت:


نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی


مادر ترزا تمام زندگی خود را وقف خدا کرد. او یک مسیحی تمام عیار بود. پاپ فرانسیس رهبر کاتولیک‌های جهان مادر ترزا را در سال ۲۰۱۶ قدیس اعلام کرد. با اینهمه در اعترافاتی که پس از مرگ او منتشر شد آمده:


«خداوندا، پروردگار من، من که هستم که تو باید مرا رها کنی؟... حتّی در ژرفترین لایه‌های روحم هیچ نیست جز خلأ و تاریکی... چه بسیار پرسش‌های پاسخ‌نایافته در درون من می‌جوشد که جرأت آشکارکردنشان را ندارم- چرا که از کفر گویی می‌ترسم- اگر خدایی درکار باشد- لطفاً مرا ببخشید- وقتی می‌کوشم اندیشه‌هایم را به سوی آسمان پرواز دهم- با چنان خلأ انکارناپذیری روبرو می‌شوم که همان اندیشه‌ها مانند خنجری آخته به سوی من بازمی‌گردد و روح مرا می‌خلد.- به من می‌گویند که خدا دوستت دارد- و با این همه این تاریکی، سرما، و خلأ چندان عظیم است که هیچ چیز روح مرا تحت تأثیر قرار نمی‌دهد. آیا من خطا کردم که کورکورانه به صلای آن قلب مقدس لبیک گفتم؟»(شب تاریک روح: زندگی پنهان مادر ترزا، دیوید ون بی ما، ترجمه آرش نراقی)


می‌بینید؟ اصلا بحث اعتقاد و انکار نیست. بحث تجربه است.


احساس می‌کنم در آن دقایق سحر که با شیما در باغ قدم می‌زدم و زمزمه‌های مرغ شب مفتون‌مان می‌کرد در ساحت حضور و مسلمانی بودم. چه مبارکند آن لحظه‌های پُر و آن دقایق معطر. همان دقایق نزدیک به سحر بود که دلم سرآخر قرار گرفت که ایمان، باور به خدا نیست، تپیدن دل است برای خدا. مثل مرغ شب و زمزمه‌ی عاشقانه‌اش.


مثل شیرینی آن ساعتی که به تکرار آیه‌ی چهل سوره‌ی توبه را می‌خواندی تا از بر شوی. می‌خواندی و می‌کوشیدی در آن تجربه‌ی شیرین سهیم شوی. آنجا که محمد مصطفی به ابوبکر صدیق گفت: لا تحزن إنَّ الله معنا... چقدر حال آن دل، خریدنی است. ایمان اینجاست. در این کلمه که از زبان محمد جاری شد و بر دل ابوبکر نشست. آنچه سبب پیدایش آن سکینه و تأیید شد(فأنزل الله سکینته علیه و أیده...) تجربه‌ی این حضور بود. تجربه‌ی اینکه «إنَّ الله معنا»


آدمی که دلباخته‌ی ایمان است می‌داند که از ساعت‌های شب‌آلود و ابرگین غیبت خدا گریزی ندارد. پیامبر اسلام هم می‌گفت: «إنّه لَیُغانُ عَلی قَلبِی». یعنی دلم ابرآلود می‌شود. با این حال و حتی آنگاه که در کمال درماندگی چشم در چشم شب غیبت دوخته است، دلباخته‌ی ایمان، به خدا عشق می‌ورزد. حتی وقتی که جهان را خالی از او تجربه می‌کند، به او که جایش خالی است عشق می‌ورزد. 


چه خوش گفته است استاد مجتهد شبستری: «یکی از عرفای مسیحی قرن چهاردهم کتابی نوشته است با عنوان ابرهای ندانستن. نویسنده برای آنکه شناخته نشود، اسم خود را روی کتاب نیاورده است. او می­‌گوید میان انسان و خداوند برای همیشه ابرهای ندانستن وجود دارد. این ابرها هیچ گاه کنار نخواهند رفت و انسان هیچ‌گاه نخواهد دانست که خدا چیست و کیست. تنها راه نجات انسان این است که در میان ابرهای نداستن با نوکِ تیزِ پیکانِ عشق کور حرکت کند.»


آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی وقتی که در محاصره‌ی غیبت است. آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی اگر هیچ کجا نشانه‌ای از او نیابد. آدم باید دلتنگ او بماند، حتی اگر تنها لحظاتی کوتاه او را زیسته باشد. و کیست که او را حتی لحظه‌ای نزیسته باشد؟

آدم باید دزدکی و به دور از چشم فقیهان، او را در خیال خود ببوسد، حتی اگر هیچ تصویری از او نداشته باشد. اما چرا «باید»؟ حقیقت این است که نمی‌دانم و هیچ دلیلی هم ندارم. این «باید»، حدیث نفس است. تلاطم دل است. و دیگر هیچ.

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب...

اگر از مولانا بپرسیم که ایمان یعنی چه و کفر یعنی چه، به ما می‌گوید:


چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کُفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو


می‌گوید وقتی در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، تو را پیدا نکنم، تو را لمس نکنم، مغلوب تاریکی و گرفتار کُفرم؛ و اگر در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، حضور تو را تجربه کنم، آن لحظه‌ مسلمانم. مؤمنم.


کفر و ایمان در این تلقی دائر مدار غیبت و حضور است. کفر، تنفّس در جهانی است که آن را خالی از خدا می‌یابی و ایمان سیاحت در جهانی است که آن را آکنده از خدا می‌بینی.


آدم‌ها اغلب در نوسانی میان کفر و ایمانند. ملِک‌الشعرای بهار شعری دارد در لهجه‌ی نیشابوری. گفته:


یقین دَرُم اثر اِمشو به های‌های مو نیست

که یار مسته و گوشش به گریه‌های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای مؤذنا، که امشو

خدا خدای شمایه، خدا خدای مو نیست


(شنیدن این غزل سوخته با صدای پرویز مشکاتیان و نیز با آواز سپیده رئیس سادات خیلی شیرین است)


اینجا اصلا حرف این نیست که آیا در عالَم واقع، خدایی هست یا نیست، بحث این است که آیا من او را در ساحت عاطفی خود تجربه می‌کنم یا نه. شبیه حال حافظ است وقتی می‌گفت:


نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی


مادر ترزا تمام زندگی خود را وقف خدا کرد. او یک مسیحی تمام عیار بود. پاپ فرانسیس رهبر کاتولیک‌های جهان مادر ترزا را در سال ۲۰۱۶ قدیس اعلام کرد. با اینهمه در اعترافاتی که پس از مرگ او منتشر شد آمده:


«خداوندا، پروردگار من، من که هستم که تو باید مرا رها کنی؟... حتّی در ژرفترین لایه‌های روحم هیچ نیست جز خلأ و تاریکی... چه بسیار پرسش‌های پاسخ‌نایافته در درون من می‌جوشد که جرأت آشکارکردنشان را ندارم- چرا که از کفر گویی می‌ترسم- اگر خدایی درکار باشد- لطفاً مرا ببخشید- وقتی می‌کوشم اندیشه‌هایم را به سوی آسمان پرواز دهم- با چنان خلأ انکارناپذیری روبرو می‌شوم که همان اندیشه‌ها مانند خنجری آخته به سوی من بازمی‌گردد و روح مرا می‌خلد.- به من می‌گویند که خدا دوستت دارد- و با این همه این تاریکی، سرما، و خلأ چندان عظیم است که هیچ چیز روح مرا تحت تأثیر قرار نمی‌دهد. آیا من خطا کردم که کورکورانه به صلای آن قلب مقدس لبیک گفتم؟»(شب تاریک روح: زندگی پنهان مادر ترزا، دیوید ون بی ما، ترجمه آرش نراقی)


می‌بینید؟ اصلا بحث اعتقاد و انکار نیست. بحث تجربه است.


احساس می‌کنم در آن دقایق سحر که با شیما در باغ قدم می‌زدم و زمزمه‌های مرغ شب مفتون‌مان می‌کرد در ساحت حضور و مسلمانی بودم. چه مبارکند آن لحظه‌های پُر و آن دقایق معطر. همان دقایق نزدیک به سحر بود که دلم سرآخر قرار گرفت که ایمان، باور به خدا نیست، تپیدن دل است برای خدا. مثل مرغ شب و زمزمه‌ی عاشقانه‌اش.


مثل شیرینی آن ساعتی که به تکرار آیه‌ی چهل سوره‌ی توبه را می‌خواندی تا از بر شوی. می‌خواندی و می‌کوشیدی در آن تجربه‌ی شیرین سهیم شوی. آنجا که محمد مصطفی به ابوبکر صدیق گفت: لا تحزن إنَّ الله معنا... چقدر حال آن دل، خریدنی است. ایمان اینجاست. در این کلمه که از زبان محمد جاری شد و بر دل ابوبکر نشست. آنچه سبب پیدایش آن سکینه و تأیید شد(فأنزل الله سکینته علیه و أیده...) تجربه‌ی این حضور بود. تجربه‌ی اینکه «إنَّ الله معنا»


آدمی که دلباخته‌ی ایمان است می‌داند که از ساعت‌های شب‌آلود و ابرگین غیبت خدا گریزی ندارد. پیامبر اسلام هم می‌گفت: «إنّه لَیُغانُ عَلی قَلبِی». یعنی دلم ابرآلود می‌شود. با این حال و حتی آنگاه که در کمال درماندگی چشم در چشم شب غیبت دوخته است، دلباخته‌ی ایمان، به خدا عشق می‌ورزد. حتی وقتی که جهان را خالی از او تجربه می‌کند، به او که جایش خالی است عشق می‌ورزد. 


چه خوش گفته است استاد مجتهد شبستری: «یکی از عرفای مسیحی قرن چهاردهم کتابی نوشته است با عنوان ابرهای ندانستن. نویسنده برای آنکه شناخته نشود، اسم خود را روی کتاب نیاورده است. او می­‌گوید میان انسان و خداوند برای همیشه ابرهای ندانستن وجود دارد. این ابرها هیچ گاه کنار نخواهند رفت و انسان هیچ‌گاه نخواهد دانست که خدا چیست و کیست. تنها راه نجات انسان این است که در میان ابرهای نداستن با نوکِ تیزِ پیکانِ عشق کور حرکت کند.»


آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی وقتی که در محاصره‌ی غیبت است. آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی اگر هیچ کجا نشانه‌ای از او نیابد. آدم باید دلتنگ او بماند، حتی اگر تنها لحظاتی کوتاه او را زیسته باشد. و کیست که او را حتی لحظه‌ای نزیسته باشد؟

آدم باید دزدکی و به دور از چشم فقیهان، او را در خیال خود ببوسد، حتی اگر هیچ تصویری از او نداشته باشد. اما چرا «باید»؟ حقیقت این است که نمی‌دانم و هیچ دلیلی هم ندارم. این «باید»، حدیث نفس است. تلاطم دل است. و دیگر هیچ.

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب...

اگر از مولانا بپرسیم که ایمان یعنی چه و کفر یعنی چه، به ما می‌گوید:


چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کُفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو


می‌گوید وقتی در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، تو را پیدا نکنم، تو را لمس نکنم، مغلوب تاریکی و گرفتار کُفرم؛ و اگر در جهان خود، در جان خود، میان دل خود، میان درد خود، حضور تو را تجربه کنم، آن لحظه‌ مسلمانم. مؤمنم.


کفر و ایمان در این تلقی دائر مدار غیبت و حضور است. کفر، تنفّس در جهانی است که آن را خالی از خدا می‌یابی و ایمان سیاحت در جهانی است که آن را آکنده از خدا می‌بینی.


آدم‌ها اغلب در نوسانی میان کفر و ایمانند. ملِک‌الشعرای بهار شعری دارد در لهجه‌ی نیشابوری. گفته:


یقین دَرُم اثر اِمشو به های‌های مو نیست

که یار مسته و گوشش به گریه‌های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای مؤذنا، که امشو

خدا خدای شمایه، خدا خدای مو نیست


(شنیدن این غزل سوخته با صدای پرویز مشکاتیان و نیز با آواز سپیده رئیس سادات خیلی شیرین است)


اینجا اصلا حرف این نیست که آیا در عالَم واقع، خدایی هست یا نیست، بحث این است که آیا من او را در ساحت عاطفی خود تجربه می‌کنم یا نه. شبیه حال حافظ است وقتی می‌گفت:


نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی


مادر ترزا تمام زندگی خود را وقف خدا کرد. او یک مسیحی تمام عیار بود. پاپ فرانسیس رهبر کاتولیک‌های جهان مادر ترزا را در سال ۲۰۱۶ قدیس اعلام کرد. با اینهمه در اعترافاتی که پس از مرگ او منتشر شد آمده:


«خداوندا، پروردگار من، من که هستم که تو باید مرا رها کنی؟... حتّی در ژرفترین لایه‌های روحم هیچ نیست جز خلأ و تاریکی... چه بسیار پرسش‌های پاسخ‌نایافته در درون من می‌جوشد که جرأت آشکارکردنشان را ندارم- چرا که از کفر گویی می‌ترسم- اگر خدایی درکار باشد- لطفاً مرا ببخشید- وقتی می‌کوشم اندیشه‌هایم را به سوی آسمان پرواز دهم- با چنان خلأ انکارناپذیری روبرو می‌شوم که همان اندیشه‌ها مانند خنجری آخته به سوی من بازمی‌گردد و روح مرا می‌خلد.- به من می‌گویند که خدا دوستت دارد- و با این همه این تاریکی، سرما، و خلأ چندان عظیم است که هیچ چیز روح مرا تحت تأثیر قرار نمی‌دهد. آیا من خطا کردم که کورکورانه به صلای آن قلب مقدس لبیک گفتم؟»(شب تاریک روح: زندگی پنهان مادر ترزا، دیوید ون بی ما، ترجمه آرش نراقی)


می‌بینید؟ اصلا بحث اعتقاد و انکار نیست. بحث تجربه است.


احساس می‌کنم در آن دقایق سحر که با شیما در باغ قدم می‌زدم و زمزمه‌های مرغ شب مفتون‌مان می‌کرد در ساحت حضور و مسلمانی بودم. چه مبارکند آن لحظه‌های پُر و آن دقایق معطر. همان دقایق نزدیک به سحر بود که دلم سرآخر قرار گرفت که ایمان، باور به خدا نیست، تپیدن دل است برای خدا. مثل مرغ شب و زمزمه‌ی عاشقانه‌اش.


مثل شیرینی آن ساعتی که به تکرار آیه‌ی چهل سوره‌ی توبه را می‌خواندی تا از بر شوی. می‌خواندی و می‌کوشیدی در آن تجربه‌ی شیرین سهیم شوی. آنجا که محمد مصطفی به ابوبکر صدیق گفت: لا تحزن إنَّ الله معنا... چقدر حال آن دل، خریدنی است. ایمان اینجاست. در این کلمه که از زبان محمد جاری شد و بر دل ابوبکر نشست. آنچه سبب پیدایش آن سکینه و تأیید شد(فأنزل الله سکینته علیه و أیده...) تجربه‌ی این حضور بود. تجربه‌ی اینکه «إنَّ الله معنا»


آدمی که دلباخته‌ی ایمان است می‌داند که از ساعت‌های شب‌آلود و ابرگین غیبت خدا گریزی ندارد. پیامبر اسلام هم می‌گفت: «إنّه لَیُغانُ عَلی قَلبِی». یعنی دلم ابرآلود می‌شود. با این حال و حتی آنگاه که در کمال درماندگی چشم در چشم شب غیبت دوخته است، دلباخته‌ی ایمان، به خدا عشق می‌ورزد. حتی وقتی که جهان را خالی از او تجربه می‌کند، به او که جایش خالی است عشق می‌ورزد. 


چه خوش گفته است استاد مجتهد شبستری: «یکی از عرفای مسیحی قرن چهاردهم کتابی نوشته است با عنوان ابرهای ندانستن. نویسنده برای آنکه شناخته نشود، اسم خود را روی کتاب نیاورده است. او می­‌گوید میان انسان و خداوند برای همیشه ابرهای ندانستن وجود دارد. این ابرها هیچ گاه کنار نخواهند رفت و انسان هیچ‌گاه نخواهد دانست که خدا چیست و کیست. تنها راه نجات انسان این است که در میان ابرهای نداستن با نوکِ تیزِ پیکانِ عشق کور حرکت کند.»


آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی وقتی که در محاصره‌ی غیبت است. آدم باید به خدا عشق بورزد، حتی اگر هیچ کجا نشانه‌ای از او نیابد. آدم باید دلتنگ او بماند، حتی اگر تنها لحظاتی کوتاه او را زیسته باشد. و کیست که او را حتی لحظه‌ای نزیسته باشد؟

آدم باید دزدکی و به دور از چشم فقیهان، او را در خیال خود ببوسد، حتی اگر هیچ تصویری از او نداشته باشد. اما چرا «باید»؟ حقیقت این است که نمی‌دانم و هیچ دلیلی هم ندارم. این «باید»، حدیث نفس است. تلاطم دل است. و دیگر هیچ.

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده شکوهی است که در روایت مرگ دارد. در سرایش زوال، چیره‌دست است. مرگ را به رنگین‌ترین و شاعرانه‌ترین شیوه روایت می‌کند. به رسایی و گیرایی هر چه تمام. 


اگر بهار، محشر زندگی است و رستاخیز طبیعت و قاصد امید، پاییز، بازنشر رنگ و سفیر نومیدی است. راوی یادها است که بر شانه‌ی بادها از ما دور می‌شوند. حدیث دلِ افشان ماست که ذره ذره از برابر نگاه بهت‌زده‌ی ما پر می‌گیرد و راهی ناکجا می‌شود. حکایت خوشه‌های آرزوست که پیش از دانه بستن درو می‌شوند. آیینه‌ی زندگی است که یکسره هجرت و بی‌خانگی است، یکسره رفتن و چیزی فراپشت جا گذاشتن، یکسره دویدن و همیشه دیر رسیدن است.

انگار پاییز با دل ما هم‌رنگ‌تر است. شاید از این رو که دل ما هم بافته‌ای هزار رنگ است.


پاییز شاعرتر از هر فصل دیگری است. بهار اگر دلرباست چندان عجیب نیست. سرشار از دمیدن و تپیدن است و زیبایی خود را مرهون انفاس زندگی است. اما پاییز چه؟ قریحه‌ی شاعری خود را وامدار کیست؟ امید؟ زندگی؟ یا حضور پرهیبت و قاطع زوال؟


آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده همین قریحه‌ی جادویی و بی‌همتاست. زیبانُمایی آنچه قاعدتاً زیبا نیست. جامه‌ای زرنگاشته بر عریانیِ زوال دوختن و ترانه ساز کردن از سکوت مرگ. اینطور نیست؟


تازه می‌فهمم که چرا اخوان ثالث سروده است:


«باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید،

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟»


#پاییز


صدیق قطبی


@sedigh_63


باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟


آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده شکوهی است که در روایت مرگ دارد. در سرایش زوال، چیره‌دست است. مرگ را به رنگین‌ترین و شاعرانه‌ترین شیوه روایت می‌کند. به رسایی و گیرایی هر چه تمام. 


اگر بهار، محشر زندگی است و رستاخیز طبیعت و قاصد امید، پاییز، بازنشر رنگ و سفیر نومیدی است. راوی یادها است که بر شانه‌ی بادها از ما دور می‌شوند. حدیث دلِ افشان ماست که ذره ذره از برابر نگاه بهت‌زده‌ی ما پر می‌گیرد و راهی ناکجا می‌شود. حکایت خوشه‌های آرزوست که پیش از دانه بستن درو می‌شوند. آیینه‌ی زندگی است که یکسره هجرت و بی‌خانگی است، یکسره رفتن و چیزی فراپشت جا گذاشتن، یکسره دویدن و همیشه دیر رسیدن است.

انگار پاییز با دل ما هم‌رنگ‌تر است. شاید از این رو که دل ما هم بافته‌ای هزار رنگ است.


پاییز شاعرتر از هر فصل دیگری است. بهار اگر دلرباست چندان عجیب نیست. سرشار از دمیدن و تپیدن است و زیبایی خود را مرهون انفاس زندگی است. اما پاییز چه؟ قریحه‌ی شاعری خود را وامدار کیست؟ امید؟ زندگی؟ یا حضور پرهیبت و قاطع زوال؟


آنچه پاییز را اینهمه ذوق‌انگیز کرده همین قریحه‌ی جادویی و بی‌همتاست. زیبانُمایی آنچه قاعدتاً زیبا نیست. جامه‌ای زرنگاشته بر عریانیِ زوال دوختن و ترانه ساز کردن از سکوت مرگ. اینطور نیست؟


تازه می‌فهمم که چرا اخوان ثالث سروده است:


«باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید،

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟»

با مداد قرمز در دفترش قلبی کشیده و داخل قلب سُرخ نوشته: خدا.


چند روز پیش می‌پرسد بابا آدم کار بد کنه میره جهنم؟ ذهن کوچکش درگیر معنا و تصویر جهنم است. می‌گویم جهنمی وجود نداره. باور می‌کند و خیالش آسوده می‌شود. دیشب می‌پرسد اگه جهنم نیست، پس آدمای بد میرن بهشت و فقط خدا بهشون میگه دیگه حق ندارید کارهای بد بکنید اینجا؟ می‌گویم آره.

می‌پرسد بابا یعنی خدا آدمای بد رو دوست نداره؟ می‌گویم چرا، خودشون رو دوست داره، اما کارهای بدشون رو دوست نداره. مثلا تو منو دوست داری اما کارهای بدمو دوست نداری. همه کار بد می‌کنیم.


نمی‌توانم چندان خلاف جهت آموزه‌های محیطی با او حرف بزنم. ناگزیرم در محدوده‌ی باورهای رایج که از دوستان و مدرسه می‌شنود و خواهد شنید، با او گفتگو کنم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید تلطیف است و گرفتن تیزی‌ها.


می‌پرسد من اگه بمیرم برم بهشت، می‌تونم خدا رو ببینم؟ می‌گویم آره. میگوید خدا خیلی زیبا و قشنگه؟ می‌گویم آره. می‌گوید "فکر می‌کنم خدا شبیه باد است، اما زیباتر از باد". وای که چه تعبیر شاعرانه‌ای!


چند وقت پیش می‌گفت بابا من هم تو رو دوست دارم هم خدا رو، ولی خدا رو کمی بیشتر. اشکالی نداره؟ می‌گویم دوست داشتن خدا مغایرتی با دوست داشتن دیگران نداره. حس می‌کنم نمی‌توانم با زبانی قابل فهم برای او این حرف را تشریح کنم.


چندان در حیطه نظارت و کنترل من نیست که مدرسه و حلقه دوستان و رسانه‌ها چه باورهایی را به ذهن او حواله می‌دهند. ناگزیرم در زمینی بازی کنم که دیگران سهم چشمگیری در خلق آن دارند.


بابا چی‌کار کنم خواب بد و ترسناک نبینم؟ نمی‌دانم چه باید بگویم. تنها می‌توانم بگویم همه بچه‌ها و حتی بزرگ‌ترها خواب ترسناک می‌بینن. طبیعیه. منم چه وقتی کودک بودم و چه حالا که مثلاً بزرگم خواب ترسناک می‌بینم. می‌گوید مثلا چی؟ می‌گویم مثلا خواب اینکه دارم از جایی پرت می‌شم یا حیوان درنده‌ای به من حمله می‌کنه یا دزد اومده...

اغلب ناچار می‌شوم به سلاح "نمی‌دانم" متوسل شوم. بابا چرا خواب می‌بینیم؟ نمی‌دانم. 


انسان‌ها، چه کودک و چه بزرگسال، در خواب‌هایشان تنهایند. هیچ پدر یا مادر دلسوزی نمی‌تواند از فرزندش در برابر خواب‌های ترسناک محافظت کند. اگر در عالَم بیداری، یاوری داشته باشیم، در عالَم خواب، کاملاً تنها و بی‌یاوریم.


با اینهمه چند چیز را می‌دانم. آدم‌ها به خاطر کارهای بدی که می‌کنند مستحق جهنم ابدی نمی‌شوند. اگر خدا مهربان است، همه‌ی انسان‌ها را دوست دارد و نگاهی پدرانه به همه دارد. همه خطا می‌کنند اما خوب نیست خودشان را به خاطر خطا شایسته جهنم بدانند. ما خیلی چیزها را نمی‌دانیم و قرار نیست تظاهر به دانایی کنیم. بگذاریم فرزندان‌مان بیاموزند که خیلی چیزها را نمی‌دانیم یا خیلی چیزها را نمی‌شود دانست.


مقاومت در برابر فرهنگی که از در و دیوار کودکان را با مفاهیم مطلق و جزمی و خط‌کشی‌های صفر و یکی هدف گرفته، کار آسانی نیست.

گل شقایق

بازیگری تنهاست

در زمینی سوخته


خوشا بسان شقایق

قهرمان سرنوشت خود بودن

و سرآخر 

در محراب سوخته‌ی خویش

نماز خواندن.


صدیق

عشق باریده بود

خوشا آنون که از پا سر نذونند

میان شعله خشک و تر نذونند

کنشت و کعبه و بتخانه و دیر

سرایی خالی از دلبر نذونند

باباطاهر


حضور یعنی این. خدا، یا هر آنکه دلت بَر اوست منتشر می‌شود در نقطه نقطه‌ی مکان و سطر سطر زمان. همه حفره‌ها را پُر می‌کند و جای خالی باقی نمی‌گذارد. اگر خدا را چون محبوب تجربه کنیم و چنان که حافظ می‌گفت فضای سینه از او پُر شود، آن‌وقت هیچ کجا خالی از او نخواهد بود. آن وقت در حرف‌های آدم‌های معمولی، آدم‌های بی‌سواد، حتی آدم‌های فرومایه تکه‌ها و درخشش‌های عزیزی خواهیم یافت که درگیرمان کند:


سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

حافظ


به عین عُجب و تکبر نگه به خلق مکن

که دوستان خدا ممکن‌اند در اوباش

سعدی


انگار بُراده‌ها و تراشه‌های او همه جا ریخته و با آهن‌ربای محبت می‌توانیم آنها را از همه زبان‌ها و زمان‌ها و مکان‌ها جذب کنیم.


{شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] را پرسیدند: ای شیخ! مردانِ او در مسجد باشند؟

گفت: در خرابات هم باشند.}(اسرار التوحید)


«به صحرا شدم، عشق باریده بود! و زمین تر شده بود... چندان که پای در برف فرو می‌شود، در عشق فرو می‌شد.»(بایزید بسطامی، تذکرة‌الاولیاء)


به گمانم این کارویژه‌ی محبت است. پُرکردن خالی وجود تو، پُر کردن خالی جهان. البته به بهای درد. درد بسیار.

باباطاهر، سوز و فهم

خدایا داد از این دل داد از این دل

که یک دم مو نگشتم شاد از این دل

چو فردا دادخواهون داد خواهند

بگویم صد هزارون داد از این دل

-

نذونم مو که سرگردان چرایم

گهی گریان گهی نالان چرایم

همه درمانشان بی‌درد داران

نذونم مو که بی‌درمان چرایم

_

نمی‌دونم دلم دیوونه‌ی کیست

کجا می‌گردد و در خونه‌ی کیست

نمی‌ذونم دل دیوونه‌ی ما

اسیر نرگس مستونه‌ی کیست

(باباطاهر)


باباطاهر را تازه دارم کشف می‌کنم. از او بیشتر خواهم نوشت. فقط درباره این سه دوبیتی بگویم که چقدر بالغانه است. نالان و زار است اما اعتراف می‌کند که از چرایی آن بی‌خبر است. "وجود ما معمایی است حافظ". جوش و خروش  و سوزشی در خود احساس می‌کند بی‌آنکه بداند چرا. در وطن خویش غریب نیست، در تن خویش غریب است. از فهم احوال خود عاجز است و این عجز او را به لابه و زاری کشانده است.


و بلوغ دیگر او در این است که دریافته بیش از هر کس و هر چیز باید از دل خود داد بستاند. دریافته که علت ناشادی او دیگران نیستند، خود اوست.


ما اغلب مایلیم که کس یا کسانی را موجب ناخوش‌احوالی خود قلمداد کنیم. کم‌شمارند آنان که چون باباطاهر فهمیده‌اند که عامل ناشادی‌شان دل خودشان است. گر چه نمی‌دانند چرا. نمی‌دانند مشکل این دل مرهم‌گریز چیست، اما دست کم می‌دانند همه چیز زیر سر دل است. از کسی جز دل خود شکایت نمی‌کنند. سعدی می‌گفت:


همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد

زندگی روایت یک تبعید است. می‌شود دل باخت، دوست داشت، خنده زد، اشک ریخت، حیرت کرد، در خود شعله کشید، در خود خاکستر شد، یخ زد، جاری شد، مثال بذر زنده‌ای در حضور آفتاب بالید یا همچون شاخه‌ی خسته‌ای از هیبت غروب لرزید. اما داستان پر فراز و نشیب تو، همواره پیرنگی از تبعید دارد. ما را از دلمان تبعید کرده‌اند، و تمام تقلاهای ما اگر چه ضروری و خوب است، قادر نیست به تمامی بر معضل تبعید غلبه کند.


چه کسی ما را تبعید کرده است؟ نمی‌دانیم.

از کجا تبعید شده‌ایم؟ نمی‌دانیم.

و آیا روزی نجات خواهیم یافت؟ پرندگان بهتر می‌دانند.


کسانی توانسته‌اند تبعیدگاه خود را دوست بدارند. خوشا احوال آنان. کسانی شب و روز را در جدالی جان‌کاه برای رهایی از تبعید سپری می‌کنند. مجاهدتی ارجمند و مبارک. کسانی هم هستند که پشت پنجره می‌نشینند و می‌نویسند. نوشتن، مستند کردن ماجرای تبعید است.


انگار در تب و تاب نوشتن که چیزی جز خیره شدنِ بدون محافظ به حقیقت تبعید نیست، در جستجوی نغمه‌ای هستیم. نغمه‌ای که تسلاست. آشناست. و بوی خوش وطنی را که هرگز نداشته‌ای به تو ارزانی می‌کند.


نویسنده واقعی از سرنوشت بی‌وطنی خود آگاه است.

تنها وقتی که می‌نویسم می‌توانم صدای زندگی را بشنوم.


آنانی را که احساس می‌کنند در این دنیا گم‌شده‌اند دوست دارم. آنها جانانه‌تر دست یکدیگر را می‌فشارند.


نخستین گروهی که به مسیح بر بالای صلیب ایمان آوردند پرندگان بودند. احتمالا شدت درد امان نداد که نگاهشان کند.


سخت‌ترین و در عین حال عاشقانه‌ترین کار این است: در جهنمی که هستی چیزی برای شگفت‌زده شدن، برای لبخند زدن و برای ذوق‌کردن پیدا کنی.


شب چقدر شبیه چشم خداست. بسته و مهربان.


می‌ترسم از روزی که چشم‌هایش را از یاد بُرده باشم. طعم لبخند و رنگ نگریستن‌ او را.


یا مرگ یا زندگی. این دوگانه تخفیف ندارند. خیلی ایدئولوژیک‌ند. کاش راه‌های میانه‌ای بود. شش ماه زندگی سه ماه مرگ و باز شش ماه و سه ماه.

به یک ضربه‌ی کوچک پاییز

برگ از شاخه جدا شد

درخت گفت:

با بهار باز خواهی گشت

برگ شادمان شد

رقص‌کنان به دامن مرگ افتاد


زودباوری

مادر شعر است

نمی‌دانستم پاییز اینهمه‌ زود از راه می‌رسد.

این را درخت با برگی گفت که رقص‌کنان راهی زمین بود.

برگ پاسخ داد: بهار بازخواهم گشت.

درخت ‌گفت: شعر زیبایی است.


من این گفت‌وگو را هر سال می‌شنوم. هر سال از پشت پنجره به این گفتگوی ابدی گوش می‌دهم و احساس می‌کنم به هر برگی که سرافشان به خاک می‌افتد شعری بدهکارم.

خوشا گیاهان، خوشا طبیعت، که به سادگی و سبکی خود را از خاطرات دیروز می‌تکاند و از عمق جان به رویش دوباره لبیک می‌گوید. خوشا طبیعت که حافظه ندارد و در تماس با نخستین نسیم بهار، جور و جفای زمستان را یکسره از یاد می‌بَرَد. خوشا طبیعت که جز زندگی به هیچ چیز وفادار نیست. و خوشا من که طبیعت نیستم. انسانم و می‌توانم به چیزهایی جز زندگی کور فکر کنم. خوشا من که انسانم و می‌توانم محکوم به زیستن در لحظه حال نباشم. خوشا من که انسانم و می‌توانم گاه بیرون از زندگی بایستم و آن را داوری کنم. و شرافت آدمی اینجاست. در جدا کردن خط سیر خود از طبیعتی که هیچ اعتباری برای دیروز قائل نیست و تنها و تنها مست اکنون است.


آدمی رنج می‌‌بَرد چرا که طبیعت نیست. و من آدمی را بر طبیعت ترجیح می‌دهم.

بر مزار مادر

تصور می‌کنم خدا نیز نفس‌هایش را حبس می‌کند تا خوب‌تر بشنود که قلبِ سر به زیر پروانه‌ با گلی که دیروز شکفت و امروز پژمرد، چگونه حرف خواهد زد.


رفته است سر مزار مادر و با شکفتگی و شور گرم کودکانه او را خطاب کرده: خیلی دوستت دارم. عاشقتم.


انگار می‌گوید: اگر چه مرگ بین من و تو، دیواری کشیده است، اما هیچ چیز نمی‌تواند از عشق من بکاهد. عشق تو در من می‌جوشد و مرگ در این وسط، هیچ‌کاره است. تو ظاهراً نیستی، اما عمیقاً هستی و همچنان در عشقی که نثار تو می‌کنم، در من، در قلب آکنده از زندگی من، ادامه می‌دهی. تو در عشقی که به تو دارم، هنوز ادامه می‌دهی. از نفس‌افتاده، ادامه می‌دهی. خاموش و ناپدید، ادامه می‌دهی. مرگ دست‌های تو را نامرئی کرده است، اما همچنان قلب مرا لمس می‌کنی.


کودک من، آنچه تو با ذهن ناآموخته ولی قلب تازه‌نَفَس خود درک می‌کنی، عصاره‌ی آن چیزی است که دیده‌وران در باب عشق گفته‌اند. گفته‌اند مرگ همه چیز را شکست می‌دهد و فاتحانه به تمام کوشش‌های محقّر ما می‌خندد. اما تنها و تنها یک چیز است که در برابر آن ناتوان است. و آن شکوهِ دوست داشتن است. و تو چه خوب این حقیقت را که به سادگی یک لبخند است، زندگی می‌کنی. حقیقت برای ما سنگین است. مثل نفس کشیدن در یک اتاق دَم‌کرده که پنجره ندارد. ولی برای تو سبک است. مثل یک خنده‌ی‌ ناگزیر، مثل سر به هوایی لاعلاج نسیم. اگر گفته‌اند تنها کودکانند که عشق را می‌فهمند از همین روست. امیلی دیکنسون می‌گفت: 


«این که جز عشق هیچ نیست،

تنها چیزی‌ست که از عشق می‌دانیم

_همین کافی‌ست_

بار کشتی باید

به قدر گنجایش آن باشد.»