عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

لحظه‌های غربیه

آن سوی مرزها، هر روز صبح با موسیقی برگ‌های پاییزی زیر گام‌های آرامت، دلتنگی‌هایت را دوره می‌کنی و مات آواز پرنیانی شجریان به یک صبح خواب‌زده فکر می‌کنی که هم‌شاگردی خوب‌رویت، نقاشی‌ای را که کار خودش بود به دستت می‌دهد و زودی باز می‌گردد. در آن نقاشی، تو بودی. کودکیِ تو. کودکی مثل همین حالا دلتنگ و خاطره‌پرست. خاطره‌ی کی؟ دلتنگ چه؟ لابد برای خودت هم روشن نیست.


من، این‌سو، رهروی جاده‌های ناامن، در تنگنای خارها و نیشترهای بسیار، رؤیای جریده رفتن و آزادگی دارم. رؤیایی ماتم‌زده. نافرجام.


من این سو، لغزیدن نرم‌نرم اما غافلگیرانه‌ی برف‌های پیری و خستگی را بر سر و روی و روحم نظاره می‌کنم. خسته از خویش؛ از نهاد ناآرام و طالع ناشناخته‌ی بختی پریشان، حتا برای خویش.


نظاره‌گر برهوت تاریک تنهایی که مدام مرزهایش را جلوتر و جلوتر می‌بَرد. تنهایی، اما نه غالباً از نبودن دوستان و دل‌آگاهان و هم‌دمان، که از غربت در خویش... تنهایی در غریبستانی که هم‌نام من است.


اینجا کجاست؟ کجاست که هیچ برّه‌‌ای یافت نمی‌شود علف خستگی‌ام را بچرد. نشانی از آن سبزه‌زاران بی‌غصه‌‌ای که شب‌هایش ستاره‌‌ها غرق مغازله‌اند داری؟ آنجا که بشود بی‌تشویش خوابید، بر سطح نرم فراغت، تنبلانه دراز کشید، لنگر انداخت و تموج‌های روحی سیمابی را فرونشاند؟ جایی که ترس‌هایم مرا ترک گفته‌اند و در مکالمه‌ی نسیم و سپیدار، به ملایمتی صبور، دست می‌سایم. آنجا کجاست؟


تو می‌دانی؟


آذرماه ۹۴

〰〰〰〰


می‌دانی، دلم می‌خواهد یک شب بخوابیم و صبح که بیدار شدیم هیچ کاری نداشته باشیم مگر گوش دادن به مکث‌های بین واژه‌ها، مگر تماشا کردنِ لحظه‌ی شکفتنِ لبخند بر گونه‌هاامشب،، مگر غرق‌شدن‌های مکرر در سرانگشتان رازورانه‌‌ای که بدون هر رنگِ لاجوردی، نیلی است. 


دلم می‌خواهد یک صبح بیدار شویم و بنگریم که هیچ کاری نداریم مگر پذیراشدنِ نسیم‌هایی که میان ما و درختان، فرقی نمی‌گذارند و چنان پریشانی ما را نوازش می‌کنند که درهم‌تنیدگی شاخه‌ها را...


یک روز صبح بیدار شویم و ببینم چیزی از ما نمی‌هراسد و بیگانگی نمی‌کند. حتا مرگ، دوستانه و صمیمی دست بر شانه‌‌ی ما می‌گذارد و بی‌آنکه سطحی را بخراشد، چیزی را در ما پر می‌دهد. حتا گنجشک‌ها با آن احتیاط چابک و دل‌های هراسان‌شان، امنیتی در ما کشف می‌کنند و دانه‌های خود را در میان انگشتان ما پنهان می‌سازند.


یک روز صبح بیدار شویم و ببینیم هیچ کاری نداریم مگر لمسِ آهسته‌ی عبور ثانیه‌ها و مهربانی با عقربه‌هایی که بی‌هیچ هدفی، به دور خویش می‌چرخند. 


یک روز صبح بیدار شویم، و زمان چیزی را در ما نیاشوبد.

آن صبح، میقاتِ جاودانه‌ی خدا خواهد بود.  


اردیبهشت ۹۷


〰〰〰〰


سیاحتم میان فکرها و حرف‌ها

سرک کشیدنم به خلوتِ خُمار رمزها و رازها

نه، هیچ‌یک مرا نبُرد

تا به خانه‌ام

خانه‌ای لبالب از حباب‌های روشنِ رها 


آه، مرگِ آشنا!

غربت هماره را تو چاره‌ای

دست‌های خسته‌ را بگیر

تا به خانه‌ای که زندگی نبُرد

ببر مرا


آه، مرگِ آشنا

درد خانه‌ای که هرگزم نبود

کی، کجا، تمام می‌شود؟

کی، کجا؟


اردیبهشت ۹۷، صدیق قطبی، در لحظه‌ای غبارآلود