گفتن ازو تشبیه شد، خاموشیات تعطیل شد
این درد، بیدرمان بُوَد، فَرِّج لَنا یا ذالمِنَن
- مولانا
نه میشود خاموش ماند، و نه میشود چنان که در خور است، سخن گفت. ویتگنشتاین در آخرین گزارهی تراکتاتوس مینویسد: «آنچه دربارهاش نمیتوان سخن گفت، میباید دربارهاش خاموش ماند.». اما چنین بایدی را عاشقان برنمیتابند. چرا که در پیِ تعریف و تحلیل نیستند، و تنها آواز میخوانند. فیلسوف میگوید دربارهی آنچه ماهیتاً گفتنی نیست، نباید اظهار نظر کرد. چنین اظهار نظری گزاف و بیراه است. درست هم میگوید. عارفِ عاشق اما راه سومی را برمیگزیند. آنچه ماهیتاً گفتنی نیست را بَدَل به آواز میکند و تجربهی خود را از رویارویی با آن، به رشتهی سخن میکشد.
مولانا میداند که نمیتواند بدونِ دچار شدن به «تشبیه» از او حرف بزند. هر چه که دربارهی او بگوید، ناخالص است چرا که از دریچهی مشابهسازیهای ذهن و زبان گذشته است. اما خاموش ماندن هم تعطیل کردنِ جستجو است و فرونشاندنِ آتشِ طلب.
مولانا برای تفهیم منظور خود تمثیل نقش و آینه را طرح میکند. آیا تصویری که در آینه میبینی، نقشِ آینه است یا نقشِ تو؟ در آینه دیدهای، اما از آینه نیست:
نقش میبینی که در آیینهایست
نقش تست آن نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست نه درخورد مرد
در واقع اینجا با امری دیالکتیکی روبرو هستیم. مولانا در قصهی موسی و شبان به این نکتهی ظریف اشاره میکند که در حقیقت، موسی هم که گمان میکند دربارهی خدا به شیوهای کامل و استوار حرف میزند، تفاوت چندانی با آن چوپانِ پاکدل ندارد. حمد و ثنای موسی هم اگر چه در قیاس با چوپان، سنجیدهتر است، اما در قیاس با حقیقتِ فراتر از لفظ و تعبیرِ خدا، همچنان ناقص و آلوده به تشبیه است:
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست
لیک آن نسبت بحق هم ابترست
(مثنوی/دفتر دوم)
گفتن، آلوده به تشبیه است و نگفتن، آلوده به تعطیل:
گفتن ازو تشبیه شد، خاموشیات تعطیل شد
این درد، بیدرمان بود، فَرِّج لَنا یا ذالمِنَن
درد بیدرمان همین جاست. جایی که نه گفتن میتوانی و نه صبرِ نگفتن داری. به تعبیر شاعر معاصر:
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
(شفیعی کدکنی)
مولانا میدانست که هر چه به گفتن در میآید آمیخته به فنا است و محدودیت پیدا میکند و از آنرو که خدا فراتر از اندیشه است، به تورِ زبان در نمیآید. اما گفتن برای مولانا، شکلی از نالیدن است. بیان تجربهی خویش است از آنچه میتوان «مواجهه» نامید. او قایل به خدااندیشی یا خدادانی نبود، مبلّغ و مروّجِ خداپویی یا خداجویی بود. برای مولانا، خدا همانِ سوزِ خدا است:
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
(مثنوی/دفتر دوم)
آنچه کازانتزاکیس میگفت که «شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد» بیانگرِ عصارهی تلقیِ عارفان از خداست. در نظر مولانا هم خدا، اندیشه نیست، جستجوست. مقصد نیست. راه است و سوزی که تو را کشان کشان میبَرد.
در تلقّی اغلب متدینان، خدا مقصد است، و در تلقی عرفانی خدا راه است و تپش و شراری که روندگان را به پیش میرانَد. اگر خدا اندیشه است، با تحلیل و استدلال میتوان دربارهاش حرف زد و اگر خدا جستجو است، تنها میشود در پی او رفت. آن وقت حرفهایی که میزنی، اظهار نظر فلسفی دربارهی او نیست، بیان تجربههای مسیر است.