عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

داریوش شایگان وقتی که رفت

 فیلم تشییع و خاک‌سپاری داریوش شایگان را دیدم. چهره‌ی اشک‌بار و بغض‌آلود دوستانی که دهه‌ها با او معاشرت و ‌‌صحبت داشتند و امروز بر پیکر بی‌جان و آرام او گِرد آمده‌اند، فضای سنگین و تلخی را نشان می‌داد. کسی که هنگام حیات از هر ساختار بسته‌ای گریخت و به بوی هواهای تازه، از فاخرترین تجارب هم چشم‌پوشی کرد. انگار زندگی او تبلور شعر فروغ است که: «تنفس هوای مانده ملولم می‌کند». تعهدی خدشه‌ناپذیر به پوییدن و در «نفسِ گرمِ جاده» راه رفتن:


«جهانبگلو: شما تمایل خاصی به تجربه عرفانی دارید. به علاوه، خود، این تجربه را گذرانده‌اید. شایگان: این تجربه را حدود شش هفت سال به عمل درآورده‌ام. اما از آنجا که از هرگونه حبس ذهنی – هر اندازه فاخر هم که باشد – وحشت دارم، پس از غوطه خوردن در اعماق آن، خودم را از آن رها کرده‌ام. در واقع، دوست ندارم که خودم را در یک حوزه، هر چه باشد، محبوس و مقید کنم. همان‌گونه که یک هندشناس کامل‌عیار نیستم، یک سالک «معتبر» نیز نشده‌ام. من همواره خواسته‌ام از مرزی به مرز دیگر بگذرم. زیرا همیشه از راه‌های رفته و کوفته می‌هراسم. آیین و آموزه هر چه باشد، نظام بسته مرا خفه می‌کند، همواره در یک سلول تنگ احساس ناراحتی می‌کنم. همین خود دلیل چپ و راست رفتن‌های من است.»(از: زیر آسمان‌های جهان)


آیا این چپ و راست رفتن‌‌ها را می‌شود مصداقِ «مذبذبین بین ذلک»، «فی‌الارض حیران» و «فی کلّ وادٍ یهیمون» که قرآن در سیاق نکوهش ذکر می‌کند برشمرد؟

بعید می‌دانم. به گمانم بین سرگشتگی، کورانه عصازدن‌ و یک بام و دوهوا عمل‌کردن با بی‌قراری‌های حقیقت‌جویانه و متعهد به تمامیتِ زندگی باید فرق نهاد. در اولی از سرِ تفنن، کم‌عمقی و یا منفعت‌جویی‌های خودپرستانه در هیچ کجا ساکن نمی‌شوی و مدام از دامنه‌ای به گریوه‌ای می‌گریزی. در دومی اما تعهد تو به افق‌های باز زندگی و چشم‌اندازهای رنگ‌رنگِ آن است که مایه‌ی بی‌قراری‌های پیش‌رونده می‌شود. بی‌قراری فرزانگان، بی‌قراری ناشی از زودسیری یا سطحی‌نگری نیست، بلکه برآمده از این بینش ژرف است که نباید درنگ‌های طولانی در مقصدی معلوم تو را از سیر در جاده‌های بی‌پایانِ زندگی بازدارد.


در فیلم نشان می‌دهد که در مساحت مختصری از خاک، پیکرِ او پنهان میشود. با خود فکر می‌کنم که آیا داریوش شایگان همین بود؟ همین حجم آرام که در گوشه‌ای از خاک به انجام رسید؟ آنچه در خاک شد، داریوش شایگان بود؟ آنهمه تکاپوها و معنی‌سنجی‌ها در اینجا پایان گرفت؟

بعید می‌دانم. گر چه امروزه این نگاه‌ها را آرزواندیشی می‌خوانند، اما دریافت من این است که داریوش شایگان حقیقی در خاک نرفت. او را در نقشی که بر دیوار زندگی نهاد، باید جُست. جاودانگی را نباید خودخواهانه معنا کرد و خواست. جاودانگی، حضور ابدیِ اثر توست در جانِ زندگی، حتا اگر نتوانی به چشم خویش شاهد این اثرِ ماندگار باشی. چیزی از خودت را به هستی جاودانه می‌بخشی و می‌روی. جاودانگی را در چیزی که با چشم‌پوشی به زندگی بخشیده‌ای، معنا می‌کنی. 


شایگان، «سرود زنده‌ی دریانوردهای کهن را به گوشِ روزنه‌های فصول» ‌خواند و رفت، و با زندگیِ خود از ما پرسید:


درون سینه‌ی ما سوز آرزو ز کجاست؟

سبو ز ماست ولی باده در سبو ز کجاست؟

گرفتم اینکه جهان خاک و ما کف خاکیم

به ذره ذره‌ی ما درد جستجو ز کجاست؟