شوپنهاور در کتاب «در باب حکمت زندگی» سخنی از افلاطون نقل میکند که: «هیچ امری از امور بشری شایسته کوشش بسیار نیست.» سخنی که یادآور نگاه خیام و احیاناً حافظ است. خیام، وقتی که میگفت: «می نوش که عمری که اجل در پی اوست / آن به که به خواب یا به مستی گذر.» و حافظ وقتی که میگفت: «دولت آن است که بیخونِ دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل، باغ جنان اینهمه نیست» یا «حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست / باده پیش آر که اسباب جهان اینهمه نیست».
در این اواخر، هاجر فرهادی سروده است:
«چایت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند
برای بادها»
احمد کسروی اگر زنده بود همهی این شعرها و حرفها را که به گمان او مایهی فلاکت و تباهی فرهنگ ایرانی هستند، به آتش میسپرد. چنان که وقتی زنده بود با دیوان حافظ و تعدادی کتاب دیگر، چنین کرد.
به گمانم راه میانهای میتوان جُست. در مقام عمل، کوشیدن و آنچه در توان است را مبذول داشتن و همزمان آگاهی از این نکته که زندگی به اینهمه کوشش نمیارزد. همان حافظ عزیز میگفت تا میتوانی بکوش: «گر چه وصالش نه به کوشش دهند / در طلبش هر چه توانی بکوش» و توصیه به چُستی و چالاکی میکرد: «که زاد راهروان چُستی است و چالاکی» و راه بختیاری را در همین نکته میدانست: «آری طریقِ دولت، چالاکی است و چُستی». با این حال از جهتِ انفسی و عاطفی میدانست که «جهان و کارِ جهان جمله هیچ بر هیچ است» و «گر شما را نه بس این سود و زیان، ما را بس». میدانست که «قسمت ازلی بیحضور ما کردند» و نباید با سرنوشت ستیزه کرد. چرا که هر چه بیشتر بستیزی، روزگار هم بیشتر میستیزد: «به آستانهی تسلیم سر بنه حافظ / که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد»
جمع میان این دو مقام کاری رندانه است. آگاهی از این نکته که «دمی با غم به سر بُردن جهان یکسر نمیارزد» و عمل به این توصیه که: «غم دنیای دنی چند خوری باده بخور»، و همزمان چُست و چالاک، راه پرپیچ و خمِ منتهی به مرگ را پوییدن و پیمودن، هنرِ فرزانگان است.
در مقام عمل، کوشیدن و پوییدن و در ساحت نظر و احساس، رها کردن و سبکبار بودن: «تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار»
گر چه پُل زدنها و راه میانهجُستنهایی از این دست نمیتواند چندان وفادار به هستهی معنایی و لوازم هر منظر باشد، اما چه چاره؟
خلاصه، «چرخ بر هم زنم ار غیر مُرادم گردد» و «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا». هر دو توصیه برگرفتنی و سودمندند.