عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مثلِ چوبِ نیم‌سوز


همه سوز ناتمامم، همه درد آرزویم
به گمان دهم یقین را، که شهید جستجویم
- اقبال لاهوری

تعبیر بسیار تأمل‌انگیزی است: «به گمان دهم یقین را، که شهید جستجویم». می‌گوید از بس که دلباخته‌ی جستجوگری هستم یقین را با گمان مبادله می‌کنم. یعنی بی‌یقینی از آن‌رو که طلب و درد آرزو و جستجو می‌آورد برای او خواستنی‌تر از یقین‌هایی است که به فراغت از جستجو و از کف رفتن طلب، منتهی می‌شود. مایل است «شهید جستجو» باشد. برای او نفسِ «آرزومندی» اصالت و ارزش دارد و نه تحقق آرزوها. او دوست دارد شهید راه آرزومندی باشد و نه آرزوها:

بر آید آرزو یا بر نیاید
شهید سوز و ساز آرزویم

گر «تپیدن» گوهر و روح زندگی است و اگر حیاتِ دل، مرهونِ بی‌قراری است، تمنای او این است که تمام ذره‌های خاک او «دل بی‌قرار» شوند. سراسر دل شود. بتپند و جستجو کنند:

تپش است، تپش است جاودانی
همه ذره‌های خاکم دل بی‌قرار بادا
نه به جاده‌یی قرارش نه به منزلی مقامش
دل من مسافر من که خداش یار بادا

او که آرزو دارد نه تنها دلش بی‌قرار باشد که همه‌ی ذرات خاکش، به دل بی‌قرار مبدّل شود،‌ از تنهایی خویش در این مسیر پُر سوز و گداز، غمین است. در نیایشی با خدا می‌گوید آن‌چه در جهان تو کم دارم دلی هم‌آشنای من است. همه‌ی وجود من «دل» است و در جهان تو، دلی هم‌سودا نمی‌یابم. پاسخ خداوند به نیاز و تمنای او، تنها لبخندی دل‌جویانه و از سرِ خرسندی است:

شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت

دل او، چنان که خود می‌گوید «دل مسافر» است. دلِ همیشه در سفر. «تپیدن و نرسیدن» وضعیت بسیار دلاویزی برای او است. امیدوار و بی‌قرار، در طلب محملی می‌تپد و می‌دود و «نرسیدن» ضامن تداوم تپندگی اوست:

مرا به راه طلب بار در گِل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
کجاست برق نگاهی که خانمان سوزد
مرا با معامله با کِشت و حاصل است هنوز
تپیدن و نرسیدن چه عالَمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز

کیمیای زندگی که در نظر شاعر، ساز جستجو و سوز آرزوست، سبب می‌شود که زندگی این جهانی را بسیار دوست بدارد و آن‌گونه بهشتی که پایان هر جستجو و بی‌قراری است، دلی از او نرباید:

دل عاشقان بمیرد به بهشت جاودانی
نه نوای دردمندی نه غمی نه غمگساری

آنچه اقبال در ترجیح خاکدان بی‌قراری‌ها بر بهشت آسودگی بیان می‌کند، نگاهی منحصربه‌فرد و بسیار جذاب است. زندگی این جهانی در چشمان او که مقام ذوق و شوق و حریم سوز و ساز است، دل‌فریب و خواستنی است و اشتیاق به زندگی در او به همین سرشت زندگی گره خورده است. این‌که گاهی خود را گُم می‌کند و گاهی محبوب را و زمانی نیز‌‌ هر دو را می‌یابد و این رازناکی و حیرت است که زندگی این جهانی را در نگاه او آذین می‌دهد:

مرا این خاکدان من ز فردوس برین خوش‌تر
مقام ذوق و شوقست این، حریم سوز و ساز است این
زمانی گم کنم خود را، زمانی گم کنم او را
زمانی هر دو را یابم، چه رازست این چه رازست این

اقبال لاهوری تصویر فوق‌العاده‌ای از وضعیت وجودی خود به دست می‌دهد: چوب نیم‌سوزی که در وسط بیابانی است و به تنهایی در حال سوختن است. چوبی که از کاروانی جامانده، اما همچنان زنده است و چشم‌به راه کاروان دیگری است که از آن حوالی عبور کند و سوز و ناله‌ی او را دریابد:

در بیابان مثل چوب نیم‌سوز
کاروان بگذشت و من سوزم هنوز
اندرین دشت و دری پهناوری
بو که آید کاروانی دیگری
جان ز مهجوری بنالد در بدن
ناله‌ی من وای من ای وای من!

هر کسی می‌خواهد برای چیزی خود را شهید کند و اقبال لاهوری می‌خواهد «شهید جستجو» باشد.